راه رفتن روی ریل

در خیابان کریمخان نبش حافظ منتظر تاکسی هستم.ایسناده ام مثل یک شاهزاده خانم شاید...انگار قرار است یک ماشین خاص بیاید و من را سوار کند فقط.در میان آدمهایی که شتاب زده به دنبال هر ماشینی می دوند یکی از روسای اداره را می بینم که سمتی دارد و میزی و مقامی.او هم مثل بقیه تا یک تاکسی می رسدهجوم می برد.ابهت ریاستش را فراموش کرده انگار.من اما نمی دانم چرا ابهت سادگی ام را فراموش نمی کنم.می خندم..کیفم را یکوری روی  شانه می اندازم...دستها را در جیب بارانی شیکم فرو می کنم و به سمت پیاده رو می روم.حتما در راه آدمهای بیشتری خواهم دید.و مگر اصلا تا هفت تیر چقدر راه است؟؟؟؟نمی دانم چرا هوس کرده ام نرمک نرمک بروم درست مثل رعنا که از لب چشمه می آید.و ویترین های پر از طلا و نگین و چراغهای رنگی را تماشا کنم...مثل بچه ها چشمها را تنگ کنم و حتی گاهی ببندم و بگذارم تصویر درهم و برهم این همه رنگ و نور و برق توی چشمهایم ارام آرام برقصند.بگذار اصلا عابری که از کنارم با عجله می گذرد این همه سرخوشی و بی پروایی را سرزنش کند.حالا هوس می کنم با قدمهایم بازی کنم..تند...آهسته...و حتی ماهواره ای....چه دختر بازیگوشی شده ام.یاد کتاب راه رفتن روی ریل می افتم.کتابی که در کودکی خواندم و حالا تصویر گنگی از چند بچه در ذهن دارم که روی ریل راه می روند..و قطاری از روبرو می آید.حتما نعره هم می کشد.مثل یک بازی است..همه روی ریل راه می روند به سمت قطار.جسور ترین بچه روی ریل می ماند تا اخرین لحظه..ترسو ها کنار می روند و تنها او می ماند..با قطاری که سریع می آید به طرفش.او برنده شده است.چشمهایم را می بندم و تمام ریلهای زندگیم را به یاد می آورم..نمی دانم چند بار ترسیده ام؟؟یا چند بار برنده شده ام؟؟چند بار از روی ریل لغزیده ام؟؟راستی تا به حال با قطار برخورد کرده  ام؟؟هیچکدام را نمی دانم اما این روزها کمتر روی ریل راه می روم و می دانم که کمتر برنده میشوم.دیگر از نور و طلا و رنگ خبری نیست.به هفت تیر رسیده ام.وباز هم قصه تاکسی و ادمهای سرگردان.

نظرات 7 + ارسال نظر
داداشـــــــی یکشنبه 16 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 12:37 ب.ظ http://www.manzelgah.blogsky.com

ســلام--وای این یکی غیر قابله توصــــیـــــــفه--فکر نکنم اونایم که از من باهوش ترن { همه مردم} بتونن اضحاره نظری کنن--------- راستی چشمه حسوداتونم کــــــــور--

شادمهر دوشنبه 17 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 01:50 ق.ظ

سلاممممممممممممممممم
واقعا خیلی قشنگ بود ....... من که کلی حال کردم
همین طوری ادامه بده مطمئن باش ما همه حمایتت می کنیم
الحق که قلم زیبایی داری
موفق باشی

شپلی دوشنبه 17 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 11:28 ق.ظ

از روی ریل خارج شدن آخر کار نیست به شرط این که بازم برگردی روی ریل اون وقت شاید باز هم به اونی که میخوای برسی همیشه باید امیدوار بود ............ خسته نباشی عزیز دل

ذوقال چهارشنبه 19 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 04:16 ب.ظ http://zooghal.blogsky.com

یاحق
غفلت غفلت وباز هم غفلت.

جودی آبت جمعه 28 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 11:10 ب.ظ

پارسا ابراهیمی شنبه 29 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 03:30 ق.ظ

باران خانم خیلی قلم شیوا و زیبا درعین بی ریایی دارین.شما بسیار بهتر از بعضی از نویسنده هایی که میشناسمشون قلم فرسایی میکنید.
نوشته های شما در عین بی ریایی بالاتر از دنیای مادی ماست که خود من قادر به درک ان نیستم.
باران خانم : با تو حکایتی دگر این دل ما به سر کند
شب سیاه غصه را هوای تو سحر کند
ممنون میشم به من میل بزنید تا از نوشته های شما بیشتر وبا اسودگی خاطر در عیل تعامل عقل و فراغ باز به نوشته های شما دقت نظر بیشتری کنم.
با تشکر پارسا ابراهیمی

آرش ۲ یکشنبه 30 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 07:28 ب.ظ

سلام
نمیدونم خودتی یا نه ولی از اینکه دوباره تونستم با شما ارتباط بر قرار کنم خوشحالم . منتظر ایمل و نشانه آشنایتم هستم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد