من پری کوچک غمگینی را می شناسم
که در اقیانوسی مسکن دارد
ودلش را در یک نی لبک چوبین
می نوازد آرام آرام
پری کوچک غمگینی که شب از یک بوسه میمیرد
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد.
اگر یکبار دیگر می زیستم سخن کمتر میگفتم و بیشتر می شنیدم.
دوستانم را بیشتر میدیدم.
اگر یکبار دیگر میزیستم دوستت دارم ها و ببخشید های بیشتری میگفتم.
اگر یکبار دیگر می زیستم هر لحظه آن را در دستانم میگرفتم به آن می نگریستم و آن
را می دیدم.هر لحظه را زندگی می کردم و هرگز آن را پس نمی دادم.
زندگی کوتاهتر از آن است که بگذاری از کنارت بگذرد.
می توان رشته این چنگ گسست
می توان کاسه آن تار شکست
می توان فرمان داد...
آی طبل گران زین پس خاموش بمان
به چکـاوک اما....نتوان گفت مخوان.
دیروز من................................................................................................
صبح دیروز بیدار شدم مثل همیشه.مادر صبحانه آماده کرده بود مثل همیشه.میل نداشتم مثل همیشه و خوردم مثل همیشه.در تاکسی از پشت شیشه مه گرفته بیرون را نگاه کردم.از پشت مه زیباتر.هرچه شفاف تر دلگیر تر.هرچه نزدیکتر مایوس تر.هفت تیر.پیاده شدم مثل همیشه.به اداره نرفتم مثل همیشه.دست در جیب رفتم تا ورزشگاه شیرودی.پیاده رو عزیز.جوی آب پر آب روان مثل همیشه.بقالی که کلاسورم را جا گذاشتم.باجه تلفنی که عینک هدیه عزیزم را گم کردم.آخ چقدر گم کرده داشتم آنجا و جای خالی نیلوفر که به باران میگفت خانم اخم...سوفی همیشه خندان..افسانه زیرک من..کجایید؟؟.برف میبارید و چشمهایم پر اشک.بارش تند برف بر صورتم.برگشتم.اداره.بغض.سکوت.حقوق.عیدی.آخ تلفن سارا.لبخند.ساعت ۴.تعطیل.منتظر برای تاکسی.باز شیشه مه گرفته.دست بر آن نمیکشم.هر چه دورتر بهتر.هوای سرد.برف.سرما بیتابم میکند.ساعت ۵ سوار تاکسی هستم.ترافیک یخ زده.چکاوک در سکوت.تلفن مریم نگران خواهر در سرما مانده.کجایی؟سهروردی.سیدخندان متظر باش.ساعت ۶.سید خندان.به انتظار نمیرسد.خواهر عزیزم.سوار میشوم و دستهای خواهر زاده ام دستهایم را گرم میکند.ساعت ۸:۳۰.بیحوصلگی خواهر زاده ام.لباس میپوشم و به ویدئو کلوپ میروم برایش دو فیلم میگیرم.صورتی و سام و نرگس.خیلی وقت است که فیلمی برای خودم نگرفته ام.تا ۲ نیمه شب فیلم نگاه میکنیم.کی میتوانم فیلم مورد علاقه خودم را ببینم؟شاید هیچوقت.چه اهمیت دارد؟همیشه برای خودمان وقت هست حتما.بگذار کمی خودم را فراموش کنم.او را بغل میکنم و میبوسم و میگذارم با شادیهای ناچیز زندگی دلخوش باشد.
امروز باران قشنگی بارید.وقتی بارون میباره هر کسی یک حسی داره.
تو شاید به خاطراتت فکر کنی.پدر ها به سقف خونشون فکر میکنند.
مادرا به بچه های کوچولوشون که بی چتر رفتن مدرسه
من اناری را میکنم دانه..
به دل میگویم..
کاش این مردم دانه های دلشان پیدا بود.
یک روز دخترک برای خرید دارو به داروخانه رفت.
دارو نبود.پیدا نمیشد.وقتی دختر آمد توی خیابون
بارون میبارید تند تند.و دختر ک نمیدونست خیسی
صورتش از اشکه یا از بارون.اما هر چی بود بارون
خیلی مهربون بود.
من از نهایت شب حرف میزنم
من از نهایت تاریکی و از نهایت شب حرف میزنم
اگر به خانه من آمدی ای مهربان برای من چراغ بیار
و یک درچه که از آن
به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم.
خانه ام ابریست
یکسره روی زمین ابریست با آن
از فراز گردنه خرد و خراب و مست باد میپیچد
یکسره دنیا خراب از اوست و حواس من
آی نی زن که تورا آوای نی بردست دور از ره کجایی؟؟
خانه ام ابریست اما
ابر بارانش گرفتست
در خیال روزهای روشنم کز دست رفتندم
من به روی آفتابم
می برم در ساحت دریا نظاره
و همه دنیا خراب و خرد از بادست
و به ره نی زن که دائم می نوازد نی در این دنیای ابر اندود
راه خود را دارد اندر پیش
تارهای کوک و کمان باد ولنگار
باران را گو بی آهنگ ببار
غبار الوده از جهان تصویری باژگونه در آبگینه بیقرار
باران را گو بی مقصود ببار
لبخند بی صدای صدهزار حباب در فرار
باران را گو به ریشخند ببار
چون تارها کشیده و کمانکش باد آزموده تر شود
ونجوای بی کوک به ملال انجامد
باران را رها کن و خاک را بگذار
تا با همه گلویش سبز بخواند
تا با همه گلویش سبز بخواند
باران را اکنون........گو بازیگوشانه ببار
باران را اکنون.......گو بازیگوشانه ببار
یک روز گفتی :میدان ونک بود و من و بارون.
گفتی :دلم میخواست تو بودی با هم زیر بارون قدم بزنیم
امروز من بودم و میدان ونک و بارون
گفتم :کاش تو بودی با هم زیر بارون قدم میزدیم.
من و تو خیلی زود می فهمیم که لحظه های مهم زندگیمون
لحظه های مشخص مثل تولد و ازدواج و فارغ التحصیلی نیست
لحظه های عزیز زندگی بدون سالگرد به حافظه ها راه می یابند
همچون نسیمی روحبخش و گاهگاه.
عشق صدای فاصله هاست.
فاصله هایی که غرق ابهامند.
آن گروه خشن
...و باران را مشکلی پیش آمد سخت و فراوان دردناک.و بناگاه گروهی را دیدکه انرژی هایشان تا فرق سر صعود کرده بود و چون مکانی برای تخلیه پتانسیل اضافی نیافتند به وبلاگ آزادو بی سانسور باران پناه آوردندوباران در کمال سخاوت گذاشت تا هرچه میخواهند بگویند و نعره های در گلو مانده و بغض های فروخفته را رها کنند.در آغاز امورات وبلاگ جنگ زده برایش مفرح می نمود اماوقتی دید تلفات هر لحظه فزونی میگیردو قهر ورنجش ودلخوری واشک و مشت و کتک آمارش بالا گرفته وحشت کرد و نمی دانست بخندد یا بنشیند و زار زار گریه کند تا سیل اشک وبلاگ و همه ان گروه خشن با خود ببرد.اما..اما باران صبوری پیشه کرد و انگشت بردهان برد و خیره شد شاید هم می نگریست که یکباره دلیرمرد جنوبی بیدل اهل دل حرفی زد حرفستان-حقا که بیریایی-القصه باران دانست که اینها همه دوستان خوب اویندچه درکسوت مدافعین عاشق و چه در کسوت مهاجمین سنگدل.و اینها همه نشان توجه بود و عشق.و البته عشق در فرهنگ باران معنایی بس ژرف داشت.و این بود که چیزکی که می گویند نامش قلب است تکان خورد و گفت تالاپ تولوپ.و این برق عشق بود نسبت به همه دوستانش.چه آن سپرهای نازنین دفاعی و چه شمشیر های آخته هجومی و چه آن که مثل این اگهی های زیرنویس برنامه های تلویزیونی هی می آمد و می گفت:یک سوزن به خودت و یک جوالدوز به دیگران(قابل توجه جناب لاریجانی جهت کشف استعدادهای درخشان)این آگهی زیرنویس از همه دلچسب تر بود.چون تا باران میخواست بغض کند باز میگفت یک سوزن به خودت و یک جوالدوز به دیگران.و باز لبخند چشمهای باران را پر میکرد(آخر باران با چشمهایش میخندد نه لبهایش)(و باران از بس سوزن زد به خودش سوزنهایش ته کشید و گفت:هان ای پدر خوانده بازار سوزن در مشهد چون میباشد؟؟برایمان خروار خروار بفرست وگرنه مجبورم جوالدوز بر دیگران بزنم.دی دونقطه به قول خودت)
باران دوستی داشت(داشت چه کلمه نازیبایی)سیاوش نام.یکبار که اورا بسیار شاد دید و علت پرسید سیاوش گفت:امروز صبح باز هم از خواب بیدار شدم.باز هم آسمان آبی زیباست و من میتوانم باز هم دوستانم را ببینم.همه اینها بهانه های زیبایی برای شاد بودن نیست؟؟(البته سیاوش قشنگتر و ساده تر گفت.کلمات در ذهنم نیست.(سیاوش کجایی؟)
ختم کلوم اینکه باران بیدی نبید که به این باد ها بلرزدو فرار و قهر پیشه کند.
و صمیمانه آن تالاپ تولوپ را به همه دوستانش می تقدیمدباشدکه آیندگان درس گیرند.حال روی هم ببوسیدو ببخشید و فراموش کنید..
آخ صبا الان من هیچکسو بیاد نمیارم.نمیدونی امروز عصر چه مشکل بزرگی برام پیش امده.دلم میخواد گریه کنم.اصلا نمیدونم چکارکنم و اصلا حرفی ندارم.جدا معنای دق کردنو دارم میفهمم.منو ببخشید باید به یکی می گفتم.کسی هم به خودش نگیره چون مشکلم مربوط به شماها نیست.اگه قضیه حل شد بازم میام.گفتم مشکلم ربطی به این دنیا و ادماش نداره.لطفا کسی را مقصر ندونید.همونطوری که من توی هیچ چیزی کسی را مقصر نمیدونم جز خودم.مشکل من مربوط به خانواده هست .همین.