فوتبال ۹۰ دقیقه بود.
یه توپ گرد که همه به دنبالش بودن تا بدستش بیارن...اما تا پاشون بهش می رسید باپا محکم پرتش میکردن واسه یکی دیگه یا....بهر حال از دستش میدادن و باز دوباره میدویدن تا برسن بهش.
وقتی خیلی بچه بودم چرایی این ماجرا برام مثل یک معما بود.معمای شگفت جذابی که تاآخرین لحظه منو با خودش میکشوند.اونهمه تلاش و دویدن و خستگی و نشاط ...و بعدش میدیدی گاهی یکی تا دقیقه ۸۹ برندست و با یک گل معما عوض میشد.اونهایی که خندان و مغرور بودن انگار خوردشون می کردی..و اونایی که درهم وناامید بودن انگار دوباره زنده...
همه معما به اون یک دقیقه بستگی داشت...به تاب آوردن اون یک دقیقه خسته مغرور...
توی اون ذهن کوچیک بچگیهام خیلی از این بی انصافی در شگفت بودم...تا اینکه فهمیدم اگه بازی خیلی مهم باشه حتما وقت اضافه ای هست که بتونند باز هم از نو ...و طولی نکشیدکه فهمیدم این عین زندگیه...
...
...
به عقب نگاه میکنم...
تنها هنگامی که خاطره ات را میبوسم درمی یابم دیریست که مرده ام
چرا که لبان خود را از پیشانی خاطره تو سردتر می یابم
از پیشانی خاطره تو
ای یار!!!
ای شاخه جدامانده من!
...
...قصه از کجا شروع شد؟؟تو یادته؟؟
اولین بار به نامی که دوست داشتم صدام زدی:نویسنده جوان...رویایی که در ذهن داشتم.
و قبل از اون چقدر دلم میخواست یک روز با من حرف بزنی..تو...اسپایدر
و حرف زدیم...
با چند کلمه ساده شروع شد...
قرار شد برات یکی از داستانامو بفرستم...
تو همون روزای اول چند تا نامه برام دادی...طولانی..مهربون..شیطون.نکته سنج...
تو نامه هات از همه چی گفتی...
از خودت...
من...
و همه چیزایی که هردومون دوست داشتیم.
اولا جواب نمی دادم...
با ذوق و شوق منتظر میشدم..
می خوندم...
لذت میبردم...
می خندیدم...
شاد بودم...شاد
اما جواب نمی دادم..سربهوا و بازیگوش بودم و حتی فکرشو نمیکردم جواب من برات مهم باشه.
آخرش صدات در اومد...
گفتی که خودخواهم...
که به دوستی اهمیت نمیدم...
که اصلا معنای دوستیو نمیدونم...
که دیگه نمیخوای با من دوست باشی...
اولین بغض...اولین اشک
و چندروز بعد نمیدونم چی شد که برام نوشتی..یک جمله فقط:باران بیا...بیا و باش.
شادی و غرور اون لحظه هنوز یادمه و در جواب اون یک جمله چقدرررررررر برات نوشتم...
برات یکی از داستانامو فرستادم...یادته اسمشو؟**آن زن در باران گم شد**
که بهم گفتی افتضاح بود.
شماره هامونو بهم دادیم و قرار گذاشتیم به هم زنگ نزنیم.گفتی داشته باش برای روز مبادا.
زنگ نزدیم اما گاهی..نه؛بیشتر از گاهی برای هم مسیج دادیم.
اونوقتا وبلاگم مثل حالاش نبود...مگه خودم هستم؟؟
گاهی کمکم می کردی..مثل ترجمه اون متنای کوهنوردی که حق الزحمه به دلار میخواستی.
یک جمعه هم تمام وقتتو گذاشتی تا وبلاگو از اون شکل و شمایل سیاه در بیاری و فونتای به قول خودت کله اسبیشودرست کنی...می گفتی اون رنگ سیاه حالتو بهم میزنه.
کم همدیگرو میدیدم و کوتاه...
من که مشکلات خودمو داشتم تو هم سخت درگیر کارت بودی.
...
...
تا اون روز؛همون ۷ صبح خودمون...
با هم قرار داشتیم اون روز...
برای من کاری پیش اومد...
صبح از خواب بیدار شدم..هنوز ۷ نشده بود...
همین وقتای سال بود نزدیکای ۲۰ دی لعنتی...
با صورت شسته و نشسته برات نوشتم که نمیتونم بیام...
...
دوروز بعد که برگشتم دلخور بودی...
گفتی وقتی یه دختر ساعت ۷ صبح با صورت خیس میاد برای دوستش پیغام میذاره پس عاشقه
...
گفتم:نه
گفتی:آره
گفتم:نه
گفتی:آره
...
گفتی:تو منو دوست داری؟
گفتم مگه تو نداری؟
...
نمیدونم بعدش چی شد...
مدتی دلخوری و بعدش اون قرار داد عشق و دوست داشتن و ابراز کردن ممنوع.
هردومون امضاش کردیم.
...
وچقدر بعد از اون دعوا کردیم...
و چقدر همدیگرو رنجوندیم...
....و چقدر تر همدیگررو دوست داشتیم.
به قرار داد عمل کردیم...تا..........
یک روز برام یک مسیج دادی که هنوزم رو موبایلم دارمش:
Miss rain i know i break the rules
but i want to say:i love youو من ذوق زده ازت پرسیدم:Love or like?
و تو هیچوقت جواب ندادی و باز قرارداد ادامه یافت.
گفتی ما هیچوقت بهم نمی رسیم.
گفتم قرار نیست همه به هم برسند.
گفتی می ترسم آخر سر دلت بشکنه.
گفتم:دل من با این چیزا نمیشکنه تو تعهدی نست به من نداری.گفتی :نمیدونم بدون تو چی میشه؟
....و یک قرار دیگه هم گذاشتیم که تا ابد دوست بمونیم برای هم.خبرای زندگیمونو بهم اطلاع بدیم.موفقیتا..شکستا..حتی خبر ازدواج..یادته قولتو راجع به ازدواجت؟
...
تو دعواهامون جفتمون تا تهش می رفتیم.تا ته قهر.و وقتی می رسیدیم به اونجا و از هم میبریدیم یادمون میامد چقدرررررر همو دوست داریم(در مورد من که این بود)
و عید رسید عید بد که دوستش نداشتم...
و من هنوز جز دلتنگی و غر زدن برات هیچ نداشتم...مگه کی داشتم؟؟
روز عید برام این مسیج رو دادی:
Have a year white as milk
Soft as silk
Sweet as Honey
and full of money
Happy new year 1383و یک میل دوم فروردین:
خوشحالم که یه بار دیگه نوشته های قشنگتو میبینم...
راجع به خستگیها به خدا باهم کمک می کنیم و همشونو از بین میبریم.نمیگم آسونه ولی روزهای قشنگ زیادی درانتظار ماست روزهای پر از حرف و گپ و دعوا و سوالای خوب و بد.وهمه چیزایی که مارو اینجوری بهم نزدیک کرده..روزهای پر از عشق و شادی و محبت...وبلاگت هم مال خودته برای زدن حرف دله...بی خیال همه منتقدان کله پوک(مثل من)
اگه نشه دوکلمه اونجا دردل نوشت دیگه چکار باید کرد؟
جلوی من قدم برندار شاید نتونم دنبالت بیام
پشت سرم راه نرو شاید نتونم راهبر خوبی باشم
کنارم بیا و دوستم باش
و یک آهنگ از مدرن تاکینگ که دوستش داشتی:Dont play with my heart
...
چندروزی مریض بودم که هیچکس به اندازه تو حالمو نپرسید هر لحظه...
کارهایی که آدمها با عشق برای هم انجام میدن هیچوقت فراموش نمیکنن.
...
من دارم از آدمی حرف میزنم که
دل خیلی مهربونی داره...
الویس بریسلی و بابی مور رو دوست داره...
عاشق علم و درس خوندن و پیشرفته...
و البته بریتنی را فراموش نکردم مهدی.
و خیلی چیزای دیگه...
...
می دونستم تولدت چه روزیه اما وانمود میکردم یادم نیست.
مدتها منتظر شدم تا رسید..
روز تولدت بهت گفتم من میخوام بهت تلفن بزنم.
گفتی نه همین قبوله.
گفتم من باید تلفن بزنم و اصرار کردم.
جمعه بود.ظهر بود که راضی شدی و گفتی فقط سه کلمه میتونی بگی.
فقط سه کلمه.
و زنگ زدم...
گفتم سلام...و خندیدم..ذوق کرده بودم...تولدتو تبریک گفتم و بازم خندیدم...خندیدن هم که کلمه به حساب نمیامد.
تو شاید یک کلمه هم نگفتی.گفتی اما کم و آروم.
بعدها بهم گفتی:چقدر می خندیدی...
و بعد تر ها گفتی قشنگ می خندیدی..تنها چیزی از من که تعریف کردی...
...
روز زلزله وقتی همه تلفنامون قطع بود و همه اقوام از گرفتن خبری از ما ناامید بودن..تلفن من زنگ زد...لحظه ای بعد از زلزله...
دوتا حرفی که روی موبایلم بود زلزله و ترس و مرگ و همه چیزو از یادم برد.همه هنوز در اضطراب زلزله بودند و روی موبایل من دو حرف مغرور به من نگاه میکرد SP
خیلی کوتاه حالمو پرسیدی و سفارش کردی که نترسم و هرجا میریم آب هم ببریم...
کی باور میکنه تو اون شرایط اولین و تنها کسی که نگرانش بودی من باشم؟؟
میدونم که هیچکس...
اما اون روز...
اون لحظه ها...
اون صدای آروم و جدی و بسیار مهربون و بسیار خجول...هنوز تو یادمه...
...
بعد از اون چند باری تلفنی با هم حرف زدیم..خیلی کوتاه...و بعد گفتی که ما دیگه داریم شورشو در میاریم.
موبایلتو فروختی و برام نوشتی:
موبایلمو فروختم..همین امروز بعد از ظهر..از این تقریبا یکسالی که موبایل داشتم فقط یک گوشی برام مونده و خاطره یک تماس و صدایی که داشت می خندید و تولدمو تبریک میگفت.
...
می گفتی این جرو بحثای دائمی من و تو دوره گذاره..اما چرا تموم نمیشد این دوره گذار؟
بارها گفتی که این آخرین دعوا بود...اما نبود.
...
نوشته های وبلاگمو دوست داشتی اگر اونهمه غمگین نبود..
هیچ پستی نبود که خطی از تو توش نباشه...
یک پست که تمامش مال تو بود بی نام اما...
می گفتی وقتی دعوامون میشه بهتر مینویسی...
نگران وقتم بودی که داشت تلف میشد...
تشویقم کردی برم کلاس زبان و فعالیتهای جدیمو از سر گرفتم.
در جواب غر زدنهام گفتی:
اگه خواستم بری کلاس؛اگه بهت گفتم رشد کن برای این بود که لااقل بخشی از وجود من با تو بره جلو...احتمالا وقتی اینو بخونی از شدت خستگی داری منو نفرین میکنی ولی باور کن اون کلاس لازمه..خیلی هم لازمه.
نتیجه اخلاقی:میری حتی شده به زور و روی زانوهات و در حال مرگ.
من نتونستم سر بهوایی و بی خیالیمو با تو شریک بشم اما تو جدیت و پشتکارتو به من دادی
پاییز پارسال....تا پاییز امسال
یه روز گفتی فقط سه چیز میتونه مارو از هم جداکنه:
ازدواج
مرگ
خواست تو
حالا میبینی که خیلی معادله هارو حتی ذهن تحلیلگر تو هم نمیتونه حل کنه..معادله هایی که نظر یک آدم بیکار بالاتر از مرگ و خواست ما می ایسته(نگو که نه)
نمیدونم لحظه های خوبمون چطور رنگ بی اعتمادی گرفت؟اما میدونم که روزی با اون سابقش همیشه رو دوستیمون سایه انداخت.
یادته یکبار گفتی:ازآدمی که توی روزی وقتشو با هزار تاآدم بیکار تلف میکنه بیش از این انتظار نیست.
نه یکبار نبود همیشه هر وقت دعوامون میشد روزی هم بود.
اما من یکبار بهت گفتم که:نه که تو توی سازمان ناسا وپنتاگون و کا گ ب داشتی روی پروژه های سری تحقیق میکردی و من کشوندمت روزی...
وتو گفتی کا گ ب خیلی وقته منحل شده.
خیلی سر بسرت میگذاشتم میدونم.
هیچوقت نمیگفتی دوست دارم و عاشقتم و این حرفای به قول خودت گل و گلاب.
اما من گاهی بهت گیر میدادم تا بفهمم تو دلت چه خبره؟می ترسیدم از تحمیل شدن همیشه.
اینجور وقتا میگفتی چیه؟بازم اعتراف گیری؟...و چقدرم که تو اعتراف میکردی.
یک اعتراف خیلی به دلم نشست اونم اون اعتراف دانیل فرز...
:(بدجنس حتما باید پشت سر نوشته من بنویسی خوش به حال اون دختر؟؟ به جان خودم اگه اینا نفهمن ما کی هستیم(یعنی من کی هستم)خیلی خنگن.تو هم نظرتو مینوشتی میخواستم ببینم تلقی تو از عشق چیه؟؟))
این جمله ات همیشه یادم میمونه:همیشه حق با ماماناست حتی وقتی حق بااونا نیست.
کدومش تو یادم نیست؟؟
همیشه فکر میکردم که آدما وقتی از هم دلخور و عصبانی اند..نمی فهمند چی دارن میگن و ممکنه به عزیزترینشون هم هر حرفی بزنند.اینو میدونم اما..اون چیزی که تو هر عصبانیتی هر بار تکرار میشه اون چیزیه که یک جایی تو دل ادمو گرفته...هیچ چیز جز اون حرفا.مخصوصا اون آخریا نمی تونست دل منو بشکنه..کاش سوم همون سوم باقی مونده بود.
...
دخمه مارو با هم دوباره آشتی داد و حرفهای چرند و بیخود آدمهایی که اصلا قبولشون نداشتی دوباره مارو از هم دور کرد.این بار برای همیشه.
دخمه که واقعی بود اما اون آدما...حتی ازشون دلگیرم نیستم.
لحظه های بدمونو کمتر گفتم.
بازگویی لحظه های بد زندگی مثل دوباره گذروندن اونهاست.
...
...
این اولین نوشته بدون ابهام منه.ابهامو دوست دارم عین روزای ابری.وضوح زیاد هیچوقت برام دلچسب نبوده.همیشه توی اون کلمات نگفته هزار راز پیدا میشه کرد.همیشه.
و الان...
هیچ وقت نتونستم و نخواستم خودمو تو یک قالب محصورکنم.
هیچ وقت نخواستم همه چیز اونجوری باشه که راحت میتونه باشه...
نمیدونم بازم مینویسم یانه؟
شاید همین فردا بنویسم...
شاید ده روز دیگه...
شاید هیچوقت...و به قول تو بشم یک خاطره دور.
نمیدونم.باید راه برم...توی این هوای بارونی پاییز..تو همین پیاده رو های خیس.
با اینهمه به زندان من بیا که تنها دریچه اش به حیاط دیوانه خانه می گشاید.
اما چگونه؟به راستی چه گونه؟
در قعر شبی اینچنین بی ستاره زندان مراـ بی سرود و صدامانده ـ بازتوانی شناخت؟؟
ما؛من و اسپایدر روز سوم آذر برای همیشه خداحافظی کردیم و تمام شد.
دلم میخواد آخرین گفتگومونو اینجا بزنم و امیدوارم دلخور نشه .سوم آذر ما:
بالاخره تموم شد-آدم یه احساس گنگی داره ـنمیدونی چه جوری شروع شد..چه جوری جلو رفت..یه جوری شد دیگه و حالا هم رسید به آخرش.کاری ندارم چه جوری فقط میدونم تموم شده امروز سه شنبه سوم آذرماه..همیشه آخرین جمله ها خیلی مهم هستن مگه نه؟هرچه که بودید حالا خوب و بدش مهم نیست تبدیل شدید به یک خاطره...خاطره ای که ممکنه به آخر سال نکشه که فراموش بشه..ممکنه هم سالیان دراز در ذهن بمونه...نقطه پایان همینجاست.
- ما به هم نزدیک نیستیم.
- چند وقته اسم منو که میبینید دیگه دلتون نمیزنه؟
- دلت میخواد بدونی؟
- بله
خودم هم چند روز پیشا فکر میکردم که همه چی تموم شده که هیچی بین ما مثب قبل نیست.ولی وقتی برام نوشتی امکان نداره دیگه با اسم کوچیک صدام کنی..بازم عین سابق بغض کردم.هیچ فرقی نداشت.
- یه زمانی بود هر وقت با اون ایکون خاص خودتون می اومدید ؛ایکون ماه..دل میریخت پایین عین بچه ها
- ...
- یا وقتی عجله داشتم جواب میلمو بخونم باز هم دل همون دل بود.
- ...
- حالا دیگه نیست ترک برداشته...
- ...
- شاید کار بقیه هم موثر بود نمیدونم.ترک شما خیلی سخته و با شما همراه شدن سخت تر..
یه روزی شاید ما دوباره همو ببینیم؛برید و وبتونو اپدیت کنید.
- اجازه میدی از تو بنویسم و اسمتو بیارم؟
- بزن و بیار؛اون تصویر یک دوستی زیباست.
- شاید متنش سطحی باشه و بنظرت مسخره بیاد
- میدونم
- اما برای من عزیزه.
- و برای من
- شب خوش...مواظب خودتون باشید و به دور دستها و بالاها فکر کنید.
...
شعر زیر رو برای تو و دوستیمون می نویسم.از شاملو که دوستش داشتی:
شب ندارد سر خواب
می دود در رگ باغ
باد با آتش تیزابش فریاد کشان
پنجه می ساید بر شیشه در
شاخ یک پیچک خشک
ا ز هراسی که ز جایش نرباید توفان
من ندارم سر یاس
با امیدی که مرا حوصله داد
باد بگذار بپیچد با شب
بید بگذار برقصد باباد
گل کو می آید
گل کو می آید خنده به لب
گل کو می آید ؛می دانم
با همه خیرگی باد که می اندازد پنجه بر دامانش
روی باریکه راه ویران
گل کو می آید
با همه دشمنی این شب سرد
که خط بیخود این جاده را
می کند زیر عبایش پنهان
شب ندارد سر خواب
شاخ مایوس یکی پیچک خشک
پنجه بر شیشه در می ساید
من ندارم سر یاس
زیر بی حوصلگی های شب از دورادور
ضرب آهسته پاهای کسی میآید...
...