-
خون بر شمشیر پیروز است
دوشنبه 15 تیرماه سال 1388 01:31
خون بر شمشیر پیروز است ..... گاهی اوقات این روزها، اخبار را که میخوانی و دنبال میکنی، و با ترس و کنجکاوی و هراسان فیسبوکت را باز میکنی ، وقتی که ندا را قبل از جان دادن میبینی ، و به چشمانش که مدام در میان چشمان تو دنبال کمک میگردد زل میزنی ، و وقتی به خونی از دیگرانی که هنوز مانثل خودت میپنداریشان روی صفحههای سرد و...
-
رای ما .......؟
شنبه 2 خردادماه سال 1388 22:51
یکی از سناتورهای معروف آمریکا، درست هنگامی که از درب سنا خارج شد، با یک اتومبیل تصادف کرد و در دم کشته شد. روح او در بالا به دروازه های بهشت رسید و سن پیتر از او استقبال کرد. «خیلی خوش آمدید. این خیلی جالبه. چون ما به ندرت سیاستمداران بلند پایه و مقامات رو دم دروازه های بهشت ملاقات می کنیم. به هر شما هم درک می کنید که...
-
اگه بارون نیاد چی ؟
جمعه 25 اردیبهشتماه سال 1388 13:34
اینجا بوی نم میده دیگه.... گفتم یه دستی به سر و روش بکشم .. یه غالبی عوض کنم شاید یکم بوش بره... ......... بارون یه شب وسط تابستون به بارونه نم نم راه بری و راه بری و راه بری موقعه راه رفتن تب میکنی سیگار هم شاید فکر هم نمی کنی فقط سرتو میندازی پایین و کفشاتو نگاه می کنی چترتو هم جا گذاشتی دعوامون شده بود ٬ تو بعد...
-
حرف های کثیف
دوشنبه 4 اردیبهشتماه سال 1385 02:05
سلام بالاخره این وبلاگ هم آپ شد تو این مدت نظرات فشنگی دادین همه مخصوصا تو.... همش پاک شد .... می خوام یه چیزی بنویسم ولی باز پشیمون میشم باز مینویسمو باز پشیمون و..... مینوسمو دوباره پاره میکنم! میخونمو خودم خجالت میکشموباز پارش میکنم! خجالت میکشم از خودم از تو از ...... دیگه میخوام بچسبم به خودم! به دوسال بی توجهی...
-
د.ا.ن.ش.ج.و؟؟
دوشنبه 16 آذرماه سال 1383 14:35
*امروز ۱۶ آذر بود؟؟* برای پرویز خروشی دانشجوی ممتاز رشته دندانپزشکی دانشگاه تهران برای لحظه ای که روی ریل راه رفت و سوت ممتد هیچ قطاری اورا نلرزاند. یادش گرامی. ... یه شب مهتاب ماه میاد تو خواب منو می بره از توی زندون مثه شب پره با خودش بیرون می بره اونجا که شب سیا تا دم سحر شهیدای شهر با فانوس خون جار می کشن تو...
-
اسپایدر من
شنبه 7 آذرماه سال 1383 21:11
فوتبال ۹۰ دقیقه بود. یه توپ گرد که همه به دنبالش بودن تا بدستش بیارن...اما تا پاشون بهش می رسید باپا محکم پرتش میکردن واسه یکی دیگه یا....بهر حال از دستش میدادن و باز دوباره میدویدن تا برسن بهش. وقتی خیلی بچه بودم چرایی این ماجرا برام مثل یک معما بود.معمای شگفت جذابی که تاآخرین لحظه منو با خودش میکشوند.اونهمه تلاش و...
-
...
جمعه 6 آذرماه سال 1383 20:38
ای نی زن که تو را آوای نی بردست دور از ره؛کجایی؟ خانه ام ابریست اما ابر بارانش گرفتست در خیال روزهای روشنم کز دست رفتندم من به روی افتابم می برم در ساحت دریا نظاره وهمه دنیا خراب و خرد از بادست … این وبلاگ فردا اپدیت میشه. موضوعش من و اسپایدر.
-
وطن پرنده زخمی؟؟
دوشنبه 4 آبانماه سال 1383 00:33
شنبه اولین روز ماه رمضان بود که خبر دخمه رو شنیدم و یکجوری شدم. مبهوت؟ گیج؟ خشمگین؟ دلخور؟ همه اینا؟ نمیدونم.نمیدونم. هیچ نگفتم و سعی کردم به یاد بیارم که اون دخمه پنجره داره یا نه؟ و هیچی یادم نمیامد. نه فقط گلوم که چشمام؛صورتم؛لبام؛دستام...همه سلولهای بدنم پر از بغض و اعتراض و اعتراض و ا عتراض بود. تو دلم گفتم:خدا...
-
...
شنبه 25 مهرماه سال 1383 19:05
اگه اون دخمه پنجره نداشته باشه؟؟
-
خداوند و من و تو(۳)
یکشنبه 5 مهرماه سال 1383 13:49
ادامه قسمت قبل ایلیا گفت:باید اجساد مردگان را جمع کرد...ممکن است طاعون وارد شود.لاشه ای را به دوش کشید و و به وسط میدان شهر آورد.تمامی صبح را کار کرد. زنی توقف کرد و گفت:مردی که مشکلات زندگان را حل می کرد حال اجساد مردگان را جمع میکند! ایلیا پرسید:مردان شهر کجا هستند؟ ــ از این جا رفتند.فقط کسانی باقی ماندند که عاجز...
-
خداوند و من و تو(۲)
یکشنبه 5 مهرماه سال 1383 10:30
ادامه قسمت قبل ایلیا فکر کرد:شاید یک خواب باشد...شاید هم یک کابوس. پسرک گفت:تو به مادرم دروغ گفتی؛شهر خرابه است. ـ ـ چه فرق میکند؟وقتی اوآنچه را در پیرامونش گذشت ندید.چرا نباید گذاشت که آسوده بمیرد؟ ــ برای اینکه او به تو اعتماد کرده بود مگر نشنیدی که گفت او شهر اکبر است؟ من نمی خواهم مادرم چیزی باشد که میبینم؛خرابه و...
-
خداوند و من و تو(۱)
یکشنبه 5 مهرماه سال 1383 09:28
کتاب بریدا رو تموم کردم و رسیدم به کوه پنجم. و گفت... هر آینه به شما میگویم که هیچ نبی در وطن خویش مقبول نباشد.. و بسا بیوه زنان در اسرائیل بودند در ایام ایلیا وقتی که آسمان مدت سه سال و شش ماه سترون ماند چنانکه قحطی عظیم در سراسر زمین پدیدآمد و ایلیا نزذ هیچکدام از ایشان فرستاده نشد مگر نزد بیوه زنی در شهر اکبر...
-
بخش دیگر(۲)
سهشنبه 31 شهریورماه سال 1383 23:29
دخترک برای آموختن بیشتر زد زنی به نام ویکا رفت... ویکا به دخترک نگریست؛او به راستی عطیه ای داشت.اما می خواست بداند این دختر چگونه این اندازه توجه جادوگر را جلب کرده است؟عطیه به تنهایی کافی نبود. ... ... ... دخترک پرسید:بخش دیگر چیست؟ این نخستین باری بود که آن زن را به مبارزه می طلبید. ویکا لحظه ای خاموش ماند.سوءظنی از...
-
بخش دیگر
شنبه 28 شهریورماه سال 1383 21:02
نوشته زیر از کتاب بریدا نوشته پائولوکوئیلو است.این شروع ماجراست به طور خلاصه.اگر دوست داشتید بگید تا ادامشو بنویسم البته خلاصه.اگرم خیلی دوست داشتید برید بخونید کامل.اگرم دوست نداشتید نخونید.البته کتابی نبود که آدمو عاشق خودش کنه مثل ژان کریستف.اما یک رمز و راز مبهمی توش بود که جالب بود. دختر گفت:می خواهم جادوگری...
-
حرفهای تمیز......حرفهای کثیف(پایان)
چهارشنبه 25 شهریورماه سال 1383 09:35
دستی را پس نزنید که چهره شما را می خراشد؛چرا که این دست راه را نیز به شما نشان خواهد داد.مطمئن باشید هر دقیقه زیباتر می شوید و هرچند اکنون درک نمی کنید؛دشواری ها و وسوسه ها ابزار های خدایند. .... حرفهای تمیز... نامه های عزیز... گاهی بحث....دعوا... چقدر قهر...چقدر زود آشتی...وای بازم قهر... برو....برگرد.....بیا و باش....
-
حرفهای تمیز......حرفهای کثیف(۱)
دوشنبه 23 شهریورماه سال 1383 21:06
این زن را می بینی؟ به سرایت در آمدم... برای پاهایم آب نیاوردی!!! اما این زن پاهایم را به اشک شست و به موهای خویش خشک کرد... مرا نبوسیدی!!! لیکن این زن از بدو ورود باز نماند از بوسیدن پاهایم. سرم را به روغن مسح نکردی!!! لیکن او به عطر تدهین کرد پاهای مرا. از این رو به تو می گویم:گناهان او که بسیار است آمرزیده شدچرا که...
-
دل چو سوزد...
شنبه 24 مردادماه سال 1383 23:52
برای دوستانم... طناب مهر چنان پاره کن که گر روزی....شوی زکرده پشیمان بهم توانی بست نمیدونم چی بگم.این آخرین باریه که شمارو دارم میبینم.نخواستم بی حرف برم چون هم دوستتون دارم هم نمی خوام ادای آدمای مظلوم یا قهرمان رو در بیارم. خیلی حرفا داشتم باهاتون بزنم که نمیدونم چی شد که نشد. تازه میخواستم از خونه جدید براتون بگم و...
-
اعترافات...
شنبه 24 مردادماه سال 1383 11:28
وقتی دلتنگی نمیخوای دلتنگیاتو بریزی تو دل دوستات ولی بازمیاین و میگین چرا نمی نویسی؟اینم نوشتن... ساعت ۱۲ شبه..جمعه...توی خونه همه خوابن..همه یعنی دونفر...تلویزیون روشنه..فیلم داره...نمی دونم چه فیلمی..حوصله هم ندارم بدونم. چه دل نازک شدم...چه زود رنج ــ من که اینجوری نبودم... چمه آخه؟ وسطای اون هفته بود که وقتی تاکسی...
-
قاطی پاطی...بازم
سهشنبه 13 مردادماه سال 1383 15:21
این چند روزی که گذشت و داره میگذره روزای شلوغی بوده برام.هر روز که میگذره خونه و وسایلش جمع میشن توی کارتن.خونه یکجور دلگیری شده..خالی..در هم برهم... منم روزای خوبی نداشتم..همش با همه دوستام حرفم میشد...لوس میشدم یا اونا سخت میگرفتن به من.موبایلمو خاموش کرده بودم و دوستام مدام میخواستم برام معنای مویابل را توضیح بدن...
-
...
شنبه 10 مردادماه سال 1383 16:28
-
قاطی پاطی...
سهشنبه 6 مردادماه سال 1383 16:15
حوصله سلام و این حرفارو ندارم.کلی حرفه که باید بگم و یک اپدیت یک روزه بکنم و فردا یک اپدیت حسابی. نمیدونم تا حالا شده وبلاگتونو باز کنید و فقط نگاش کنید؟این کاریه که من از صبح تا حالا دارم میکنم و خیره شدم به اینهمه سفیدی. تا امروز میخواستم یک چیزای دیگه بگم اما حالا دارم یک چیزای دیگه می نویسم. در مورد اون حلزونه...
-
انتهای غبار...
چهارشنبه 31 تیرماه سال 1383 21:15
برای دوستانم..............................آخرخوب قصه ها سلام...سلام...سلام مدتیه نیستم؟آره نبودم. بی نظمم؟آره بی نظمم. سر به هوام؟اینم هستم. گاهی وقتا معلوم نیست چی میشه که میرم و پیدام نمیشه؟و باز دوباره پررو پررو بر می گردم؟این یکی که محشره. تا می تونیدگلایه کنید.حق دارید والله.میدونم که یاور دلتنگیتون برای باران...
-
ترک...
شنبه 20 تیرماه سال 1383 21:28
می آید مثل هر شب... مثل هرروز... آرام آرام مثل همیشه و چه مهربان است او ... همرا ه و صمیمی تنها مونس هر روز می آید عاشق است او... عاشق وجودت... عاشق زندگیت همه اش را می خواهد بی شرط و سرراست درد است او... قلبت ترک برداشته و در هجوم درد همیشگی آنچه تا امروز برقرارت می داشت امید به دوست و دوستیی بود که به خاطره ها...
-
تلنگر...
دوشنبه 1 تیرماه سال 1383 13:39
هرگاه خواسته ام قصه ای بگویم دیدم که قصه ها مرا گفته اند... چه راه دور چه راه دور بی پایان چه پای لنگ نفس با خستگی در جنگ من با خویش پا با سنگ چه راه دور چه راه بی پایان ۴ سالم بود که خواهرم دستمو گرفت تا با خودش به جشن مدرسه ببره.توی ایستگاه اتوبوس منتظر بودیم.خواهرم به شاگرد اولیش فکر می کرد(حتما)و من چشمم به کفشای...
-
پایان...
شنبه 16 خردادماه سال 1383 16:19
شبان درشبان بی خواب یا بدخواب نمی خوابم وخواب خواب میبینم... نه آنگاه که من نومید بودم کسی برچشمم اشکی ندید... نه حتی توکه روبرویم ایستاده بودی... این امتحانیست که بایدپس بدهم و نمی دانم چرا؟ مثل زر که درکوره می برند... وخود میگوید که چه عیاری دارد...
-
برای رنجهای تو...
دوشنبه 11 خردادماه سال 1383 10:34
برای تو که از من خواستی بهترین باشم.من بر عهد خود هستم...اماتو...این نوشته ازآیدین عزیز است که نوشته هایش را از نقاشیهایش بیشتر دوست دارم. روی میزم پراز عکس مرده هاست؛مرده هایی که زندگیشان را روی لبه این میز کار و زیر نور تند چراغ رومیزی ادامه می دهند.در سکوت محض...در تاریکی...و در درون ذهن من. در گوشه راست میزم عکس...
-
سوم خرداد...N بار
یکشنبه 3 خردادماه سال 1383 00:07
قصه ها راه گلویم را بسته اند و میدانم یک روز یکی از این قصه ها... از اون خردادی که تو ساختی تا بحال n تا خرداد آمده و رفته...وهمه این n تاخرداد منو به یاد نگاه مرد بزرگی میندازه که سر بر خاکی غریب گذاشت و ندید که شهرش حتی پس از آزادی تنها و غریبه. همه اینn تا خرداد منو به یاد ماه بانویی میندازه که سالهای غربت؛سختی؛ و...
-
آنچه گذشت...
سهشنبه 29 اردیبهشتماه سال 1383 23:52
چهارشنبه شب برای دیدن فیلم مصائب مسیح به سینما رفتیم.سانس ۱۰ شب .سینما فرهنگ.شرح ۱۲ ساعت آخر زندگی مسیح. فیلم قشنگی بود؟؟ نمی دونم.نفهمیدم. چرا؟براتون میگم. هنوز اولای فیلم بود که خواهر زاده ام به دستم زد واز خواب بیدارم کرد.نگاهش پر از دلخوری بود. شلاق ها بر پیکر مسیح.هیاهوی یهودیان: به صلیبش بکشید... من همه اینهارا...
-
غربت سنجاقک...
چهارشنبه 16 اردیبهشتماه سال 1383 14:29
این نوشته فقط آغاز اون چیزیه که میخوام بنویسم... ...در خونه مارو که باز کنی و چشماتو ببندی و مستقیم جلو بری و هیچ دری هم بسته نباشه یکراست میای توی اتاق من و اگه چشماتو باز نکنی و باز هم جلو بری محکم میخوری به پنجره کوچک روی دیوار روبرو که سمت چپش اولا میز تحریرم بودو حالا میز کامپیوترمو گذاشتم.این از دیوار...
-
...
شنبه 12 اردیبهشتماه سال 1383 11:06
سلام. من آمدم.چقدر دیر.همه میخوان برن.چرا؟کتایون و پدرخوانده و بیدل و مهدی عزیز.چرا؟من دلیلم موجه بود شما چرا؟کتایون من هنوزم میگم هیچکس حق نداره بره و دوستاشو تنها بذاره. از اینکه بیادم بودید ممنونم.منم دلم برای شما تنگ شده بود.منم دوستتون دارم.دلم میخواست تک تک جواب همه دوستامو میدادم.جواب همه ایمیلای محبت...