...

اگه اون دخمه پنجره نداشته باشه؟؟

خداوند و من و تو(۳)


ادامه قسمت قبل

ایلیا گفت:باید اجساد مردگان را جمع کرد...ممکن است طاعون وارد شود.لاشه ای را به دوش کشید و و به وسط میدان شهر آورد.تمامی صبح را کار کرد.

زنی توقف کرد و گفت:مردی که مشکلات زندگان را حل می کرد حال اجساد مردگان را جمع میکند!
ایلیا پرسید:مردان شهر کجا هستند؟

ــ از این جا رفتند.فقط کسانی باقی ماندند که عاجز از ترک شهر بودند.مثل بیوه زنان...یتیمان...و پیرمردان.

ایلیا گفت:به من کمک کن تا اجساد را بسوزانیم تا خدای طاعون به سراغمان نیاید.

زن جواب داد:خدای طاعون هم بیاید...همه مارا زودتر با خود ببرد.

ایلیا به کارش ادامه داد.

زن گفت:چرا می خواهی شهر نفرین شده ای را نجات دهی؟
ایلیا پاسخ داد:فراموش کردن گذشته نامطمئن و آفریدن حدیثی تازه تنها راه چاره است.
ایلیای پیشین با زن درآتش سوخت.او اکنون مردی است  بی اعتقادبه خدا..خدایی آمیزه شک ها و تردیدها...ولی او هنوز زنده است..حتی با خفیف کردن سرنوشت او زنده است.

زن نیز پیکری را برگزید و به دنبال خود کشید. و گفت:نه برای ترس از خدای طاعون است.نه برای شهر اکبر.فقط برای آن پسرکی است که در غم جانکاه خود میسوزد..باید بفهمد که هنوز زندگی را در مقابل روی خود دارد.

ایلیا گفت:سپاس برتو...
...
...
تمامی روز را به جمع کردن و انباشتن اجساد گذراندند.در پایان روز او خرد و خسته بود.هیچ یک از ساکنان معدود شهر به آنها کمک نکرده بودند.

فردای آن روز پیرمردی به کمکشان آمد.
زنی ناشناس گفت:چیزی برای خوردن ندارم.چگونه پیدا کنم؟
ایلیا گفت:از بچه ها بپرس؛آنها از همه چیز اطلاع دارند.

پیرمرد پرسید:چگونه فهمیدی که بچه ها محل خوراکی ها را می دانند؟
ا
یلیا گفت:می دانم که بچه ها گذشته ندارند.آنها در شب حمله مهاجمان وحشت زده بودند ولی دیگر نگران آن نیستند.شهر تبدیل به یک صحرای بزرگ شده که آنها می توانند بی مزاحمت به هر جا بروند.
از یک کودک همیشه می توان سه چیز آموخت:
شادی بدون دلیل
سرگرم شدن با هر چیز
و شعور خواستن
...خواستن با تمام قوا؛آنچه را که دلخواه من است.

بعد از ظهر آن روز پیرمردان و دیگر زنان به آنها ملحق شدند.هنگامی که شب فرا رسید ایلیا توده اجساد را آتش زد.

ایلیا کارش تمام شده بود اما احساسی در ذهنش جان می گرفت.داستانی که قدیمی بنظر می رسید:هر از گاه لازمست که با خدا ستیز کرد.

هر انسانی در لحظاتی از زندگیش با فاجعه و حادثه ای روبرو میشود یا شرایط بحرانی را میگذراند..در این لحظه خدا انسا ن را به مقابله و مبارزه می طلبد.
 چرا چنین خود را برزندگی کوتاه ولی پردرد آویختی؟
انسانی که جوابش را نداند متوسل به توکل و تفضل به او می شود .آدم نا بخرد تنها چیزی را که میجوید بازگشت به شرایط گذشته است تا به زندگی اویخته بر توکل روی آوردو برعکس انسان با خرد و فهیم حتی به بهای رنج درونی خود می گذارد تا همه پی های کهنه و خرافی فرو ریزد و درآتش بسوزدو...
انسان فهیم و کاردان؛ سرسخت و چموش است.

و خداوند لبخند میزند چون این همان چیزی است که او می خواهد:
هرکس عنان زندگی خویش را خود به دست گیرد.

تنها مردان و زنانی که آتش شعور در قلبشان شعله ور است می توانند با او ستیز کنند و فقط آنها راه برگشت به عشق خود را می شناسند.زیرا در می یابند که حادثه یک مجازات نیست یک دعوت به مبارزه با خداوند است.

ایلیا تمام قدم هایی را که در طول زندگی خود برداشته بود از لحظه ترک وطن تا قبول بی چون و چرای رسالت را باز نگریست و اندیشید هرگز نخواست علت رویدادهای زندگی را بداند چرا که می ترسید ایمان و تسلیمش را از دست بدهد.به وقت بی تصمیمی و بی ارادگی ایلیا از شک
به خدا احتراز میکرد...

لازم بود شهری خراب شود...
زنی که دوست داشت از دست بدهد...
تا ایلیا در یابد که نیاز به یک نام دارد و او به زندگی خود نام رهایی داد
.
هنوز از خاکستر کسانی که مرده بودند دود بلند میشد.
او با آتش زدن اجساد به یک سنت قدیمی سرزمین خود دهن کجی کرده بود.او با تصمیم سوزاندن مردگان به راستی با خدا و سنت جنگیده بود ولی به هیچ وجه احساس گناه نمی کرد.
چون:
برای مشکلات جدید باید راه حلی نو انتخاب می کرد.

خداوند رحمتش بی پایان است و عذابش برای کسانی که شهامت جسارت ندارند بی پایان...

ایلیا بلند شد و به مناجات گفت:

ای خدا
من با تو ستیز کردم و شرمنده نیستم
بدین منوال
دانستم که در راه دلخواه خود هستم
راهی که وسیله پیشینیان به من تحمیل نشد
راهی که با سنت سرزمین برای من تعیین نشد
و حتی...
حتی وسیله تو به من واگذار نشد.
در مسیر خود هستم ای خدا
می خواهم در همین لحظه به سوی تو باز گردم.
می خواهم...
با تمامی نیروی ارادیم ؛نه با سستی و ترس کسی که نتوانست راه دیگر انتخاب کند؛تو را ستایش میکنم ولی برای رسالتی ؛ماموریتی خاص که به من واگذاشتی باید جدال با تو را ادامه دهم تا تو رحمت و برکتت را از من دریغ نکنی...

باز سازی شهر اکبر...چیزی که ایلیا خلاف مشیت الهی میدانست در حقیقت انگیزه باز جستن او شد.

خداوند و من و تو(۲)

ادامه قسمت قبل

ایلیا فکر کرد:شاید یک خواب باشد...شاید هم یک کابوس.

پسرک گفت:تو به مادرم دروغ گفتی؛شهر خرابه است.
ـ
ـ چه فرق میکند؟وقتی اوآنچه را در پیرامونش گذشت ندید.چرا نباید گذاشت که آسوده بمیرد؟

ــ برای اینکه او به تو اعتماد کرده بود مگر نشنیدی که گفت او شهر اکبر است؟
من نمی خواهم مادرم چیزی باشد که میبینم؛خرابه و ویران...تو به او دروغ گفتی.

مرد و کودک در دره پیش می رفتند.پسرک گفت:توآرام راه می روی...ازآنچه که برایت اتفاق خواهد افتاد می ترسی.

ایلیا جواب داد:من نمی ترسم مگر از خود من.
آنها نمی توانند کاری با من بکنند چون قلب من دیگر زنده نیست.

ــ خدایی که مرا بازگرداند هنوز زنده است.

ــ این خدا را فراموش کن.او از ما دور است و معجزه ایی را که از او انتظار داریم ظاهر نخواهد کرد.

ای خدا
این جنگ ؛جنگ میان آشوریان و فنیقیان نبود؛جنگی بود بین من و تو......تو به من اعلام جنگ تن به تن نکردی و مثل همیشه پیروز شدی و خواسته ات اجابت شد.
تو زنی را میراندی که دوستش داشتم و شهری را که به وقت دوری از سرزمینم پذیرایم شده بود خراب کردی و خرابه اش را بر سرم فروکوفتی...
برای من باز گرداندن او غیر ممکن است ولی می توانم سرنوشت اثر خرابکارانه ات را تغییر دهم.مرا فورا در همین جا بکش وگرنه...اگر مجال دهی که پایم به دروازه شهر برسد آن را که تو خواستی از صفحه زمین پاک کنی از نو خواهم ساخت و خلاف مشیت تو عمل خواهم کرد.

خاموش شد؛روحش آرام و قلبش را خالی از کینه کرد و آماده مرگ شد.

پس از مدتی طولانی کودک دست ایلیا را تکان داد و گفت: رسیدیم.

باروی تخریب شده شهر اکبر به دورش کشیده بود.

از جایی که ایستاده بود می توانست بوی سوختگی وآتش را حس کند.لاشخور ها درآسمان دور میزدند.
...
...
او آماده بود تا هر کسی را که بخواهد تحقیرش کند نابود کند.به کودک گفت:

من هم همانند این شهر ویران شده و درخود فرو ریخته بودم.اینک خود را باز یافتم و دوباره
ساختم هرچند ماموریتم را درمورد این شهر خاتمه ندادم.حال که خدا مارا فراموش کرده ما هم باید فراموشش کنیم.ماموریت من اجابت خواست تو است.

کودک گفت:بدون مشیت خدا مادرم از میان مردگان برنمیگردد.

ایلیا گفت:فقط جسم مادرت است که مارا ترک نمود ولی جانش همیشه با ما است؛همانطور که او به ما گفت او اکبر است...ما باید کمکش کنیم تا زیبایی خود را به دست آورد.

ادامه همین امروز

خداوند و من و تو(۱)


کتاب بریدا رو تموم کردم و رسیدم به کوه پنجم.

و گفت...
هر آینه به شما میگویم که هیچ نبی در وطن خویش مقبول نباشد..
و بسا بیوه زنان در اسرائیل بودند در ایام ایلیا وقتی که آسمان مدت سه سال و شش ماه سترون ماند چنانکه قحطی عظیم در سراسر زمین پدیدآمد
و ایلیا نزذ هیچکدام از ایشان فرستاده نشد مگر نزد بیوه زنی در شهر اکبر صیدون.

انجیل لوقا:باب ۴؛سوره های ۲۴ تا ۲۶


و ایلیا در پی فرمان خداوند به شهر اکبر رفت و به بیوه زنی پناه برد که بر وی عاشق گشت و زن در جنگ کشته شد و...
...
...
تمنا کرد:خواهش می کنم زنده بمان...نمیر.

صدا شنیده شد:خاشاک به رویم بگذارو برو به پسرم کمک کن.
ایلیا بیصدا ولی به تلخی گریست.
ــ نمی دانم کجاست...خواهش میکنم ترکم مکن.به تو نیازمندم.تو به من دوست داشتن آموختی...
...
پسرک پر گرد و خاک پرسید:مادرم کجاست؟
صدا از زیر آوار جواب داد:من اینجا هستم پسرم.
پسرک گریه کرد و ایلیا او را درآغوش گرفت.

صدا شکسته تر شنیده شد:آرام بگیر..شهری که در آن زاده شدی در چه وضعی است؟

ایلیا به دروغ گفت:همه چیز عادیست.
دوباره صدایش از پیش ضعیفتر:به من بگو که شهرم ویران نشده...
ایلیا گفت:شهر خسارتی ندیده و پسر تو هم سالم است.
ــ و تو؟؟
ــ زنده ام!
زن گفت:از این لحظه روح من با همه آنچه که روی زمین می شناختم محشور می شود.
من دره می شوم و کوههای اطراف.
شهر می شوم و مردمی که درآن راه می روند.
و زخمی ها و سربازان و گدایان و نجیب زادگانش می شوم.
من زمینی می شوم که برآن پا می نهی
و بارانی که زمین را سیر می کند
از این پس من شهر اکبرم؛شهری که زیباست
.

و سکوت مرگ فراگیر شد.
...
ایلیا پیراهن خود را دریدو رو به آسمان فریاد کشید:ای خدای من

به خاطر تو سرزمینم را ترک کردم و نتوانستم خونم را همانند دیگر انبیا به تو تقدیم کنم.
دوستان مرا بزدل نامیدند و دشمنان مرا خائن.
به خاطر تو چیزی نخوردم
به خواست تو به یک زن برخوردم.
به خواست تو قلبم عشق او را در خود جای داد.
اکنون از شهر اکبر جز خرابه ای باقی نیست
و زنی که تو در راهم گذاشتی در زیر ویرانه آن ارمیده است.
ای خدا...
چه گناه در حق تو کردم؟
چه زمان از خواست تو روی گردانیدم؟
اگر از من خشنود نبودی چرا جان مرا نگرفتی؟
برعکس این تو بودی که یکبار دیگر مرا شکست دادی
نکبت و بدبختی برکسانی روا داشتی که مرا دوست داشتند و به من کمک کردند.
ناآگاه از مشیت تو هستم.
ناآگاه از عدالت تو هستم.
ناتوان از رنجی هستم که بر من روا داشتی.
از من دوری کن.
چون...
من هم ویران شدم.
آتش شدم.
سوختم و خاکستر شدم...

در میان آتش و اندوه؛ایلیا نوری دید و فرشته نگهبانش براو ظاهر شد.
ایلیا پرسید:چرا اینجاآمدی؟گمان نمیکنی که خیلی دیر شده است؟

ــآمده ام تا به تو بگویم که خداوند ندبه ات راشنیدو خواسته ات را اجابت کرد؛دیگر تو صدای فرشته نگهبانت را نخواهی شنید و تا زمانی که روزهای آزمایشت تمام نشدند من هم برتو ظاهر نمی شوم.

ادامه همین امروز.