ادامه قسمت قبل
ایلیا فکر کرد:شاید یک خواب باشد...شاید هم یک کابوس.
پسرک گفت:تو به مادرم دروغ گفتی؛شهر خرابه است.
ـ
ـ چه فرق میکند؟وقتی اوآنچه را در پیرامونش گذشت ندید.چرا نباید گذاشت که آسوده بمیرد؟
ــ برای اینکه او به تو اعتماد کرده بود مگر نشنیدی که گفت او شهر اکبر است؟
من نمی خواهم مادرم چیزی باشد که میبینم؛خرابه و ویران...تو به او دروغ گفتی.
مرد و کودک در دره پیش می رفتند.پسرک گفت:توآرام راه می روی...ازآنچه که برایت اتفاق خواهد افتاد می ترسی.
ایلیا جواب داد:من نمی ترسم مگر از خود من.
آنها نمی توانند کاری با من بکنند چون قلب من دیگر زنده نیست.
ــ خدایی که مرا بازگرداند هنوز زنده است.
ــ این خدا را فراموش کن.او از ما دور است و معجزه ایی را که از او انتظار داریم ظاهر نخواهد کرد.
ای خدا
این جنگ ؛جنگ میان آشوریان و فنیقیان نبود؛جنگی بود بین من و تو......تو به من اعلام جنگ تن به تن نکردی و مثل همیشه پیروز شدی و خواسته ات اجابت شد.
تو زنی را میراندی که دوستش داشتم و شهری را که به وقت دوری از سرزمینم پذیرایم شده بود خراب کردی و خرابه اش را بر سرم فروکوفتی...
برای من باز گرداندن او غیر ممکن است ولی می توانم سرنوشت اثر خرابکارانه ات را تغییر دهم.مرا فورا در همین جا بکش وگرنه...اگر مجال دهی که پایم به دروازه شهر برسد آن را که تو خواستی از صفحه زمین پاک کنی از نو خواهم ساخت و خلاف مشیت تو عمل خواهم کرد.
خاموش شد؛روحش آرام و قلبش را خالی از کینه کرد و آماده مرگ شد.
پس از مدتی طولانی کودک دست ایلیا را تکان داد و گفت: رسیدیم.
باروی تخریب شده شهر اکبر به دورش کشیده بود.
از جایی که ایستاده بود می توانست بوی سوختگی وآتش را حس کند.لاشخور ها درآسمان دور میزدند.
...
...
او آماده بود تا هر کسی را که بخواهد تحقیرش کند نابود کند.به کودک گفت:
من هم همانند این شهر ویران شده و درخود فرو ریخته بودم.اینک خود را باز یافتم و دوباره
ساختم هرچند ماموریتم را درمورد این شهر خاتمه ندادم.حال که خدا مارا فراموش کرده ما هم باید فراموشش کنیم.ماموریت من اجابت خواست تو است.
کودک گفت:بدون مشیت خدا مادرم از میان مردگان برنمیگردد.
ایلیا گفت:فقط جسم مادرت است که مارا ترک نمود ولی جانش همیشه با ما است؛همانطور که او به ما گفت او اکبر است...ما باید کمکش کنیم تا زیبایی خود را به دست آورد.
ا
دامه همین امروز