شنبه اولین روز ماه رمضان بود که خبر
دخمه رو شنیدم و یکجوری شدم.
مبهوت؟
گیج؟
خشمگین؟
دلخور؟
همه اینا؟
نمیدونم.نمیدونم.
هیچ نگفتم و سعی کردم به یاد بیارم که اون دخمه پنجره داره یا نه؟ و هیچی یادم نمیامد.
نه فقط گلوم که چشمام؛صورتم؛لبام؛دستام...همه سلولهای بدنم پر از بغض و
اعتراض و
اعتراض و ا
عتراض بود.
تو دلم گفتم:خدا خیلی بدجنسی دیگه دوستت ندارم.تو گذاشتی پستی بخنده.
از این جایی که بهش میگن وطن و بی عدالتی آسون آسون آسون توش رشد میکنه بیزار بودم.
و در همون اولین روز ماه رمضان از لج خدا یک شکلات گذاشتم تو دهنم
و عجب طعم تلخی داشت شکلات و بغض.
نمی تونستم حرف بزنم و اومدم در وبلاگم نوشتم :اگه اون دخمه پنجره نداشته باشه؟؟
بدترین شکل کینه توزی و حسادت و دروغ بهم پوزخند زد.
و فردای اون روز من یک دخمه داشتم.
اون دخمه به من تقدیم شد با احترامات خاص....اه چه دروغ کثیفی...درستش اینه :فردای اون روز پرتاب شدم؟
تبعید شدم؟
رانده شدم؟
...
نمیدونم فقط نفس کشیدن من در غار تنهاییام شروع شد.
پنجره هم داشت.چرا فکر می کردم پنجره همه چیو از یادم میبره؟
همه پنجره های دنیا هم نمیتونستن بی عدالتی و دروغ ودورویی اطرافمو از یادم ببرند.
اون روز عصر مادر داشت از انسانیت می گفت.
من سه بار گفتم:دیگه از انسانیت برام نگو.دیگه از انسانیت برام نگو.دیگه از انسانیت برام نگو.
و اعتراض کردم که چرا به من یاد ندادید ظالم بودنو...بد بودنو..پستی رو.چرا؟؟
و این چرای مسخره عوضی مثل یک پتک کوبیده میشد تو سرم.
سردرد شدیدی داشتم.
دخمه رو خوشگلش کردم.
اما دلم راضی نمیشد.
دلم داد میزد.
داد میزد.
داد میزد.
اعتراض اون چیزی بود که دلم میخواست.اون چیزی که توی این خاک که در اون به دنیا اومدم راه رفتم..زمین خوردم..اشک ریختم..دویدم..خندیدم..بزرگ شدم..خسته شدم و دوستش داشتم..
همین خاکی که بهش میگن وطن
و دل حمید براش تنگه و اسمشو با بغض میاره...
و پدر براش میخونه:وطن پرنده زخمی...
و توی روزنامه ها براش شعار میدن...
و نویسنده های فرنگ نشین در غربتش رمان می نویسند...
و ماهان میگه دلش میخواد یک روز فقط یک روز دیگه ببیندش...
و خودم وقتی فکر میکنم تصمیم دارم تنهاش بذارم غصم میشه...
آره توی همین خاک چیزی که ندارم حق اعتراضه.اعتراض.
دلم میخواد اعتراض کنه..
نه به این دخمه...
نه به این پرتاب...
...
به همه فکرای کثیفی که پشت این پرتابا برام شکلک در میاره و به خستگیم و صبوریم میخنده
به همه پرتاب های بناحق که هرروز و هر لحظه ادامه داره و دلهایی که میخوان داد بزنند.
از اون روز آدم بدی شدم...
درد عجیب و مزخرفی چسبیده بود به سرم و منم چسبیده بودم به قرص و دارو...
ساعت به ساعت قرص میخوردم و درده نمی رفت و میگفتم به درک...
حرفام فقط شده بود احمق..بی شعور..
...تا پنجشنبه که با خواهرم می آمدیم خونه.نرسیده به کوچمون صدای مهیبی توی تمام سرم پیچید و درد عظیم وحشتناکی سرمو پرکرد.
کیف و وسایلم ول شد رو زمین.سرمو گرفتم و نشستم رو زمین...
خواهرم گفت:نگاه کن سرشو شکست.
گفتم:تورو خدا هیچی نگو.هیچی نگو.
سرم منفجر شده بود.خودم اینطوری حس می کردم و اصلا نمیدونستم چی شده...
خواهرم گفت:این بتون به این بزرگیو ندیدی؟
همونطوری با چشم بسته پرسیدم:مریم ضربه مغزی شدم؟
اینقدر تو خودم بودم که بتون سیمانی روندیده بودم وسرمو محکم کوبیده بودم توش.
پیشونیم ورم کرد و کبود شد و دردش هنوز هست اما...
نمیدونم کی منو گرفت و کوبید تو بلوک تا آدم بشم.آدم شدم؟فکر نمیکنم .
...پدر هنوزم میخونه :وطن پرنده زخمی...هنوز عاشق فرخی یزدی...
حمید هنوز دلتنگ وطنه...
ماهان هنوز دلش برای یک بارون تهرون پر میزنه...
همه چی همونجوره که بود و
من هنوز خیلی چیزارو نمیدونم...نمی فهمم..نمی تونم بفهمم.