بگذارتا شیطنت عشق چشمان تورا برعریانی خویش بگشاید.هرچندآنچه جز معنی رنج وپریشانی نباشد.اما...اما کوری راهرگز بخاطرآرامش تحمل مکن. (دکتر شریعتی)
هرگاه دلتنگ می شوم به سراغ تو می آیم.تو که حرفهای مراآنطور که دوست دارم می فهمی.تو که خوب می شنوی و خوب دل می دهی و خوب از خودت و دنیایی که برای خود ساخته ای دفاع می کنی. تو که جدال را شیرین و گوارا می کنی و احساس بودن و نفس کشیدن را در من تقویت می کنی. این روزهااحوالم به گونه دیگری است.یکنواختی و روزمرگی پریشانم کرده است. در دنیایی کههر روزش مثل هم است.دیروز و امروز و فردایی که دربی اعتنایی آدمهاگم شده و حتی دل و رمق تعارف های همیشگی راهم گرفته است...پس دل تنگی های همیشگی ام را فراموش کن. دوست من فرصتی می خواهم تا با تو به دور دست سفر کنم تا شاید با سفر به گذشته نگذشته بتوان کمی از حال و امروز دور شد.نگو که گذشته گذشته است و از خیال و اوهام بیرون بیا.ببین...ببین که اندوه امروز با رفتن به آن دنیاچگونه شیرین می شود!!! دوره می کنیم شب و روز را؛؛خرسند نیستیم اما همچنان می پاییم و می پوییم.افسوس می خوریم ودرعین حال امیدواریم.ناامیدیم ودرعین حال ادامه می دهیم....تلخیم و می خندیم!!!دل به دنیای کوچکمان خوش کرده ایم و هر روز می پنداریم که تاب نمی آوریم...اما همچنان تاب می آوریم....تاب می آوریم اما می ترسیم. همیشه ترسیدم...ترسیدم از رفتن..ترسیدم از دور شدن...ترسیدم دل ببندم...ترسیدم از شکست...ترسیدم از دلگیر شدن دوست...ترسیدم از بریده شدن نان.ترسیدم فریاد بزنم...ترسیدم با دستی راه بروم که دوستش داشتم...ترسیدم و ترسیدم..... اما نباید می ترسیدم؛باید نمی ترسیدم؛؛من که با خودم قرار گذاشته بودم چنین نازک و سست نباشم؟؟؟پس به قول نیما((دل فولادم کو؟؟؟)) این چه نانی است که هر لحظه می تواند بریده شود؟؟؟سرم را دزدیدم و خمیده راه رفتم..قهر کردم(از چه کسی؟؟)ومنتظر ماندم تا بپرسند چرا؟؟ونپرسیدند.در عوض نانم را پاییدم و دلم را خوش کردم که دستم یا به هیچ سویی دراز نکرده ام. و حالا ...نورهای تیز و صریح کم رنگتر می شوند و فضا تاریکتر و مبهم تر. یقین هایم قطعیتشان را از دست داده اند و در این گرداب حسابرسی خودم از خودم نمی دانم کجا ایستاده ام.همچنان می ترسم و دلم خوش است که گاه و بیگاه چیزکی گفته ام مثل همان نی زن((خانه ام ابریست))نیما:
آی نی زن که تو راآوای نی بردست دور از ره کجایی؟؟ خانه ام ابریست اما ابر بارانش گرفتست در خیال روزهای روشنم کز دست رفتندم من به روی آفتابم می برم در ساحت دریا نظاره و همه دنیا خراب و خرد از بادست و به ره نی زن که دائم می نوازد نی در این دنیای ابر اندود راه خود را دارد اندر پیش...
سلام .......میدونی آدما تا خسته و دلزده میشن میخوان برن سفر .خب این خیلی خوبه .یعنی فکر میکنم حق دارن چون اون مکانی که درش هستن دیگه حکم بزرگترین زندان رو براشون پیدا میکنه ......فقط باید در گوششون بگیم اگه خواستی یه روز بزاری و بری ..........اگه خواستی یه روز ترک همه این دیار و با همه دلبستگی هاش بکنی .فقط یادت باشه تا آدم افکارشو جا نزاره و بره هر جای دنیا هم که پا بزاره با ز اون زندونه همراهشه ........فکر کنم بدونی من کیم همیشه با علاقه منتظر نوشته جدیدت هستم عزیز
سلام روزمرگی و تنهایی و دلتنگی دردهای جامعه نا امید و بی هدف ماست. سرزمینی که عشق و محبت و انسانیت رو از اون سلب کردن و خوی توحش هرروز بیشتر در اون جاری میشه سرنوشتی بهتر از این هم نداره. نه مجال بیشتر نوشتن هست ونه حوصله اش چون منم مثل خودت بدجوری دلتنگم البته بعضی موقع ها مثل حالا. به امید آینده
سلامممممممممممممممم خوبی باران خانم؟؟ واقعا که خیلی قشنگ و پرمعنا بود. خیلی با احساس این متنها رو مینویسی پمن اینکه خیلی قلم خوبی داری. این طور که معلومه خیلی به نوشتن علاقه داری و چه بسا که در این زمینه تجربه هم داشته باشی؟ در هر صورت فقط میتوان به این نوشتههای زیبای شما آفرین گفت و به خود شما هم خسته نباشید و همین طور تشکر. مرسووووووووووووو عزیز. منتظر نوشتههای جدیدت هستم. بای ی ی ی ی ی ی ی ی
باران خانم خیلی قلم شیوا و زیبا درعین حال بی ریایی دارین.شما بسیار بهتر از بعضی از نویسنده هایی که میشناسمشون قلم فرسایی میکنید. نوشته های شما در عین بی ریایی بالاتر از دنیای مادی ماست که خود من قادر به درک ان نیستم. باران خانم : با تو حکایتی دگر این دل ما به سر کند شب سیاه غصه را هوای تو سحر کند ممنون میشم به من میل بزنید تا از نوشته های شما بیشتر وبا اسودگی خاطر در عیل تعامل عقل و فراغ باز به نوشته های شما دقت نظر بیشتری کنم. با تشکر پارسا ابراهیمی
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
سلام
با تبریک
به ما هم سر بزن نظر بده
http://www.afzali.co.sr
سلام .......میدونی آدما تا خسته و دلزده میشن میخوان برن سفر .خب این خیلی خوبه .یعنی فکر میکنم حق دارن چون اون مکانی که درش هستن دیگه حکم بزرگترین زندان رو براشون پیدا میکنه ......فقط باید در گوششون بگیم اگه خواستی یه روز بزاری و بری ..........اگه خواستی یه روز ترک همه این دیار و با همه دلبستگی هاش بکنی .فقط یادت باشه تا آدم افکارشو جا نزاره و بره هر جای دنیا هم که پا بزاره با ز اون زندونه همراهشه ........فکر کنم بدونی من کیم
همیشه با علاقه منتظر نوشته جدیدت هستم عزیز
سلام.خوبی خانوم گلم. عالی بود.چه قشنگ احساساتتو بیان کردی نازنینم . به خدا کلی کیف کردم.موفق باشی. می دونم که هیچوقت دلتنگ نمی شی....
سلام
روزمرگی و تنهایی و دلتنگی دردهای جامعه نا امید و بی هدف ماست. سرزمینی که عشق و محبت و انسانیت رو از اون سلب کردن و خوی توحش هرروز بیشتر در اون جاری میشه سرنوشتی بهتر از این هم نداره.
نه مجال بیشتر نوشتن هست ونه حوصله اش چون منم مثل خودت بدجوری دلتنگم البته بعضی موقع ها مثل حالا.
به امید آینده
سلامممممممممممممممم
خوبی باران خانم؟؟
واقعا که خیلی قشنگ و پرمعنا بود. خیلی با احساس این متنها رو مینویسی پمن اینکه خیلی قلم خوبی داری. این طور که معلومه خیلی به نوشتن علاقه داری و چه بسا که در این زمینه تجربه هم داشته باشی؟
در هر صورت فقط میتوان به این نوشتههای زیبای شما آفرین گفت و به خود شما هم خسته نباشید و همین طور تشکر.
مرسووووووووووووو عزیز. منتظر نوشتههای جدیدت هستم.
بای ی ی ی ی ی ی ی ی
باران خانم خیلی قلم شیوا و زیبا درعین حال بی ریایی دارین.شما بسیار بهتر از بعضی از نویسنده هایی که میشناسمشون قلم فرسایی میکنید.
نوشته های شما در عین بی ریایی بالاتر از دنیای مادی ماست که خود من قادر به درک ان نیستم.
باران خانم : با تو حکایتی دگر این دل ما به سر کند
شب سیاه غصه را هوای تو سحر کند
ممنون میشم به من میل بزنید تا از نوشته های شما بیشتر وبا اسودگی خاطر در عیل تعامل عقل و فراغ باز به نوشته های شما دقت نظر بیشتری کنم.
با تشکر پارسا ابراهیمی