دل مشغولی هایم...

...و بعد که روی حروف ذهنم قدم میزنم؛هیچ هیاهویی نمی تواند مرا از آنچه درونم ته نشین شده..که می سوزاند...می برد و می آزارد رها کند.
هیچ حرکتی و هیچ آدمی از دنیای بیرون ذهنم مرا در خود فرو نمی برد.تصاویر مثل یک فیلم سینمایی بی خاصیت و خسته کننده روشن و خاموش می شوند.
اینجایی که من ایستاده خواب؛خوابیده درد سنگین بیداریهای پیاپی را روی پلکهایم مز مزه میکنم؛هیچ زمانی هیچ تر از حالا نیست.
از خودم خسته ام؛از خستگی ام؛از اطرافم؛ازآبی؛از آفتاب؛از هرچه؛هرچه؛هرچه.
هروقت زمزمه میکنم  به یاد قلبم می افتم که ضربان های خسته اش باید لمس میشد که بفهمم زنده ام که هیچ چیز با چند سال؛چند قرن؛چند ثانیه پیش فرقی نکرده است.
آدمها به نفس کشیدن زنده اند؛به همین های و هوی.به همین دیوار ها؛لابه ها؛به همین هوای راست و دروغ.
دستم را رها کردم تا صدای برخورد هوا با دستم مثل سیلی توی گوشم زنگ بزند؛زنگ رفتن؛نه زنگی که برای آمدن به صدا در می آید.و بعد گریه کردم؛هق هق؛ساعتها...ماهها..حالاها...دیروزها.
چقدر احمقانه بود که فکر می کردم من یک حقی یک جایی از این دنیا دارم که بتوانم از کسی چیزی بخواهم...شانه ای برای گریستن........
و بعد خندیدم؛به مرد؛به زن؛و جنون خوب بود وقتی می توانستم به کسی به خودم به هیچ کس بخندم و هیهات شروع شد.
صدای بستن پنجره ها؛صدای خفه شدن...مثل کولی ها موسیقی آوارگی آمد در سرم.
حالا هنوز هم که خاطراتم را در مغزم می چرخانم ؛چشمانم دو دو می زند برای خودم...برای آن که بودم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

نظرات 2 + ارسال نظر
پدرخوانده سه‌شنبه 14 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 11:34 ق.ظ http://iranroozi.blogsky.com

سلام .. سیاه و سفید می بینیم چون عادت کردیم .. مخصوصا ما ایرانی ها .. اما خاکستری هم هست .. مابین اونها هم هزاران رنگ دیگه .. تا کی بشینیم دست روی دست بذاریم و غصه و حسرت و پشیمونی.. امروز از صبح هر وبلاگی رفتم دیدم از ناامیدی و پشیمونی نوشتن از همه خرابتر هم خودمم .. والسلام

[ بدون نام ] چهارشنبه 15 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 08:58 ق.ظ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد