گشته خزان نوبهار من...

دیشب آخرای شب بود.کیف انگلیسی داشت.من لم دادم جلوی تلویزیون و چشم دوختم به مستانه و ادیبان.وقتی ادیبان را به جرم ناکرده خریدند و نتونست حرفی بزنه.وقتی همه بهش گفتن تو عوض شدی و هیچکس نمیدونست چرا؟وقتی مستانه در زندان چشم دوخت به اون در آهنی پلید.وقتی هردو با هم در زندان روبرو شدند.وقتی مستانه را رها کردند جلوی رستوران.وقتی دستشو گذاشت روی شیشه و اشک ریخت و شکست و ریخت.وقتی من صدای اشکشو از پشت شیشه نشنیدم ولی حس کردم.و به یاد آوردم همه ادمهایی را که بی صدا شکستند و ما نشنیدیم.ادمهایی که مجبور به سکوت شدند و ما نفهمیدیم.

نظرات 4 + ارسال نظر
بهروز وثوقی دوشنبه 20 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 04:04 ب.ظ http://www.behroozvosughi.blogsky.com

با عرض خسته نباشید برای وبلاگ خوبتان
وبلاگتان عالیست فقط کمی تزیینش کنید

اگه مایل به ما هم سر بزنید و اگر مایل تر بودید تبادل لینک کنیم

بهروز وثوقی سه‌شنبه 21 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 12:00 ق.ظ http://behroozvosughi.blogsky.com

اگه ما رو قابل بدونین میتونم کمک کنم.

رضا سه‌شنبه 21 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 01:54 ب.ظ

سلام باران عزیز خسته نباشید
ازپرچین فاصله ها میگذرم تا به گفته های بی تکلف دلت برسم
چه سخاوتمنداست ابرهای لطیف کلامت که که مروارید دلشان
را بی انکه نگران سرنوشتشان باشد بروح خستگان دنیای بیروح امروزه می پراکند
با ارزوی بهروزی وموفققیتت باران عزیز

موح پنج‌شنبه 23 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 08:19 ق.ظ

سلام
فقط ایمان وباورقلبی آدمها به کارشون هست که باعث میشه
هیچ کسی نتونه اونها روبشکنه و جاودانه میشن وصداشون به گوش همه میرسه
درضمن تولد خودم روتبریک میگم توکه به من تبریک نگفتی بی انصاف

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد