......دیو و دلبر........


هر گاه خواسته ام قصه ای بگویم دیدم که قصه ها مرا گفته اند.

دلبر کوچکترین دختر یک خانواده به سبب مهربانی و از خود گذشتگی ؛سوگلی پدر می شود.در حالی که خواهرانش از پدر هدیه های گرانبها می خواهند او از پدرش فقط یک گل سفید می خواهد.او فقط از صمیمیت احساس خویش خبر دارد  ولی نمی داند که با این کار جان پدر را به خطر می اندازد . پدر گل را از باغ افسون شده دیو وحشی میدزدد و دیو از این عمل خشمگین می شود و از او  می خواهد که ظرف سه ماه به آنجا بازگردد وبرای مجازات مرگ آماده شود.
(دیو با مهلت دادن به پدر دختر که با هدیه خود به خانه برود خلاف طبیعت خویش رفتار میکند.دیودر عین حال هم ظالم و هم مهربان است)دلبر اصرار میکند که بجای پدر تنبیه شود و پس از سه ماه به قصر جادویی باز می گردد.در آنجا به او اتاق قشنگی داده می شود که جز دیدن گهگاه دیو هیچ مشکلی ندارد.دیو هرروز ار دلبر تقاضای ازدواج میکند و دلبر رد میکند.دلبر از دیو میخواهد که بگذارد او نزد پدر بیمارش بازگردد و از او پرستاری کند و سر یک هفته بازگردد.دیو می گوید:(اگر تو بروی ازغصه خواهم مرد)دلبر می رود و پس از مدتی در خواب میبیند که دیوبانومیدی درحال مرگ است.بنابراین در می یابد که زیاده از حد مانده است و باز می گردد.دلبر اکنون زشتی دیو را فراموش کرده است و به او خدمت میکند.دیوبه او می گوید حال که او بازگشته است شادمانه خواهدمرد.اما دلبر در می یابد که بدون دیو نمی تواند زندگی کند و عاشق او شده است.این موضوع را به دیو می گوید و وعده می دهد که اگر او نمیرد به همسریش در خواهد آمد.با این حرف دلبر؛دیو ناپدید می شود و قصر غرق نور می شود و به جای دیو شاهزاده زیبایی ظاهر می شود و به دلبر می گوید جادوگری اورا به دیو تبدیل کرده بود ولی مقرر داشته بودکه به محض اینکه دختر زیبایی فقط به خاطر نیک نهادی دیو عاشق او شود جادو اثرش خنثی شود.

گر عشق نبودی و غم عشق نبودی
چندین سخن نغز که گفتی که شنودی
گربادنبودی که سر زلف ربودی
رخساره معشوق به عاشق که نمودی


                                               

////....۱۸ بهمن.....//////


سلام...۱۸ بهمن
امروز اول صبح من یک تلفن مهم زدم اگه گفتین به کی؟؟به همونی که پرسپولیسیه و من همیشه سر به سرش میگذارم...به همونی که خیلی مهربونه...به همونی که خیلی دوستش دارم به همونی که امروز ۱۸ بهمنروز قشنگ زندگشیشه..به برادر خوب و مهربون خودمممممممممممممممم فرشاد ۱۸ ۱۸ ۱۸  ۱۸  ۱۸
دلم میخواد اینجا هم داد بزنم تولدت مبارک تولدت مبارک.تولدت مبارک.تولدت مبارک.تولدت مبارک.تولدت مبارک.تولدت مبارک .تولدت مبارک.تولدت مبارک.تولدت مبارک
راستی داداش مهربونم نظرت راجع به این رنگ یعنی رنگ ابی چیه؟؟هان؟؟
۱۸ بهمن

۱۸ بهمن زیبا مبارک باد

دوستی(۳)...

دوست خوبی که از من خواستی در مورد وفا در دوستیهامون بگم میبینی از چه آدمی اینو خواستی؟؟آدمی که گرچه زود دلخور میشه اما زودتر و بیشتر ازیاد میبره.به من گفتی که دختری را  دوست داشتی که بی وفا بود و بعد از مدتی بی دلیل غزل خداحافظی خواند.ببین هرگز فکر نکن که او تورا فراموش کرده یا دوستت نداشته یا بی وفاست.نه.اگر رفته شاید برای خودش دلیلی داشته و اگر نگفته شاید برای نگفتنش هم دلیل داشتهو اگر هم بی دلیل بوده و اصلا دیگر تو را دوست نداشتهخب اینها آدمهایی هستند که می آیند توی زندگی من و تو و می روند؛یا میبینمشون یا نمیبینیم؛یا دوستشون داریم یا نداریم.برای اینکه بفهمیم دنیا خیلی بزرگتر از تصور من و توست و بدونیم همیشه وقایعی در انتظارمون هستن که فکرشونم نمیتونیم بکنیم.و یک روز میرسه اونی که برای تو یگانه است و تو برای او؛حتما خودش میاد و تو پیداش میکنی.اونه که نباید بی وفا باشه و بگذرهاین که تو حالا نسبت به همه دخترا گارد بگیری خب درست نیست.ما دخترا...هممون بی وفا نیستیم همونجوری که شما  پسرا هم همتون با وفا نیستید.تو الان اگر تجربه خوبی داری از همون دختر بی وفایی که دوستش داشتی داری پسر خوب.پس ببخش و فراموش کن.ببخش و فراموش کن.ببخش و فراموش کن.

دوستی(۲)

و تو اگر اجازه دادی که کسی دوستت داشته باشد باید بگذاری روزی هم دوستت نداشته باشد.(آخه این چه تز مسخره ایه که من دارم؟؟)هان؟؟لطفا یکی دعوام کنه.ولی واقعا این خود منم.واقعی واقعی.البته منظورم شکستن حرمت دوستی و فراموشی محبت نیست.نه تو میتونی هر وقت که میخوای دیگه دوست من نباشی(با تو نبودما خوشحال نشو)اما قبلش حتما باید بگی که داری میری و با من خداحافظی کنی مثل یک دوست خوب.و حرمت لحظه ها و روزایی را که با هم شاد بودیم را نشکنی.حالا باز یک مثال میزنم از یک دوستی دیگر من که باز به مشکل خورد.(چرا من اینقدر مسکل سازم؟؟)هان؟؟با این دوستم از اون حرفای دوستت دارم و دوستم داری و جیگر و از این نوع نداشتیم(آخه ایشون آقا بودند یعنی حفظ حریم)ایشون شدیدا دوست؛راهنما و مشوق بنده بودند و البته همیشه هم هوامو داشتند و اینقدر عاقل و منطقی و فهمیده بودند که هیچوقت فکر نمیکردم قهر هم بلد باشند.که یک روز دیدم بله ایشون به چه راحتی با بنده قهرند.دلم شکست؟نمیدونمغمگین شدم؟؟بلهفراموش کردم؟؟نخیرفراموش میکنم؟؟نمیدونم.چند بار خواستم باهاش حرف بزنم و برای کار نکرده معذرت بخوام اما جواب سلام هم نشنیدم.خواستم براش ایمیل بدم (چرا نفرستادم؟؟آه ای غرور لعنتی)خواستم بهش بگم بی وفا اقلا یک خداحافظی؟؟(اما نگفتم)بغض خود فروخوردم و به گوشه ای دنج خزیده نشستم و هرچه گفتم و شنیدم و نوشتم پنداری دل خوش نبود.از مردمان بریدم و در احوالات خویش غور بسیار نمودم و دریافتم که بسیار بسیار غریبم.و دل بر خویش سوزاندم.(ببخشید ایکن غریبی کدومه؟)و چون به زمان بسیار معتقدم منتظر ماندم و دیدم همه دلخوری های عالم زیر سایه دوستی و محبت محو میسود(نتیجه اخلاقی)(البته اگر محبتی بوده با شد).دوست رفته بود ویادش همچنان باقیست

دوستی...(۱)

یکی از دوستان بسیار عزیزم از من خواست در مورد دوستی و وفا چیزکی بنویسم..شاید دختر خانمهای خوب مهربون بخونند.البته بگذریم که(کل اگر طبیب بودی سرخود دوا نمودی)بله حتی من هم گاهی مجبورم بی وفا باشم یعنی در واقع بی وفا بنظر بیام.حالا که باید چند کلمه ای بنویسم نمیدونم مثل مادر بزرگها باید نصیحت کنم که آی دخترای خوب دوست داشتنی من؛آخه این چه کاریه که مدتی با یک آقا پسر گل هستی و دوستش داری یا اینکه اینجوری نشون میدی؛و بعد راحت راهتو میکشی و میری؟؟هان؟؟آخه اگه دوستش نداشتی که چرا باهاش بودی؟؟هان؟؟و اگر دوستش داشتی چرا تنهاش میگذاری؟؟هان؟؟(دخترای من اصلا بغض نکنید نوبت آقایون هم میرسه؛اوهوم)اما نه بهتره عین خودم باشم.من میگم دوستی ساده هیچ تعهدی را برای دختر پسر بوجود نمیاره اما..اما اگه گفتی دوستت دارم و تو بهترین منی و نمدونم از این حرفا....دیگه همه چیز فرق داره.من که خودم در هر دوستی اول اعلام میکنم کهلطفا عشق نه.چقدر سخته حرف زدن درمورد چیزای خیلی آسون.حالا یک مثال میزنم براتون از خودم.من یک دوست مجازی به قول شما ها داشتم که همیشه فکر می کردم دوستم داره...یا اقلا حرفاش اینجور نشون می داد.(و من چه میدونستم آدم میتونه راحت به هر کسی بگه تو جیگر منی؟؟)هان؟؟(تبصره:ایشون خانم بودند..فکرای بد بد نکنید)بهر حال یک سوتفاهم کوچولو پیش آمد و (جیگر تبدیل شد به....)و دوستی تمام.اما من هرگز فکر نکردم ایشون بی وفا بودند نه.اینو گذاشتم به حساب یک مشکل فسقلی که باید پیش می آمد تا من..بزرگتر بشم و عاقلترو ایشون هم امیدوارم که منصف تر.....و این قصه دوستی و وفا همچنان ادامه دارد.منتظر باشید.

شهره آغداشلو

شهره آغداشلو کاندیدای جایزه اسکار

افتخاری دیگر بر صفحه زرین تاریخ ایران

از ایران تا «خانه‌ای از ماسه و مه» در کالیفرنیا

«خانه‌ای از ماسه و مه»، فیلم جدیدی است بر اساس نوول آندره دوباس که داستان یک خانواده مهاجر ایرانی را روایت می‌کند که در تلاش‌اند خود را در شمال کالیفرنیا جا بیاندازند. در این فیلم شهره آغداشلو نقش نادی همسر سرهنگ سابق ارتش شاهنشاهی (بن کینگزلی) را بازی می‌کند. آغداشلوی ۵۱ ساله، مانند نادی، در بحبوحه انقلاب، ایران را ترک کرده و دست‌آخر سر از کالیفرنیا درآورده است. اما برعکس نادی که در فیلم، به‌رغم حضور مداومش، کم ‌سروصدا و مظلوم است (در مقابل همسرش به احترام سر خم می‌کند و از اتاق بیرون می‌رود)، شهره آغداشلو فمینیست صریح و منتقد سیاسی جسوری است که حدود ده سال در تلویزیون "جام جم" لس‌آنجلس همه‌کاره یک برنامه فرهنگی ـ اجتماعی بوده.

«حانه‌ای از ماسه و مه»، با وجود سابقه طولانی آغداشلو در سینما و تئاتر ایران، اولین فیلم بلند و قابل توجه امریکایی او به حساب می‌آید. ماه گذشته نیکول لاپورت، سینمایی‌نویس "ورایتی" گفتگویی با او در لس‌آنجلس انجام داده که می‌خوانید.

● کارتان را از کارگاه نمایش تهران شروع کردید. از وضعیت آنجا در دهه هفتاد بگویید.

●داشتیم «دوشیزگان» ژان ژنه را با لباس‌های یک‌سره و چسبان اجرا میکردیم. تماشاگران باورشان نمی‌شد با چنین لباسی روی صحنه آمدیم. تصورش را بکنید در چه فضایی کار می‌کردیم. از شکسپیر به پینتر رسیدن برای غرب چهارصد سال طول کشید. اما ما یک‌شبه به پینتر رسیده بودیم.

● در دوران انقلاب چه به سر کارگاه نمایش آمد؟

● هرروز صبح به کارگاه نمایش می‌رفتیم. برنامه روزانه‌مان هم این بود: اول رقص، بعد نرمش و در آخر تمرین نمایش‌مان. یک روز صبح که به کارگاه رفتم دیدم درش را بسته‌اند. سال ۱۹۷۸ بود. همان‌موقع تصمیم گرفتم از ایران بروم.

● و کجا رفتید؟

● آن‌موقع شایعه شده بود که قرار است آیت‌الله خمینی به ایران برگردد، برای همین هم نخست وزیر وقت فرودگاه را بسته بود. با ماشین از ایران به ترکیه، از ترکیه به یوگسلاوی، از یوگسلاوی به ونیز، از ونیز به کاله در فرانسه، و از کاله به لندن رفتیم. لندن را می‌شناختم. مادرم در بچگی مرا به لندن می‌برد و دست خانم‌های پیری می‌سپرد که یادم می‌دادند چطور به انگلیسی احوال‌پرسی کنم: "How are you?" "I'm fine, thank you."

● چه چیزهایی از ایران همراه بردید؟

● چیز
زیادی نمی‌توانستیم بار کنیم، وگرنه جلوی‌مان را می‌گرفتند و می‌گفتند: «آهای، با این چمدونا کجا می‌رین؟» فقط توانستم چند عکس، اولین لباسی که روی صحنه در نقش مادام ایکس «استریندبرگ» پوشیدم، چند ژاکت ـ برای سرمای فوریه ـ و طلاهایم را همراه ببرم. طلا و جواهرات، هدیه‌های عروسی‌ام بود که خانواده‌ام برای ازدواج اولم یا به عنوان کادوی تولد به من داده بودند. لحظه‌ای که به لندن رسیدم به یک امانت‌فروشی رفتم و همه‌اش را به قیمت خوبی ـ ۱۳ هزار پوند، حدود ۲۰ هزار دلار ـ فروختم.

● حتماً خیلی برای‌تان سخت بود.

● راستش را بخواهید، نه. زندگی‌ام نجات پیدا کرد. آدم دیگری شدم.

● در انگلستان مدرک‌تان را در رشته ارتباطات بین‌الملل گرفتید و تئاتر را رها کردید. بعد چه شد که دوباره به صحنه برگشتید؟

● می‌خواستم خبرنگار شوم که هم تحصیلاتم را تکمیل کرده باشم، هم در جریان اوضاع دور و برم باشم. اما بعد از سه سال تازه فهمیدم که هیچ‌چیز نمی‌دانم. بعد از فارغ‌التحصیلی، در یک مهمانی، یکی از دوستان نمایش‌نامه‌نویس ایرانی‌ام را دیدم. او به من گفت کار جدیدی نوشته و می‌خواهد نقش اصلی‌اش را من بازی کنم. داستانش درباره یک ایرانی بود که متهم به عضویت در حلقه‌ای از نورچشمی‌های شاه شده و جانش به خطر افتاده. برایم جذاب بود. فکر کردم این‌طوری شاید بتوانم موثرتر باشم و توجه بیشتری از جانب رسانه‌ها به اوضاع داخلی ایران جلب کنم.

● چطور شد از لندن به لس‌آنجلس آمدید؟

● نمایش را به امریکا آوردیم و شهربه‌شهر اجرا کردیم. یک شب در لس‌آنجلس به دیدن تئاتر دیگری رفتیم که یکی از بچه‌های قدیمی کارگاه نمایش نوشته بود. آنجا من عاشق نمایش و نمایش‌نامه‌نویس، هوشنگ توزیع ـ همسرم ـ شدم. اول می‌ترسیدم خودم را درگیر ازدواج و خانواده کنم؛ می‌خواستم برای حقوق بشر و حقوق زنان بجنگم. اما متوجه شدم هوشنگ هم مثل خودم است. وقتی به لندن برگشتم و به خانه رسیدم، دیدم کارت پستالش دم در منتظرم است. رویش، تقریباً پانصد بار، نوشته بود "بیا". هنوز دارمش. بی‌درنگ به لس‌آنجلس برگشتم. سال ۱۹۸۷ بود.

● قبل از ترک ایران در فیلم «گزارش» عباس کیارستمی بازی کردید و در چند نمایش و فیلم دیگر مانند «سوته‌دلان» هم نقش داشتید. اما تا قبل از «
خانه‌ای از ماسه و مه» همه نقش‌‌آفرینی‌های شما در سینمای امریکا محدود می‌شد به نقش‌هایی مثل کارگر خارجی خشکشویی در «متلاک» یا چند کار کم‌بیننده سینمای مستقل. از این وضع ناامید نشده بودید؟

● نه. چرایش را به‌تان می‌گویم. ما در ایران یک طریقت معنوی داریم به نام صوفی‌گری. طریقت صوفی، سیر و سلوک از یک وادی به وادی دیگر است. می‌دانید باید این مراحل را گذراند، اما نه تا ابد. باید بر کاری که حالا می‌کنید متمرکز باشید و بدانید دارید از یک وادی می‌گذرید. من با این ذهنیت هیچ‌وقت اذیت نشدم.

● نقشی هست که بازی در آن را رد کنید؟

● نقش تروریست‌ها. فکر می‌کنم این سریال‌های تلویزیونی و فیلم‌های سینمایی که آدم‌های درست‌وحسابی در امریکا می‌سازند بیشتر به‌درد تروریست‌ها می‌خورد که یاد بگیرند چطور بمب بسازند. وکیلم همیشه می‌گوید «بالاخره سینما از زندگی واقعی تقلید می‌کند.» من هنوز مخالفم. هنوز هم می‌گویم بهتر است این فیلم‌ها ساخته نشوند.

● قبل از بازی در فیلم، کتاب «خانه‌ای از ماسه و مه» را خوانده بودید؟

● من همیشه سر ساعت دو برنامه «آپرا» را می‌بینم. دو سه سال پیش، آپرا در بخش معرفی کتابش، این کتاب را معرفی کرد و گفت: "دو جلد بخرید؛ یکی برای خودتان، یکی هم برای دوست‌تان." من هم یک جلد برای خودم خریدم، یکی هم برای دوستم ژا ژا، که حدود سی سال است با هم دوستیم. وقتی کتاب را می‌خواندم در عجب بودم که این نویسنده غیرایرانی چه خوب فرهنگ ما را درک کرده. به شوهرم گفتم اگر یک روز فیلمی از روی کتاب بسازند خیلی باید بی‌انصاف باشند که نقش نادی را به من ندهند. او هم گفت: "خیال‌بافی نکن شهره. کسی از رو این کتاب فیلم نمی‌سازه."

● شهره آغداشلو، که خودش یک ایرانی تحصیل‌کرده و جسور است، چطور توانست با نقش نادیِ «خانه‌ای از ماسه و مه»، که زنی مطیع و سنتی است، رابطه برقرار کند؟

● با این‌که من هیچ‌وقت این‌طوری زندگی نکرده‌ام، متاسفانه شاهد زن‌هایی مثل نادی بوده‌ام و هستم ـ نه فقط در ایران، که در انگلیس و امریکا هم. زنان سنتی‌ای که تربیت شده‌اند تا هرچه زودتر به خانه شوهر بروند، مطیع همسران‌شان باشند و خودشان را وقف خانواده کنند. به عبارت دیگر، هیچ‌وقت زندگی خودشان را نداشته باشند. من با این نوع شخصیت آشنایی کامل دارم.

● از ۱۹۹۷ که محمد خاتمی به ریاست جمهوری ایران رسید، سختگیری قوانین سانسور کمتر شد و این بر چهره زنان در فیلم‌های ایرانی هم مؤثر بود. نگین نبوی که در دانشگاه پرینستن سینمای ایران تدریس می‌کند به‌تازگی گفته "سینمای ایران به یکی از مهم‌ترین نمودهای تغییروضعیت زنان ایرانی بدل شده است." با این حرف موافقی؟

● من زنان سینماگر ایران را برای کاری که می‌کنند ستایش می‌کنم. فیلم ساختن در شرایط ایران کار آسانی نیست. می‌دانم که زنان بیشتری این روزها در سینمای ایران فعالیت می‌کنند، اما واقعیت این است که زنی که مجبور باشد با چادر و دستکش کار کند... تمرکز کافی بر کارش نخواهد داشت.

شادی...

سلام...
پدر خوانده عزیز...من که آخه داشتم از شادیهام می گفتم و از دوران پاک کودکی..دیدی که جز برای خودم جالب نبود اما...اما باید بگم که اون خاطرات ادامه داره تا...تا بارانی که الان هست.
می دونی؟من یک خواهر زاده ناز دارم که عاشقشم.همیشه میاد پیش خاله بارونش باهاش حرف میزنه..از موسیقی..از فیلمای سینما و حتی فیلمهای مبتذلش...از اینکه محمد رضا گلزار چه نقشیو بازی کرده و نمیدونم کی با کی عروسی کرده..میدونی من باهاش توی این حرفا شریک میشم حتی اگه خستم میکنه برق نگاهش و خنده های قشنگش منو به یاد شور و شرکودکی خودم می اندازه .اما...میدونی امای کار کجاست؟؟
همیشه وقتی داریم حرف میزنیم...خانواده به من با اشاره می فهمونن که درباره درس باهاش صحبت کنم و کنکور و آینده.
و من فکر میکنم به دوازده سالگی خودم...وای از این کنکور که عمر و نشاط یک عالمه بچه شاد را از بین میبره.
به کارنامش نگاه میکنم و دلم نمیخواد اینهمه ۲۰ توش ببینم.دلم می خواد یکبار بببینم درسشو نخونده و از کلاس بیرونش کردند...دلم میخواد طعم همه چیزای ناخوب و دوست داشتنی را بچشه.
دلم میخواد یکبار برم از کلاس زبانی که بعد از ساعت مدرسه خسته به اونجا  میره بدزدمش و ببرمش تفریح و بذارم راحت و بی دغدغه بخنده.
الیته بین خودمون باشه گاهی می برمش بیرون..سینما...گردش...
تفریح و با هم دوتایی بلند می حندیم و شیطونی میکنیم.بعدش می برمش پیتزا خوری و اگر بلند خندید نمیگم هیس.خودمم باهاش می خندم.
من به این میگم شادی های کوچولوی زندگی که بدون اونا حتما یک چیزی توی زندگیمون کمه.
وای الان یادم آمد که امتحاناش تموم شده .باید برم سراغش و ببرمش بیرون تا خستگی را فراموش کنه.

         زندگی رسم خوشایندی است
                         زندگی بال و پری دارد با وسعت عشق...

دل مشغولی هایم...

...و بعد که روی حروف ذهنم قدم میزنم؛هیچ هیاهویی نمی تواند مرا از آنچه درونم ته نشین شده..که می سوزاند...می برد و می آزارد رها کند.
هیچ حرکتی و هیچ آدمی از دنیای بیرون ذهنم مرا در خود فرو نمی برد.تصاویر مثل یک فیلم سینمایی بی خاصیت و خسته کننده روشن و خاموش می شوند.
اینجایی که من ایستاده خواب؛خوابیده درد سنگین بیداریهای پیاپی را روی پلکهایم مز مزه میکنم؛هیچ زمانی هیچ تر از حالا نیست.
از خودم خسته ام؛از خستگی ام؛از اطرافم؛ازآبی؛از آفتاب؛از هرچه؛هرچه؛هرچه.
هروقت زمزمه میکنم  به یاد قلبم می افتم که ضربان های خسته اش باید لمس میشد که بفهمم زنده ام که هیچ چیز با چند سال؛چند قرن؛چند ثانیه پیش فرقی نکرده است.
آدمها به نفس کشیدن زنده اند؛به همین های و هوی.به همین دیوار ها؛لابه ها؛به همین هوای راست و دروغ.
دستم را رها کردم تا صدای برخورد هوا با دستم مثل سیلی توی گوشم زنگ بزند؛زنگ رفتن؛نه زنگی که برای آمدن به صدا در می آید.و بعد گریه کردم؛هق هق؛ساعتها...ماهها..حالاها...دیروزها.
چقدر احمقانه بود که فکر می کردم من یک حقی یک جایی از این دنیا دارم که بتوانم از کسی چیزی بخواهم...شانه ای برای گریستن........
و بعد خندیدم؛به مرد؛به زن؛و جنون خوب بود وقتی می توانستم به کسی به خودم به هیچ کس بخندم و هیهات شروع شد.
صدای بستن پنجره ها؛صدای خفه شدن...مثل کولی ها موسیقی آوارگی آمد در سرم.
حالا هنوز هم که خاطراتم را در مغزم می چرخانم ؛چشمانم دو دو می زند برای خودم...برای آن که بودم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

مدرسه ای که درآن درس می خواندم.....

و مدرسه خوشگل ما...

نمی دونم من خوشگل میدیدم یا اینکه مدرسمون واقعا خوشگل بود.

اول باید اسم دوستامو بگم.اسمای واقعی راستکیشونو.
یک دوست داشتم اسمش نونا ناظمیان بود.دخترکی با موهای لخت سیاه و چشمای مهربونی که همیشه پشت عینک بود.
مدرسه ما از صبح بود تا عصر ساعت ۴.عین کارمندا.ولی ما که خسته نمی شدیم.اول بگم که مدرسه ما قاطی پاطی بود.چی؟؟نمیدونید قاطی پاطی  یعنی چی؟؟خب یعنی مختلط.یعنی آقایون  پسران هم افتخار داشتند با ما توی یک کلاس بنشینند.
مدرسمون بزرگ بود با یک حیاط خوشگل بزرگ و یک زمین بازی وآلاچیقی که سقفش پر بود از گلهای آبشار طلا.
من و نونا بعد ناهار می رفتیم زیر الاچیق و مشغول می شدیم به امر
شریف خمیر بازی که نونا عاشقش بود و مدتها چشمای خوشگلشو می دوخت به اون خمیرای بی شکل تا شاید از اونا چیزی در بیاره.
این جور کارا حوصله منو سر میبرد و دلم میخواست برم وسطی یا زو.
زو بازی مورد علاقه من بود .باران ستاره مسابقات زو.
این خمیر بازی ما ادمه داشت تا نونا مریض شد.می گفتند مننژیت گرفته.ومن چه می دونستم مننژیت چیه؟؟
اما روزی که نونا را بعد از یکسال دیدم فهمیدم.نونا روی یک صندلی چرخدار نشسته بود.اصلا حرف نمی تونست بزنه .نمی دونم می شنید یا نه؟؟من توی زمین مشغول زو کشیدن بودم که آوردنش.رفتم جلوش و خیلی نگاهش کردم اما باورم نمیشد نونای خودمه.
چند سال بعد وقتی به کلاس سوم راهنمایی رفتم نونا ناظمیان مرد.
الان هنوز چهرشو با اون موهای صاف و چشمای گرد شده یادمه.

<<<پالتو پوست عزیز من>>>

امروز می خوام براتون از مدرسه ای که در آن درس خواندم بگم.

ساحل جان نمیدونم الان کجایی؟ولی میخوام از تو حرف بزنم اول .
من و ساحل از کلاس اول با هم بودیم.اما هیچ وقت با هم دوست نبودیم و همیشه یک ۲۵/۰ لعنتی مارو از هم جدا می کرد. این ۲۵/۰ همیشه یا اونو شاگرد اول می کرد یا منو و خیال هیچکدوم را راحت نمی کرد.
یک روز ساحل که بر عکس من که شلوغ و شیطون بودم و دوستای زیادی داشتم آروم بود و زیرزیرکی دل می سوزوند با یک پالتوی نو به مدرسه آمد.آخ که نمیدونید چه پالتوی خوشگلی بود. پوست  بره شده بود عین بره ها گرد و قلمبه و سفید برفی.
دیگه اون ۲۵/۰ از یادم رفته بود.فقط یک بره کوچولوی سفید میدیدم دلم میخواست منم بره بشم.اینو توی خونه گفتم و قول گرفتم که یک پالتو پوست بره ای برام بخرند. یک روز بالاخره اون بسته کادو پیچ به دستم داده شد.نمی دونستم چطوری بازش کنم.دختر ته تغاری لوس ارزوشو بر اورده شد.
اما...اما کادو را که باز کردم...نمیدونید ...گفتم وای این که پشمالو نیست.یک پالتو برام خریده بودند خیلی گرونتر از مال ساحل.قهوه ای ... ولی... ولی پشماش از تو بود و فقط یک حاشیه پشمی سفید داشت.مثل مال ساحل نبود. وقتی می پوشیدمش گوله برفی نمی شدم.   اما... اما خب برای اینکه دل بابا نشکنه یکی دوبار پوشیدم و بعد پرت شد یک گوشه ای.
هنوزم که هنوزه ساحل و اون پالتو پوست خوشگلش یادمه.هنوز که هنوزه بابا رو بخاطر اون پالتو پشم از تو سر زنش میکنم.هنوز که هنوزه دلم برای ساحل و اون ۲۵/۰ که آخرشم تکلیفمونومعلوم نکرد دلم تنگ میشه.
ساحل عزیزم هر جا هستی امیدوارم شاد باشی و پالتو های خوشگل بپوشی.

((این نوشته را تقدیم می کنم به ساحل احمدی...رقیب دوست داشتنی ام))