برای تو که از من خواستی بهترین باشم.من بر عهد خود هستم...اماتو...این نوشته ازآیدین عزیز است که نوشته هایش را از نقاشیهایش بیشتر دوست دارم.
روی میزم پراز عکس مرده هاست؛مرده هایی که زندگیشان را روی لبه این میز کار و زیر نور تند چراغ رومیزی ادامه می دهند.در سکوت محض...در تاریکی...و در درون ذهن من.
در گوشه راست میزم عکس مهدی کفایی از میان قاب پلاستیکی ساده ای تماشایم می کند؛بالبخندی تام و تمام و صورتی شاد و بی خیال و آدم نامعلومی آرنجش را به شانه اش تکیه داده است.این همه سرخوشی و اعتماد و استقرار؛حالا دیگر چه دور و غریب بنظر می آید.
مهدی کفایی را دوازده سال بود می شناختم.کارگردان وفیلمساز تلویزیون بود و پیش از این کارش در جوانی تن به هر شغلی داده بود.از هیچکس باکی نداشت.شیری بود.
سینما و فیلمسازی را دوست داشت.دانشکده هنر های دراماتیک را تمام کرده بود و ده سالی از من کوچکتر بود و ندانستم چطور شد که رفاقتمان اینطور سخت ریشه گرفت
.رفاقت های اینطوری به تماشای حرکت شهابی می ماند در شبی تاریک و پرستاره؛یکمرتبه از جایی که انتظارش را ندار ی پیدا می شود و در جایی دور دست گم می شود.اما یاد درخشش آن لحظه تا آخر عمرآدم باقی می ماند.
عادت کرده بودم دائماببینمش.زنگ درمنزل را که میزد؛اندام تنومندش چارچوب در باز شده را پر می کرد.همیشه لبخندی شکسته گوشه لبش بودوکیف گنده ای روی کولش.
بیشتر دور خودش می چرخید یا این در وآن در میزد.بیحوصلگی یک پسربچه کوچک را داشت؛جوانیش داشت هدر می رفت و کاری هم از دست من بر نمی آمد.و اغلب راه حلهایم به صورت سخنرانی های پند آمیز پرطول و تفصیلی بود که در میانه اش می دیدم چطور توجه و حوصله از چشمانش می رودوخسته می شود و مطلب را درز می گرفتم.
اما وقتی به حرف می افتاد می درخشید.جوشش همه آرزوهای غریب و امیدهای واهی از دست رفته اش را سرریز می کرد.ازآدم هایی که دوست داشت و فیلم هایی که میخواست بسازد می گفت.رفیق باز بود و مهربان.ماجراجو بود وهمراه.بزرگواری بود که در دنیای کوچکی گیر کرده بود.وگریزراهی هم نداشت.
نشانه نسل پریشان احوالی بود باآرزوهای دور و دراز مقدورات ناچیز.که خودش هم این را می دانست و تلخی این وقوف طعم ذهنش را برگرداند.
می دانست که فیلم ساختن آسان نیست امامی توانست بسازد.جاهایی که باید کمکش می کردند نکردند؛شاید هم درست نمی شناختندش.
اینطور شد که درهم شکست.در این سالهای اخر بود که شروع کرد با خودش بدتاکردن و روزگا رهم بد تا کرد..بیکار شد و بی پول و-
تنها که همیشه بود-وتنها تر- نمی دانست با خودش چه کند- باری بود مانده بر دوش خویش.
بیمار که شد تتمه طاقتش را از دست داد و لبخندش مختصرتر و شکسته تر.پوزخندی شد کنار دهانش.دیسک کمر داشت که مدتی طولانی زمینگیرش کرد.می دید که سخت دلواپسم.دلداریم می داد وهیچ به روی خودش نمی آورد. کمی که بهتر شد باز رفت و آمدش را به منزل ما شروع کرد.زنگ در را که می زد دیگر چارچوب در را پر نمی کرد.اما همچنان کبف گنده اش روی شانه اش بود و لبخند کج و بی حوصله اش کنار لبش.
می گفتم:هنوز که کجی؟و اوهم به زور کمرش را صاف می کرد؛راست می ایستاد و می گفت:خیلی هم صافم.
اما نشاط زورکی اش ناپایدار بود.به حرف که می افتاد کم کم نگرانیهایش را بروز می داد.از زمیینگیر شدن و تنهایی و بی پناه ماندن سخت واهمه داشت.مگر من نداشتم یا ندارم؟-اما چه تنگ حوصله و شکننده شده بود.چنان هیبتی به تلنگری بند بود-با هیچ شرارت و شوخی و دلقک بازی نمی توانستم بخندانمش.
این اواخر رفت و در بلندیهای درکه اتاق مختصر کرایه کرد و از تابستان گندیده شهر به کوهستان پاکیزه لطیف گریخت.رفقای همیشگی اش را دیگر کمتر می دید و به چند تایی آشنا و هم اتاق و قهوه چی همان حوالی دلخوش کرد.کارش را بعد از مدتها باچه شوقی شروع کرد و به چه سختی.اما بهر حال شروع کرد.همه چیز داشت درست پیش می رفت که یک مرتبه برید و حوصله اش سر رفت.دیسک کمروبی پولی و تنهایی هم علاوه شدند.دویست تایی قرص خواب را یکجا بلعید و یک شیشه سم نباتی را هم رویش سرکشید و رفت توی رختخوابش و به انتظارآن خواب طولانی تاریک و بی رویایی فرورفت که هیچ نیازی به پیشواز رفتنش نیست و دیر یا زود به تانی یا به تعجیل خود خواهد آمد و حضور قطعی اش را با گذاشتن دست تیره و سنگینش بر صورت ما اعلام خواهدکرد.
وقتی مهدی کفایی در تابستان ۱۳۶۵ مرد؛۳۸ سالش بود.
***در گوشه راست میزم عکس سیا و سفیدی است از اوگوست رنوار؛نقاش فرانسوی.از میان همه نقاشانی که دوست دارم تنها عکس اورا روی میزم گذاشته ام.او که همیشه ستایشگر سرخوشی و خوشدلی و زیبایی بود که همه عمرش را در ستایش لحظه های لطیف و شادمانه گذراند.لطف را با رنگهای درخشان روی بوم های سپیید دوباره سازی کرد.با شگفتی به گلها و میوه ها و آدمها خیره ماند و
مشتاقانه مانند کودکی به صید پروانه ای؛بازی نور و سایه را روی پوست صورت دختر بچه ها دنبال کرد.هر اثرش تلالو صدف های هفت رنگ را یافت و چنان مالامال از شیرینی و حس شد که اثر هر ضربه قلمش بر بوم به نشست قطره های عسل بر سطح شیر درون فنجان صبحانه تبدیل شد.
هر بار تماشای عکسش برایم حادثه ای یگانه و شگفت است.این عکس را در سال ۱۹۱۴ گرفته اند؛۵ سال قبل از مرگش.در این عکس پیرمرد ۷۳ ساله با جبروت تمام روی صندلی چرخدارش نشسته است.همسرش با احترام و افتخار پشت سرش ایستاده و به نرمی شانه او را لمس میکند.پیرمرد با دقت و وقار مرانگاه می کند.انگشتان دستانش مفلوج و کج و معوج در هم پیچیده اند و به پنجه های در هم تنیده پرنده ای مرده می مانند.
بیست سال آخر عمرش درد شدید آرتروز و روماتیسم را بر دستان و انگشتانش تحمل کرده است.
بیماری لاعلاجش انگشتانش را چنان منقبض می کند و در هم می تاباند که می دهد قلم مو را با تسمه به دستش ببندندو غریب اینکه بسیاری از زیباترین و درخشانترین نقاشی هایش را در همین حال و روز تمام می کند.مثل نقاشی سیار جذاب و لطیف(دختر با ماندولین)که درست در سال مرگش ۱۹۱۹کشید.
او همه جانش را برای کارش گذاشت.
می خواست جهان را به نقاشی هایش شبیه تر کند و نه برعکس.دوست داشت صورت پسر کوچکش ژان را که بعدها کارگردان بزرگی شد- شبیه دختر بچه ها بکشد و نمی گذاشت موی پسرک را کوتاه کنند.همه دنیا را برای نقاشی می خواست.
پیرمرد جوهر صلابت بود.بیهوده نیست که چنین چالشگر مرانگاه می کند و انگشتانش را که انگار از سوزش فرورفتن میخ صلیب درهم پیچیده اند-با غرور تمام- به چشمم می کشد؛می داند که دستانش چقدر شبیه به دستان از دردتیرکشیده و چنگال شده نقاشی (مسیح مصلوب)است.
دستهای رنوار که هر مفصل انگشتش به درشتی گردویی متورم شده
است؛ستیگماتا...یا نشانه ایمان عظیم او به خلاقیت و پویایی است.ایمانی که تحمل هر رنج طاقت فرسایی را مقدر می کند؛که معنا و توجیه کننده حضورآدمی برروی زمین است ؛که لحظه های سخت را بر دیگران نرم و سهل میکند.
پیر اوگوست رنوار وقتی که مرد ۷۸ سالش بود.
***کسی که خودش را می کشد می خواهد زنده ها را تنبیه و تحقیر کندودلشان رابشکند.به این خاطر است هربار که عکس مهدی کفایی را میبینم دلم می شکند.می بینم که او خجول و مهربان دارد می خندد و دستانش را در جیب شلوارش فرو کرده است..
می پرسم:نمی توانستی صبور تر باشی؟؟می توانستی!!
***پاسخ را خودم جستجو می کنم.اگر پیرمردی در حوالی ۸۰ سالگی بتواند رنجور و ناتوان قلم مو را به دستش ببندد و با چشمانی تار شده؛بی هیچ تلخی یا کینه ای پوست های شادوجوان را نقاشی کند و به ستایش جریان سیال و پایان ناپذیر زندگی بنشیند و تاوان رنج خود را از دیگران نطلبد و مردمانی را که انگشتان چالاک و کشیده دارند تحقیر و تنبیه
نکند؛پس می شود کمی کج تر راه رفت و قدری درد کشید و چندی هم با فقر و قناعت و شکست زیست.
نباید کسی با مرگ عمدی خود دل دوستانش را بشکند و پهلویشان را خالی کند و از درون عکسش با تمسخر و سرزنش نگاهشان کند و برای ابد تنهایشان بگذارد.
**هرچه بیشتر عکس رنوار را تماشا می کنم آسوده تر می شوم؛رنج های ناچیز من(وتو)در پیش روی دستان و انگشتان او رنگ می بازند؛بی بها می شوند و معنایشان را از دست می دهند.
می فهمم که پیروزی در ماندن است.
خیلی قشنگ بود مث همیشه ازینکه دوباره وبت باز شده
واپدیت شده خوشحالم
غافل مباش ار عاقلی دریاب اگر صاحب دلی
باشد که نتوان یافتن دیگر چنین ایام را
موفق باشی عزیز
داستانم رو بشنو اگه راهی داری بگو
خیلی زیبا بود. باران. رنوار هم زندگی رو در خلق کردن پیدا کرده بود. این نوشته واقعا مثل تابلو نقاشی زیبا است.به هوشت و فهمت آفرین میگم.
راستی داستان این کمند و تو چیه؟ شیطونا منو سر کار گذاشتین؟
منم بارون رو خیلی دوست دارم. دل به دل راه داره.
رضا.
سلام ۲باره. موضوع کمند و نمیدونم. اما مطمئنم یکی نیستید. چون کاراکتر تون زمین تا آسومن متفاوته.
اون عکس هم مربوط به مطلبی بود که بعدا گذاشتم. حتما برو بخون. باشه؟
رضا.
آیا می دانی ردٌ پای خداوند چیست ؟
سلام باران باطراوت
خیلی جالب بود واقعا نوشته هات منو در مقابل یک تصویر واقعی گذاشت موفق باشی
راستش وقتی دوباره این نوشته آغداشلوی دوست داشتنی را خواندم اعتراف می کنم که تاثیرش بیشتر بود حالا دلیلش چیست خودم حدس می زنم بزرگ و بزرگتر شدن ماها و طبعن مشکلات و گاه تاب نیاوردن ها و ... بگذریم این آغداشلو هم از معدود هنرمندانی است که علاوه بر تبحر در هنر خودش هم نوشته هایش جذابند و هم دهان گرمی دارد و البته تشکر از تو فراموش نشود که زحمت این همه تایپ را کشیدی...
سلام
خوبی؟
میلت رسید. ممنون... . جواب نتونستم بدم. خیلی درد دارم و یه کمی تهوع. می خواستم پیغام بدم که نمی تونم جواب بدم که باطری هم مرخص شد. اگه توی این چند روز آفلاین دادی و جواب ندادم دلگیر نشو. چون با این وضعی که پیش اومده نمی تونم. رفیقت آنلاین بود. سلامی دادم و جوابی نشنیدم. کارای دنیا هم عجیبه. آدم دلش یه جوری میشه... . خب مواظب خودت باش.
قربانت
لحظه ی هجوم غربت...لحظه ای بودکه تو رفتی..سیل غم
زندگیموبرد...وقتی که قولوشکستی....
چه شبهایی گریه کردم....توبه عالم خنده کردی...اغوش خداحافظی روحتی حوصله نکردی...
بیا پیشم. باشه؟
رضا.
سلام؛ باران عزیز . زنده باشی دختر دستت درد نکند خانمی . روراست وخدا وکیلی از خوندن مطالب نوشته شده توسط شما احساس ارامش به من دست میده .شما واقعا نعمت بزرگی برای ما دوستان مجازی هستید ؛من نسبت به سهم خودم به شما ونوشتار زیبای شما احترام قایلم واز خدای مننان ارزوی سلامتی و شاد کامی برای خود وخانواده شریف را ارزومندم .خدا نگهدار ....
سلام عزیز دلم ...اونقدر از خوندنش لذت بردم که نگوووووووووووو... اما یه دفعه یه چیزی تو ذهنم جرقه خورد ...شده با کسانی حرف بزنی بعدش بهت بگن اه بابا چقدر تو فلسفه می بافی ... یا چقدر شعاری بود ... یا ول کن بابا اینا همش تو کتابه ..یا حالا دیگه نمیخواد ادای فیلسوفا رو در بیاری ... یا بیا تو زندگی واقعی تا بهت بگم چقدر تو رویا هستی .... اما بعدش که همین ادما همین جملات رو تو لفافه اسم بزرگان که میخونن یا میشنون میگن عجب حرفی زده ....بعدش تو بخودت بگی خب منم که همینو گفتم .. منم که منظورم همین بود ..پس چرا مال من قبول نیست ولی کتابا قبولن ..بعدش به این نتیجه میرسم که عادت کردیم نه در همین نزدکی و نفس به نفس خودمون جستجو کنیم ...بلکه مثل ارزو های طول و درازمون در خیال و دور دست ها چشم انتظاریم ...و بعدش صبر کن برم کامنت بعدی ..
سلام بارانی قربونت برم الهی واااااااااای تو چقدر ناز مینویسی ۰۰ ببین مرسی که بازم قدم رنجه کردی ۰۰ فقط یه سوال داشتم بارانی برو برات پیغام هم گذاشتم بخون کامنت در آفتاب شرقی ۰۰ آها داشت سوال یادم میرفت باران جونم خانمی چرا نوشته هات بوی غم میده چته تو دختر ۰۰ دلم میخواد یه روز بشینم یه سیر باهات حرف بزنم و دلی از عزا در بیاریم
ببین پالتاک رو دانلود کن بیا اونجا من چند تا رووم دارم که همه هنرمندان و نویسندگان و شعراء میان اونجا بیا تو هم بهت خیلی خوش میگذره PALTALK.COM
سلام عزیز دل ..دیشب هر کاری کردم کامنت بعدی رو نشد بفرستم ...الان که اون حس از دست رفت که دیگه ادامشو برات بگم ...راستی بدوست مشترکمون بگین از اینکه سلامت هستن خوشحالم و همین کافیه .....و خب حرفی جز دعوا نمیمونه که من حوصله کل کل ندارم و گذاشتم کنار ...بقول هدایت ...از زمانیکه همه روابط خودم را با دیگران بریده ام می خواهم خودم را بهتر بشناسم ....حالا تو رو خدا ببین اگه خودم اینو گفته بودم برام کافی بود که بگن دوباره خل شدم ..بلکه زیر چتر این اسامی بزرگ ما هم قصه پنهانی خودمونو بگیم .....دوست دارم و خیلی مراقب خودت باش
سلام
خانم کتایون... امیدوارم حالتون خوب باشه. از اونجایی که کسر شانتون شد به خودم جواب بدید منم همینجا براتون می نویسم. یادم نمیاد بی دلیل دعوا کرده باشیم و این که بعد از احوالپرسی حرفی به جز دعوا نمی مونه یه کمی بی انصافیه. به خودتونم گفتم برای من اهمیتی نداره شما و یا هر کس دیگه به من جواب بدید یا نه البته تا موقعی که به عنوان دوست بهتون نگاه نکنم. اما وقتی فکر می کنم شما دوست من هستید بعد اینجور حرف می زنید خب ترجیح می دم اصلا چنین دوستانی نداشته باشم.
با احترام
از صاحب ولاگ هم معذرت می خوام. قرار نبوده و نیست که من چیزی بنویسم اینجا. ولی مطمئنم صاحب وبلاگ و دوست مهربونشون این موضوع رو درک می کنن.
رو میکنم به آینه رو به خودم داد می زنم
ببین چقدر حقیر شده اوج بلند بودنم
رو میکنم به آینه من جایه آینه میشکنم
رو به خودم داد می زنم این آینه است ؟ یا که منم ؟
من و ما کم شده ایم
خسته از هم شده ایم
بنده خاک خاک ناپاک خالی از مهنای آدم شده ایم
ر
و میکنم به آینه رو به خودم داد میزنم
ببین چقدرحقیر شده اوج بلند بودنم
دنیا همون بوده و هست
حقارت از ما و منه
وگرنه پیشه کائنات زمین مثل یه ارزنه
زمین باز و باز نیست
دنیای رمز و راز نیست
به هرطرف رو میکنم راه رهایی باز نیست
دنیا کوچک تراز اونه که ما تصور میکنیم
فقط با یک عکس بزرگ چشمامونو پر می کنیم
به روز ما چی اومده ؟
من و تو خیلی کم شدیم
پائیز چقدر سنگینی داشت که مثل صاقه خم شدیم ؟
سلام عزیزم دختر قشنگم.خوشحالیم که خوشحالی و پیروزی را در ماندن میبینی.حالا شدی همون دختر شیطون خودمون.دوستت داریم عزیم و منتظر حرفای زیبای تو همیشه هستیم.تا یادم نرفته بگم دلمون خیلی برات تنگ شده تو چی؟همایون میگه شیطونه میگه ماهم یک وبلاگ بزنیم به همه بگیم چقدر تو بی وفایی .همایون هنوز عین همون قدیماش دیونست.می بوسمت.خدانگهدارت باشه.نمیدونی چقدر دلمون میلرزه وقتی تهران زلزله میاد.خیلی مواظب خودت باش.قربانت.کتایون.
سلام .. خیلی وقت بود که نیومده بودم از اون مطلب که در مورد خرمشهر بود کم دستگیرم شد .. در مورد اون دو خواهر .. میشه بیشتر بگی؟؟ .. در مورد این مطلب هم فقط قسمت اول که مربوط به مهدی کفایی بود رو خوندم .. نمی دونم چی میشه گفت جز این که یعنی یه فیلمساز با اون دعدعه های خاص نتونست راهی بهتر از این گونه مردن رو برای حل مشکلش پیدا کنه ؟؟ میدونم شاید بگی تو اگه جای اون بودی زودتر خودتو خلاص می کردی و اینحرفا شعاره و تو عالم دهان ، قابل طرح ، ولی ........ نمی دونم راستش امشب اصلا دلم نمیخواد در مورد این مسایل فکر کنم .. هنوز گیج اون اتفاقات توی وبلاگ رویا هستم .. شاد باشی و پیروز .. والسلام
سلام
بیا و یک بار هم که شده به حرفت عمل کن. ببینم می تونی یا نه. ببندش... .من مطمئنم نمی تونی یعنی ظرفیتشو نداری و هنوز دختر بچه ای. جایی خوندم بهت گفتن دختر بچه هشت ساله... متاسفانه به نظر من درست گفتن.ببین ... یک کلامه حرف: برو... .لطفا برو... . برو با هر کسی که می خوای. من اون چیزی رو که تو با سماجت تمام دنبالشی نمی دم به تو یعنی نمی تونم. خودت می فهمی چی می گم و اگه انکار کنی دروغ محضه.برو با بقیه دوستانت... . لطفا بقیه رو هم قاطی این موضوع نکن. من به اون یه نفر کاری ندارم... . خودش می دونه منم می دونم حالا تو این وسط دائما تهمت ناروا بزن. جز افزایش تنفر نسبت به خودت چیزی رو در من تغییر نمی دی.
برو... یک کلام.
موقعیکه دوستان مهربونت خواستند از تو دفاع کنن اول خواسته ات رو برای اونا هم مطرح کن و بگو چی می خواستی تا چشم بسته دفاع نکنند.
خدا نگهدار
سلام ؛این روزها پا به هر جا می زارم متاسفانه ان روزهای چت روزی دوباره در ذهنم تداعی می کنه نمی دونم چرا ؟ اما چیزی که میدونم ومی فهمم بازهم مثل ان روزهای کزایی دستانی به کار تخریب شخصیت دوستان ما همت گزاشته اند .وبا حرفهای نیش دار وبا کامنتهای به نام ونشان به جان اتفاق نازنین دوستانمون دست به کار شده اند .اینجاست که هشیاری وخویشتن داری شما عزیزان ؛این نیرنگهارا نقش بر آب خواهد کرد اینشا الله .برای شما خانم محترم ودوست نا دیده وناشناس مجازی ام از خدای مهربان تحمل نا ملایمات روزگار را ارزومندم .برای همه دوستان با نام وبی نام از خدای مننان ارزوی سلامتی دارم .
روح خدا به خدا پیوست ؟
وقتی امروز همه جا و همه کس دارن درباره ی امام حرف می زنن چرا ما اظهار نظر نکنیم ؟!!! پس کمی حوصله کنید که من هم می خوام برم بالا منبر ...
فکر کنم هممون به این نتیجه رسیده باشیم که هر کسی از انقلاب و جنگ و وقایع تاریخی خاطره تعریف می کنه یه جورایی خودش تو صحنه نبوده و فقط نقل قول هاییه که از بقیه شنیده و یکم هم اعتماد به نفس داره و همون مطالب و از زبون خودش تعریف میکنه .
قضیه ی من هم فکر کنم یه چیزی تو این مایه ها باشه .....................
سلام به همه کسایی اینجا اومدنو قلم فرسایی کردن و جسته و گریخته منو کشیدن وسط دعواهاشون.
ادم یا حرفی نمیزنه یا اگه میزنه اسمشم میگه
با اسم اس اچ و نمیدونم چیزای دیگه نمیشه اومد
فکر کردم اسممو واضح گفتم.
سلام.حالتون خوبه؟ عزیزترینم خیلی دلم برات تنگ شده.... گلکم چه خوب نوشتی....قلمت سبز و دلت شاد ...سالم و سربلند باشین...خدانگهدار