ترک...


می آید
مثل هر شب...
مثل هرروز...
آرام آرام
مثل همیشه
و چه مهربان است او ...

همرا ه و صمیمی
تنها مونس
هر روز می آید
عاشق است او...

عاشق وجودت...
عاشق زندگیت
همه اش را می خواهد
بی شرط و سرراست

درد است او...


قلبت ترک برداشته و در هجوم درد همیشگی آنچه تا امروز برقرارت می داشت امید به دوست و دوستیی بود که به خاطره ها پیوست.


والسلام

نویسنده مطلب : مهدی
نظرات 28 + ارسال نظر
سروش شنبه 20 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 10:18 ب.ظ http://sardar39.persian blog.com

سلام نازنین ؛فقط این چند بیت را می نویسم
خموشان را حیا صد داغ کرد از رنگ پردازی

ز معنى فارغ اى آدم باین آهــــــــــنگ پردازى

منال ازسرکشى هاى جنون تاز هوس‏ هـــــردم

که آخر جـــا ندارد این هوا از تنـــــگ پردازى

به بوســـــتانیکه الفت نام دارد چشم ودل واکن

نگیرد باطن آرایش‏ هـــــــجوم از زنگ پردازى...به امید روزهای ترنم زای پس از باران .بدرود

یاسر شنبه 20 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 10:45 ب.ظ http://manofereshte.blogsky.com

وای باران باران
شیشه پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست؟؟؟

شهروز شنبه 20 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 11:21 ب.ظ http://khak-arreh.persianblog.com

سلام...من میدونم شما که این مطلب رو نوشتید باران نیستید...خوب میشد که اسمتون رو مینوشتید...اگرم دارید ادای باران رو در میارید باید بگم تو نقش بازی کردن خیلی ضعیف هستید...هرکی همیشه نوشته های باران رو خونده باشه میفهمه...اخرنوشته ها همیشه عکس یک ادمک هست که کلاه سرشه..ok?
نمیفهمم این روزا همه میخوان همدیگرو عذاب بدن..واین نفرت انگیزه..!

پرچین یکشنبه 21 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 09:57 ق.ظ http://parchin.blogsky.com

باران جان این قضیه آدمک راسته؟ چرا اینقدر غمگینی؟ ارزو میکنم بجای درد شادی رفیق قلب مهربونت باشه.
/رضا.

رضا یکشنبه 21 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 12:45 ب.ظ

سلام بارون خوب ومهربون ولطیف وخواستنی
وفا کنیم وملامت کشیم وخوش یاشیم
که در طریق ما کافریست رنجیدن

تاکی در انتظارگذاری به زاریم
بازای بعد ازین همه چشم انتظاریم

بازیگوش یکشنبه 21 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 04:16 ب.ظ

سلام عزیز دوست ودوستی یعنی دوست داشتن نیمی از وجود انسانهاست و دوست داشتن هرگز خاطره نمیشود چون انسانها بگونه ای عزیز ازدست رفته ای رادر دل دوست دارند که در بودنش دوستش داشتن ........دوستی ومحبت هردو از نشانه های بارز انسانیتند ...........ای بابا یادم رفت بازیگوشی کنم.................بای بای

کتایون یکشنبه 21 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 06:02 ب.ظ

سلام عزیز دل .........چیه ؟ چی شده ....کدوم حرف کدوم نگاه ارزش شکسته شدنو داره که تو هر از چند گاه اینقدر ترک بر میداری نازنینم ..بمن بگو ..تو این روزهای سخت بی مهری اگه نتونیم دوست داشته باشیم به چه درد میخوریم هان ؟ ....بمن بگو مگه نه ارزش هر کسی به اون اندازه بار هستیش هست که بدوش میکشه ....هیچ میدونی وقتی عمیق تر میبینی رنج و دردت هم عمیقتر میشه نبایدو فرار کنی ؟ ....هیچ میدونی اگاهانه گریستن ..اگاهانه درد کشید چقدر به بزرگ شدن منو تو کمک میکنه...امروز داشتم ویترین یه کتاب فروشی رو با چشام زیر رو میکردم چه جمله ایی از شاملو دیدم ..اینو بخون ... میگه من برای اینکه صداقتمو بتو ثابت کنم هیچی جز چشمام ندارم که بتو عرضه کنم ...حالا تو ببین ما همه ابزار نگاه و کلام و قلم هم به کمک ما نمیاد ...نمیدونم این بی باوری از کجا تو رگ و پی ما رفت که حتا قسمو ایه هم این برف رو ذوب نمیکنه .....دوست دارم عزیز دلم ...وقتی اینجور زخم خورده مینویسی تاب رو از طاقت ادم سلب میکنی ......

مهدی یکشنبه 21 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 07:15 ب.ظ

دوست عزیز شهروز
سلام
فکر کنم مشکلت با اسم من حل شد.
می خوام ادای باران رو در بیارم؟ چرا باید اینکارو بکنم؟
شتابزده قضاوت نکن پسر جون.

اونی که رفت... یکشنبه 21 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 11:26 ب.ظ

ایستاده بودم مات و مبهوت.نمیدونستم کدوم وری باید برم.هی به خودم میگفتم خفه شو خفه.ماشینا..آدما..هیچیو نمیشناختم.چشمام پر اشک بود.گلوم پر بغض.آدما چقدر رنگ و وارنگ بودن.نگاه کردم به مغازه ها مانتو های رنگی..سفید..ابی..قرمز..همه رنگ و من دور.هیچی نمیتونست حالمو خوب کنه..گفتم خفه شو بچه.گفتم نکنه یکی باهام حرف بزنه..نکنه یکی چیزی از من بپرسه..اگه بپرسه و من بغضم بترکه چی؟وای خدا رفتم خونه چطوری حرف بزنم کسی اشکمونبینه؟توی تاکسی شیشه را تا ته کشیدم پایین و گذاشتم باد محکم بکوبه تو صورتم ..از خیلی جاها رد شد تاکسیه..هی تابلوها رو خوندم که یادم بره اشکم منتظره..بانک ملت..ابمیوه پل..بستنی پالیزی..سالن اسکیت بنی جمالی..چقدر تابلو.هر چی خوندم تموم نمیشد و اشک یادم نمی رفت..سید خندان.حالا کجا برم؟باید راه برم..راه برم.چرا این ادمانمیرن گم بشن؟توی خیابونا چی میخوان؟چقدر می خندن؟تو چشماشون نگاه کن..تو چشماشون نگاه نکن..خدایا نکنه دیونه شدم..نمی فهمم کجا میرم..هیچ چیز منو صدا نمیزنه.هیچ چیز..هیچ چیز مثل حالا هیچ نیست..هیچ چیز...مامان گفته چی بخرم؟ولش کن..مگه قراره من برم خونه؟نه خونه نه..مگه این همه آدم خونه دارن؟ منم مثل اونا..مثل این بدبختا که نه نه پولدارن نه خونه نه موبایل مسخره..هیچ هیچن..مثل الان من.توی یک ثانیه میشه هیچ شد.اینو دیگه میدونم..توی یک ثانیه میشه یکیو هل داد..زد..شکست..دیونه کرد..نه امشب نباید برم خونه.باید عادت کنم به پرسه زدن..ولی به کسی نگاه نکن چشمات لوت میدن..نمیدونم چقدر وقته دارم راه میرم..بارونم میاد...امروز دوستم گفت تو این بارون چی میچسبه؟گفتم مردن.نگام کرد.فکر کرد خل شدم.آره شدم.خل شدم.گفت تو چته؟گفتم خستم.گفت از چی؟گفتم از آدمای دنیامون.گفت مثلا کی؟گفتم بیشتر از همه از خودم.گفت عاشقی؟گفتم نه ولی عجب پنجره ای.تو فکر میکنی اگه ادم از این پنجره بیفته میمیره؟گفت دیونه.راست میگفت.ظهر نشستم به غذام نگاه کردم.چه کباب زشت لوسی.تا حالا شده کبابو لوس ببینی؟کجا بودم؟توی خیابون داشتم پرسه می زدم.هیچ چیز منو بر نمیگردوند.اتاق ریکاوری نداشتیم.چشمامو از ادما بر میگردوندم.دنبال نشونه نبودم.میخواستم تا آخرش برم.اگه تو میگی میتونم حتما میتونم.تو باهوشی بیخودی حرف نمیزنی حتما.پس باید بهت ثابت کنم دیونم.اما یکهو ایستادم..مغازه دوچرخه فروشی..چقدر دوچرخه..ایستادم و نگاه کردم..چشمام چسبید به دوچرخه ها..چرا پدر مادرا وقتی بچشون بزرگ میشه دوچرخشو رد میکنند؟من دوچرخمو میخوام..دوچرخه نقره ای رنگ خودمو..چقدر خوشگل بود.چقدر عاشقش بودم.چرا من هرچیو دارم عاشقشم؟ و عاشقانه دوستش دارم؟عجب اخلاق گندی.عجب ویراژی میدادیم با هم..یادته ؟اخه چرا ما بزرگ شدیم که اینقدر بد بشیم هان؟هنوز ایستادم و دوچرخه نگاه میکنم.خیلی کیف داره.و باز میرم.از سید خندان تا خونه چقدر راهه پیاده؟مگه قراره برم خونه؟مگه قرار نیست اینقدر بمونم که باد منو ببره؟گمم کنه.نگاه کن این ماشینا بدشون نمیاد بززن ادمو بکشن.نه نه وسط بزرگراهم.رانندهه چپ چپ نگام میکنه.یکی گفت گمشو.صدای کی بود؟من بودم؟من گفتم گمشو؟چه راحت بود.دعوا کردنم خوبه ها.اما با کی دعوا کنم؟با یکی باید دعوا کرد اخه.کجا بود خوندم گریه نشانه عجزه؟نشانه ناتوانیه؟پس من الان عاجزم.ناتوانم.نگاه کن این خیابون خونمونه.این پلیس احمق هر روز می ایسته اینجا که وقتی من خسته میام هیچ تاکسی نگه نداره من سوار بشم.ببینش الان یک ماشین ایستاده آشناشه..مهم نیست تو خسته ای..مملکتمون قانون داره..پس چرا اینو جریمه نمیکنه..اینم دعوا..میرم جلو..چشما پر اشک انگار تا آخرعمر چسبیدن به چشمام دیگه..بهش میگم تو احمق ..بغضمو میخورم و دوباره میگم هر روز من خسته میام..نمیگذاری یک ماشین این آدم خسته را سوار کنه...همین تو...طاقت نمیارم و بازم میگم همین توی احمق..پلیسه زل زده تو چشمام..شاید منتظره که فرار کنم انگاری زنگ زدم که فرار کنم..منم می ایستم..چرا هیچی نمیگه؟فکر میکنه خل شدم.مگه نشدم؟؟من یک پاکن میخوام..نه نه تو را نمی خوام پاکت کنم..نه نه..می خوام خودمو پاک کنم..تو میدونی چه جوری؟می خوام این موجود خودخواه که اینقدر عاشقه از بین ببرم..تو میدونی چه جوری؟کاش یک میز موویلا داشتم..تو که میدونی چیه؟از تو بعیده ندونی..تو همه چیزارو میدونی..اسم همه اهنگا..همه نویسنده ها..شاملو..مشیری..شعر..فروغ...پس میز موویلا هم میدونی چیه..می خوام بشینم راشهای زندگیمو درست کنم..اوههههههه چقدر اوتی داره..میبینی منم یک چیزایی بلد بودم..کاش یکبار پرسیده بودی...خب خب حالا فیلمو برمیگردونم عقب..عقب..عقبتر...به اون بچه صاف و ساده ای که کیهان بچه ها رو میچسبوند به صورتش تا برسه به خونه تمومش می کرد.نمی خوام برسم به این مغرور خودخواهیکه الان هست..می خوام زمانو همونجا نگه دارم..بعدش بچه را هل بدم جلوی یک ماشین تا بمیره.این سکانسو بهش اضافه کنم و تمام..مگه مامان همیشه نمیگفت جلوتو نگاه کن میری زیر ماشین؟؟چرا جلوی خونه ام؟کی رسیدم؟میرم تو اتاقم درو میبندم صورتمو میچسبونم به درو بازم نمیگذارم اشکم بریزه..نگاه میکنم..به کتابام..کاغذام...کامپیوتر..همه چیز چقدر دوره..میشینم و یک کتاب بر میدارم..خاطرات یک گیشا...ورق میزنم..صفحه اولش یک خط نوشته( به دوست یگانه ام...)سرمو همونجوری میبرم لای کتاب که میبردم لای صفحه های کیهان بچه ها..توی خطای کتاب اشکم راه میره..میدوه..سر میخوره..فرار میکنه از دستم و من نمیگیرمش...این اشک برای تو بود..برای دردهمیشه ات...برای خودم نبود..این اشک فقط مال تو بود و خطی که دوست داشتم خط تو بود..اما خط بیحوصله و خیس خودم بود.
هنوزم هیچ زمانی هیچ تر از حالا نیست.
و این دیگه اخرشه اخر هرچی بود..آخر هرچی فهمیدیم..آخر هرچی نفهمیدیم...ببین هنوزم باد داره میکوبه تو صورتم جای سیلی که پدر هرگز نزد.

نانسی دوشنبه 22 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 09:26 ق.ظ http://nancy1,persianblog.com

ةوأأأأأأأأأأأ

وحید سه‌شنبه 23 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 01:38 ق.ظ http://vahidnikoukar.persianblog.com

بعد از او , دیگر نمی خواهم , آفتاب و آسمان را...

بعد از او , دیگر نمی خواهم , چهل چراغ کهکشان را...

من دیگر بی او , نمیجویم... در چمن ها , لاله ها را...

دیده ام دیگر نمیجوید , چهره های آشنا را...

بعد از او هرگز نمی آید , خنده بر روی لبانم...

میگریزم از بر یاران , تا مگر تنها بمانم...

دیگر ای آسمان آبی , خسته ام زین جستجوها...

یاد من کن هر جا که دیدی , آن عروس آرزو را...

امیر سه‌شنبه 23 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 12:55 ب.ظ

سلام باران جان
خوشحالم که باز هم می نویسی

فرشاد سه‌شنبه 23 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 09:34 ب.ظ http://hmfarshad.persianblog.com

سلام. ممنون که سر زدی.معلومه اینجاهم بارون زده. ولی تو از بارون بعد از اون پست خبر نداری. امیدوارم یه‌روزی همه بارونا دلیل سبزی و خرمی باشن. امید که بد نیست. هست؟

سارا(کلمه) چهارشنبه 24 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 06:14 ق.ظ http://absharemehr.persianblog.com

سلام گلم ... خوبی بارونم؟؟ خوب باریدی و تن خسته تابستونو شستی ......... بارونم ......حیف که ....... بارون از تو توقع نداشتم ........تو که بی وفا نبودی ......نمیخوای ببینی مردم یا زنده؟؟ موبایلتم که همیشه خاموشه ........بازم خوبه که این صفحه بالاخره بازشدو من فهمیدم که ........

علی -۱۳۸۲+۱ چهارشنبه 24 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 10:52 ق.ظ

سلام بارانی عزیز - تو این چند روزی که نبودی بقدری دلمون برات تنگیده بود که نگو و نپرس بهر حال خوشحالم وبلاگتو آپ کردی بازم بیا بهمون سربزن

فرا چهارشنبه 24 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 03:13 ب.ظ http://gastby.persianblog.com

و پیوست این ترک ........

سلمان پنج‌شنبه 25 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 02:22 ق.ظ

سلام .. خوشحالم که بازم می نویسی .. والسلام

قربانعلی مقدم = شاعر تنها پنج‌شنبه 25 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 03:18 ب.ظ http://www.moqaddam.com

سلام باران عزیزم .......... سلام ای دوست فراموشکار قدیمی من ........ سلام باران ........... من هیچ وقت فکر نمیکردم تو دوستان را فراموش کنی و دیگه به فکر ما نباشی . باران عزیزم مگر میشود خاطرات گذشته را و آن همه خوشی های دوران رفاقت در اینترنت را فراموش کرد .......... دلم برای خنده هات برای قهر کردن هات و حتی برای عصبانی هایت تنگ شده دلم برای شالاپپپپپپپپ و شولوپپپپپپپ هات تنگ شده ............ بی معرفت همین جوری میذاری و میری ؟ نمیگی دوستان چه گناهی کرده اند .......... باران عزیزم وقتی وارد چت روزی میشم بدون تو احساس دلتنگی میکنم .............. باران عزیزم بیا و باز هم بر ما ببار ........... بگذار کویر تشنه دلمون با آب محبت تو سیراب بشه ........... نگذار لبهای از تشنگی مهر ترک خورده مان بیش از این خشکیده بشه ............. بیا باران دوستت دارم

... پنج‌شنبه 25 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 11:51 ب.ظ

با این همه - ای قلب در به در!

از یاد مبر که ما.....من و تو...

عشق را رعایت کرده ایم

از یاد مبر که ما


من و تو..

انسان را رعایت کرده ایم

خود گر شاهکار خدا بود یا نبود...

کمند شنبه 27 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 05:31 ق.ظ http://mahbanow.persianblog.com

سلام بارونی ۰۰ بابا این یارو کیه اینو واست نوشته ((اونی که رفت)) یه کتاب کامل رو چاپ کرده که ۰۰ بارونی اول اینکه از مهدی تشکر کن واسه این شعر زیبای ترک و نوشته قشنگش ۰۰ دوم اینکه بابا اون یارو اگر پ رو بجاش ژ مینوشت فونت فارسی عربیش قاط زده بود ۰۰مثه خودم گاهی وقتا ۰۰ بعدشم بابا این رضا پرچین خیلی گدا بازی در میاره واسه یه صبحونه رفت و رفت و پشت سرشم نیگاه نکرد ۰۰ از قدیم گفتن دمخور آدم خسیس نشو ۰۰ ما هم دورش یه نخ سرخ کشیدیم ۰۰ بارونی دلمون برات تنگیده بید این غیبت صغری و کبری چیه که تو در آوردی ۰۰ مواظب خودتم باش ۰۰

مریم شنبه 27 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 10:51 ق.ظ http://malekeyeatash.persianblog.com

من قضیه رو نفهمیدم چیه . آقا مهدی شما اومدی آپ کردی چه جوریاس؟؟؟؟؟؟؟ خود باران می دونه یا نه ؟؟؟ شهروز بد قضاوت نکرده فقط گفته که باران نیستی و ظاهرا همینجوریه!
خلاصه آقامهدی یه جورایی بگو ماهم بفهمیم چه خبره.

رضا موتوری شنبه 27 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 11:18 ق.ظ http://golnush.persianblog.com

سلام.. تو هم ترک .... منم ترک... اینم یه درده مشترک/..من قصه دار تو قصه دار پس واسه چی بیاد بهار؟

اچ کا شنبه 27 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 11:56 ب.ظ http://sigma5.persianblog.com

سلام ... خیلی زیبا بود ... سبز باشی و شاد

مانی یکشنبه 28 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 12:59 ب.ظ http://mani2000.persianblog.com

سلام باران ٬ از اینکه باز هم نوشتی خوشحالم ٬ گرچه شبیه به نوشته های تو نیست . دلم برات تنگ شده . دلم برای باریدن تنگ شده ٬ دلم برای هرکی که بتونه برام حرف بزنه تنگ شده . بهم سربزن .

فرشاد یکشنبه 28 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 09:26 ب.ظ http://hmfarshad.persianblog.com

سلام باران. ممنون که اومدی و خوندی و نظر دادی. حتی اگرهم موضوع نصیحت باشه من استقبال می‌کنم. در مورد بحث‌هم که کاملاْ آماده هستم. شاید من اشتباه کردم و شایدهم تو اشتباه متوجه شده‌باشی. نتیجه هرچی باشه مطمئناْ به نفع من خواهد بود. پس منتظرم.

UnF0RGivEN 666 دوشنبه 29 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 11:14 ب.ظ http://sg666.persianblog.com

Don"t cry baby

نانسی سه‌شنبه 30 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 10:52 ق.ظ http://nancy1.persianblog.com

سلاممممممممم........... خوبی کجایی تو معلوم هستتتتتتت..................بابا نگگگگرانتیم هوار تا دخملووووووووووووووووووووووووو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

امیدووووووووووووووو سه‌شنبه 27 مرداد‌ماه سال 1383 ساعت 10:54 ق.ظ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد