دل چو سوزد...


برای دوستانم...

طناب مهر چنان پاره کن که گر روزی....شوی زکرده پشیمان بهم توانی بست

نمیدونم چی بگم.این آخرین باریه که شمارو دارم میبینم.نخواستم بی حرف برم چون هم دوستتون دارم هم نمی خوام ادای آدمای مظلوم یا قهرمان رو در بیارم.

خیلی حرفا داشتم باهاتون بزنم که نمیدونم چی شد که نشد.
تازه میخواستم از خونه جدید براتون بگم و سیمین دانشور که همسایمونه و هرروز  برای خرید خودش میره بیرون و خونش یک در سبز چوبی خاک گرفته داره..
می خواستم از نیما یوشیج بگم که خونه قشنگش یک کوچه اونورتر ماست توی یک کوچه باریک...

همش منتظر یک سکون و آرامشی بودم در این وبلاگ تا از قصه هام براتو ن بگم...
از یک عالمه طرحای نیمه کارم...
قرار نبود بیام و بگم خداحافظ.
همیشه از خداحافظی و تسلیت بدم میامده...
اما خب اینجوریه دیگه یکروز میای یکروزم میری.

یک روز فکر میکنی میتونی با دوستات درددل کنی..خب یک روزم میبینی اشتباه کردی.من که تو زندگی این همه اشتباه دارم اینم روش.(شماها نمیدونید چه چیزاییو از دست دادم این وبلاگ که دیگه...)

کسی چه میدونه شاید یک روزی همدیگرو دیدیم روی همین کره خاکی و حسرت خوردیم برای همه لحظه هایی که به ستیزه و بدگمانی و دل شکنی گذراندیم..خودمو میگم که همه این کارارو حتما کردم.هیچکس به خودش نگیره.
خیلی وقتا خیلی چیزارو و خیلی سختیارو تحمل میکنی به امید اون روزی که میاد حتما بهتر و شادتر.
خیلی وقتا خیلی از کارای دوستاتوتحمل میکنی و میخندی و منتظر میشی تا اون روی مهربونش دوباره برات بخنده...

شما هم دوستای خوب من بودید و برای همه رفاقتاتون از همتون ممنونم.

از این لحظه هیچ مسنجری ندارم.
هیچ ایمیلی رو نمیخونم و بنابر این جواب هم نمیدم.
لطفا از من نرنجید.توی این کار یک باید هست.
دلم برای همتون تنگ میشه.
دوستتون دارم.

باران/


برای دلم...

نشنو از نی ؛نی حصیری بی نواست.....بشنو از دل  دل حریم کبریاست

نی چو سوزد خاک و خاکستر  شود......دل چو سوزد محرم دلبر شود...
.............................................................................................
.............................................................................................
.............................................................................................

همینجوری...

فرق من با کور چیست که در جهانی اینهمه تاریک می روم؟
باد غریب کش که مرا می رانی ــبرانم به سوی دری که بگشایی.مرا به خانه ای بینداز که مهربانی را از آن باد نبرده باشد....
...............................................................................................................
شما که آن را به گوش دل شنیدید
راههای ناشناس را با این سرود پرکنید
از زندگانیی بگویید که به کابوس میماند
و کابوسی که زندگانی شد...
                      
                            پرده نئی...بهرام بیضایی


کجا رفتم..چی شنیدم ..چی گفتم...

یادم نیست کجا رفتم و چی شنیدم و چی گفتم...


قصه های من...
مدتها بود میخواستم قصه هامو براتون بزنم و شما نظر بدید که وقت نشد.همش داستانای کوتاه بود که بعضیاشم چاپ شده.
اما اونایی که دوستشون دارم طرحای رمانه.

توی داستان و رمان و فیلم یک تمهایی هست که دوستش دارم.

*تسلیم شرایط بودن هنگامی که اون شرایطو نمیخوایم.

*ناممکن ها
*نیاز قطعی به دوست داشتن
*احساسات تحت تاثیر نظام روابط اجتماعی است

*روابط به جای احساسات تحت تاثیر نیاز..نظام روابط و تکرار هستند

و اما آدمهای قصه من:

*آدمهایی که با عشق؛مسئو.لیت های اجتماعی؛و بحران ایمان کشاکش دارند در حالی که سایه تقدیر بالای سرشان است.

*شخصیت هایی که تنها نمی مانند و همیشه زیر نگاهند.

*شخصیت هایی که مایوسانه می کوشند درکنار هم باشند و موفق نمی شوند و همیشه فرد مزاحم سومی هست؛رقیب های عشقی بالقوه؛شخصیت های صاحب اختیار مثل خانواده؛دوست؛سایه همیشگی مرده ها و قانون....

*در داستان من همیشه پیش از اینکه قصه شروع شود خیلی دیر شده..خیلی دیر.

دوتا از طرحام هست که خیلی دوستشون دارم.شاید در نظر خیلی عادی و تکراری بنظر بیان اما ذاتا عمیقند.

*سه دوست صمیمی که با تلاش بسیار در کنکور قبول می شوند.
یکی از آنها در سال اول دانشگاه به جرمی کوچک به ۵ سال زندان محکوم میشود.دومی که برخلاف میل خود رشته پزشکی میخواند از رشته خود بیزار است.و سومی که از همه چیز راضیست به دلیل بیکاری محکوم به مرگ است.
اولی پس از آزادی از زندان از دانشگاه  وجامعه هم اخراج شده است و با وجود تمایل شدیدش به زندگی در ایران به خاطر علاقه به تحصیل تصمیم میگیرد به خارج برود تا درس بخواند(وجود نداشتن راه بازگشت در جامعه)
دومی که از شغل پزشکی بیزار است عاشق دخترکی لال میشود ولی از عشق خود چشم می پوشد و به زندگی روزمره ادامه می دهد.(سایه اجبار)
سومی که میفهمد زمان درازی زنده نیست تصمیم میگیردحتما قبل از مرگ عشق را تجربه کند.(نیاز به دوست داشتن)

**داستان دوم من قصه زندگی دختریست درسخوان و عاشق  دانشگاه که در ۱۸ سالگی به دلیل مرگ پدر و مادرش از دانشگاه چشم می پوشد و برای گذران زندگی خواهر کوچکش به کار می پردازد و خواهرش  را در ۱۸ سالگی به دانشگاه می فرستد.او درهمه این سالها از عشق و ازدواج به خاطر خواهرش گذشته است اما اکنون احساس رضایت نمیکند و از فداکاری خود شاد نیست و احساس پشیمانی او را میشکند...
راستی چرا همیشه از فداکاری با شادی یاد میشه درحالی که شاید یک فداکاری همه عمر کسی را تباه کرده باشه؟؟من خیلی دلم میخواد اینوبنویسم.

.کسی چه میدونه شاید یک روز باز هم دراین وبلاگ توسط کسی گشوده شد.
...
...
نظرات 85 + ارسال نظر
ناشناس یکشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 07:31 ب.ظ

دیگه هیچکی توی دنیا واسه من تو نمیشه

اما نیستی که ببینی خالیه جات همیشه

کجایی؟

بیدل بیریا دوشنبه 9 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 01:41 ب.ظ

سلام باران - اومده بودم حالتو بپرسم که دیدم بازم دل ابریت میخواد بباره - میدونم که کسی مرهمی نمی تونه برات باشه - منکه همیشه تو فکرتم - الحمداله خدا مراد دل ما رو داد اون قضیه که گفته بودم بنکل حل شد و کنده شد - برای تو هم دعا می کنم - مثل همیشه برات آرزوی بهاری بودنو دارم آبجی گل من

رضا سه‌شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 09:25 ق.ظ

دلبر برفت ودلشدگان را خبر نکرد
یاد حریف شهر ورقیب سفرنکرد
گفتم مگر به گریه دلش مهربان کنم
چون سخت بود در دل سنگش اثرنکرد
باران جان بیا واین دلتنگیی که ازرانی دوستان داشته ای برگیر

نیما ۲۹ سه‌شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 09:58 ق.ظ

ماه کنعانی من مسند مصر آن تو شد

وقت آنست که بدرود کنی زندان را

باران...عزیزم...دل...یار...تولد وبلاگت نزدیکه نمیخوای برگردی؟همه منتظرن.۲۵ شهریور اولین یاداشت تو الان پیش روی منه.بیا و سد هارو بشکن.

وحالا این جمله خودتو از توی یادداشتات برات می نویسم:
نباید کسی با مرگ عمدی خود دل دوستانش را بشکند و پهلویشان را خالی کند و از درون عکسش با سرزنش نگاهشان کند و برای ابد تنهایشان بگذارد.

گفتی که چو خورشید زنم سوی تو پر
چون ماه شبی میکشم از پنجره سر
اندوه که خورشید شدی تنگ غروب
افسوس که مهتاب شدی وقت سحر

ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست
منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست

شمع اگر زان لب خندان بزبان لافی زد
پیش عشاق تو شبها به غرامت برخاست

پارسا جون !با تو حکایتی دگر چهارشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 12:31 ق.ظ

شهروز خیلی احمقی که اینجوری فکر میکنی
تو بی شعور تر از اونی که من دهن خودمو کثیف کنمو اسم لجنتو بیارم
برو به بارونت برس
فکر نکن که اونم ادم تر از توهه
تو هم اشغال به تمام معنایی
از این به بعد فقط اذیت میشی شهروز به خاک سپردمت بای

پرچین چهارشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 08:48 ق.ظ http://parchin.blogskay.com

چقدر اینجا شلوغه!
میدونم چقدر ننوشتن برات سخته. برگرد. بازم بنویس.
/رضا.

دلم تنگه... چهارشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 10:17 ق.ظ

به دادم برس ای اشک...

دلم خیلی گرفته...

نگو از دوری کی...

نپرس از چی گرفته...

شهروز چهارشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 06:42 ب.ظ

به به همین مونده بود پارساخان اشغالیه بنده رو تایید کنن ههههههه ....جدا حسادت چیز بدیه...من که ازش دوری میکنم....چون باعث میشه یه دفعه به کسی که میگی عاشقشی...دوسش داری...بگی اشغال...!!!!
باران با دل هیچکس بازی نکرده....شماهااونقدرلیاقت نداشتید که قبولتون کنه...نکنه توقع داری باران همه ی وقتشو بایه ادم بددهن مثل پارسابگذرونه؟؟من که قبول نمی کنم...!!!

نیما ۲۹ چهارشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 11:58 ب.ظ

باران عزیز
کتابی خوندم تحت عنوان خنده و فراموشی اثر کوندرا که برات میخوام یک قسمتاییشو بنویسم.نمیدونم چرا اینقدر این قسمتها منو به یاد اینجا و شما میندازه.امیدوارم ناراحتتون نکنم.

نیما ۲۹ پنج‌شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 12:02 ق.ظ

منتظرم بمون چون یک وجه مشترک بین من و شما هست که داره منو به سوی شما میکشه.ح.صله کن و منتظر نوشته هام باش.اینجا مینویسم که مجبور باشی بخونید.

نیما ۲۹ پنج‌شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 12:03 ق.ظ

برات شب خوشی ارزو میکنم و از فردا با شما همراهم.با من میمونی؟

نیما ۲۹ پنج‌شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 12:05 ق.ظ

و با اینکه ندیدمت
و با اینکه نمیشناسمت
و با اینکه هرگز جواب نامه هامو نمیدی
و با اینکه
ولش کن با همه اینها دوستت دارم.

پارسا جون!با تو حکایتی دگر پنج‌شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 12:17 ق.ظ

سلام خدمت همه بچه ها
اولا بگم شهروز خان اون که با اسم من اومده دری بری گفته من نبودم یا تویی یا اون مچگیر یا اون یکی
به هر حال منم با نظر اون درباره اشغال بودن تو شک ندارم
مچ گیر تو هم نمیخواد حرف اضافی بزنی
شهروز تشنه به خونتم همین
بای
پارسا : دوستدار همیشگیه باران

سیاوش ـ ۰۰۶ پنج‌شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 08:15 ق.ظ http://www.siavashnike.persianblog.com

سلام بارونمممممممممم
منو که یادت می آد عزیزم
وبلاگت خیلی قشنگ بود ، یه سری هم به ما بزن ، در ضمن اگه مایل هستی می خوام لینکت کنم ، به من اطلاع بده

قربان شما
دادا سیاوش ـ 006

شهروز پنج‌شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 12:04 ب.ظ

سلام...پارساخان بیشترازاین با اعصاب این دختربازی نکن...
اعصاب و روح باران نقش احمقانه ی تو نیست که داری باهاش بازی میکنی...
تاوقتی هم که بدونم ادمایی هستن که کارشون فقط داغون کردن باران..اجازه نمیدم بیاد..
راستی در مورد اون کسی که دری وری گفته باید بدونی...تواون قدر دوستای بی ادب و بی شخصیت دورو برت هست که بیان این حرفارو به جای تو بزنن...پس به من تهمت نزن اگر چه درین که اون حرفاکار تو بوده شکی ندارم...درضمن به خون من تشنه باش..۱٪ اهم برام مهم نیست...

نیما ۲۹ جمعه 13 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 07:46 ب.ظ

سلام.
یک خو.اهش.مطالبی که میخوام برات بنویسم خیلی طولانیه.اگه امکان داره و شما خودتون وبلاگتونو نمیخواید ادامه بدید پسوردتونو به من بدید تا مطالبمو بنویسم.قول میدم که بعد از تمام شدنش بهت برگردونم.رو قول نیما حساب کنید.من منتظر جواب شما هستم.ایمیلمو بدم؟

نیما ۲۹ جمعه 13 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 07:51 ب.ظ http://nima_b29@yahoo.com

ایمیلمو دوباره مینویسم شاید سیو نکردی.

نیما ۲۹ جمعه 13 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 07:52 ب.ظ

منتظر جوابت هستم.

نیما ۲۹ شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 01:35 ب.ظ

سلام دوست من باران نادیده.گویا توقع زیادی بود که حق ناشتید جواب ندید شاید هم بگی میتونی مطالبتو توی میل بگی ولی چه میلی وقتی جوابی نمیدی.از اونجایی که بین خودم و شما و حرفام سرگردان شدم شاید بهتر باشه خودم وبلاگی داشته باشم و همه حرفامو اونجا بگم و خودمو کامل معرفی کنم.پس تا بعد که به شما زحمت ندم و در وبلاگ خودم حرف بزنم
کاش یکبار حسمو نسبت به خودت می فهمیدی حسی که هنوز برای خودم بیگانه و نا اشناست ولی شیرین جوری که نمیخوام حالا حالا ها از خودم دورش کنم.

؟ شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 06:02 ب.ظ

...

؟ یکشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 08:36 ق.ظ

...

شادمهر دوشنبه 16 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 11:13 ب.ظ http://shadmehr1.persianblog.com

سلامممممم باران عزیزم .... خوبی ؟؟؟؟ باران جان من هم به نوبه خودم ازت خواهشووووو دارم که دوباره برامون بنویسی ....... حیفه به خدا که یه گلی مثل تو بخواد وبلاگ قشنگش رو تعطیل کنه ..... فدات ... منتظر نوشته های قشنگ بعدی ات هستم ... خوش باشی و موفق .... فعلا بای عزیزم

.... سه‌شنبه 17 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 11:17 ب.ظ

احتمالا فاحشه گی بیش از اون خسته ات می کنه که بتونی اینجا رو به روز کنی ولی هر چی باشه در آمدش از کار اولت بیشتره. مواظب خطرات این کار هم باش.

خودم پنج‌شنبه 19 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 04:08 ق.ظ

تنبیهی جز این برای خودم و تو نمیتونم پیداکنم.دلم میخواد یکبار هم که شده ادما بفهمن نمیتونن با هر کسی هرجوری میخوان حرف بزنن.اینم نظرات.حالا بیا و هرچی دلت میخواد بگو.میدونی که دیگه برای من بی تفاوته.هیچ وقت تو زندگیم برای کاری اینقدر مصمم نبودم.هیچوقت.من منتظر خدا نمیمونم .خودم اینکارو میکنم.

اس پی پنج‌شنبه 19 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 04:41 ق.ظ

عقل کل...
اون چیزی که می خواستی انجام شد و اثری ازش باقی نموند ولی :
خودکشی راه فرار از زندگی نیست.
خودکشی راه فرار از زندگی نیست.
خودکشی راه فرار از زندگی نیست.

پارسا جون!با تو حکایتی دگر پنج‌شنبه 19 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 05:18 ق.ظ


این بی اسم که مبینید فحش میده ای پیش چک شد و معلوم شد کسی نبود جز شهروز یا همون خاک اره با ای دی autum_inmyheart بله شهروز خیلی بی ادبی انسان باش خاک بر سر

اس پی پنج‌شنبه 19 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 06:17 ق.ظ

خودکشی کلمه تاریکیه.
خواهش می کنم... خواهش می کن درست فکر کن.
به فکر خانواده ات و دوستانت باش.
به فکر مادرت باش.
من از تو خواهش می کنم دست به کار نامعقول نزنی.

شهروز جمعه 20 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 04:30 ق.ظ http://khak-arreh.persianblog.com

سلام...خدمت اقا پارسا...عزیزم اگه من ادمی بودم که بخوام ازین حرفا بزنم...موقعی که تو یاهو به من فحش خواهرمادر میدادی جوابتو میدادم ...اگرم دوستان علاقه مند باشن...میتونم براشون کپی کنم..تا بیشتر با شخصیت جنابعالی اشنا بشن....درضمن این حرفای مزخرف که ipشهروزه و شهروز فحش میده رو برو یه جایی بزن که ۴ تاخریدارلنگه ی خودت داشته باشه...جدن که ادم مزخرفی هستی که لیاقت هیچی جزهمون دری وری هایی رو که میگی نداری....باران عزیزترین دوست وهمراه منه پس خودت رو خسته نکن..این ره که تو میروی به ترکستان ست...

شهروز جمعه 20 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 05:04 ب.ظ http://khak-arreh.persianblog.com

خوب ببینم..این اقایی که میاد خواب و رویاهاشو این جاتعریف میکنه کیه؟....شب شام زیاد میخورید شماها..؟یا هرچیزدیگه...مرسی از نظرتون تو وب لوگم...اما دوست دارم اینو بدونید اگه قصدتون اینه که من یا هرکس دیگه ای از باران بیزار بشیم..در مورد خودم باید بگم...باران اگه بدترین باشه..اگه همه ای اونایی باشه که شما تو خوابتون دیدید...من این بدرو میخوام و هیچ موقع تنهاش نمیزارم...حتی اگه دروغ باشه حرفهاش کاراش...من این دروغ رو دوست دارم...ومطمعنم که هیچ چیزی..باعث نمیشه این عشق و دوست داشتن...تبدیل به نفرتی بشه که به خاطرش..حرفهایی رو بهش نسبت بدم...تهمتهایی رو بهش بزنم....که فقط وفقط لیاقت ادم های مزخرفی مثل توس....


خود کشی راه فراراززندگی نیست...
باران نمیخواد از زندگی فرار کنه...
توراهنماییش کن..
توراه فرارو نشونش بده...
تو بهش بگو چه جوری میتونه از بدی فرارکنه
راه فراراز دست تو کجاست...؟هان؟کدوم سمته؟
راه فرارازاین همه بدی...این همه تهمت...این همه عشق که حالا شده یه نفرت متعفن...
دست ازسرش بردارید..این بار اخریه که میگم..
من نمیزارم ۴ خط نوشته ی یه مشت ادم ...داغونش کنه...یعنی دیگه بعد ازین نمیزارم...ازحالا هم هیچ کدومتون نه باران و میبینید..نه نوشته هاشو میخونید...نه صداشو میشنوید...نه هیچیه هیچی...تموم...تموم تمومم...هرچه قدرم دلتون میخواد بیاین دری وری بنویسید...دیگه بارانی نیست که با خوندنش عذاب بکشه...گریه کنه...داغون بشه...خورد بشه...وظایفتون به خوبی انجام شد...حالا نفس راحت بکشید..
ــــــــــــــــــــــــــــ-
عشق بردبار است..
عشق مهربان است...
عشق دراتش حسد..نمیسوزد..
عشق غرورندارد..
عشق نفع خودراخواهان نیست...
عشق خشم نمیگیرد..
عشق سو ظن ندارد...
عشق ازناراستی شاد نمیشود....اماازراستی به شعف می اید..
عشق دروغ نمی گوید...فریب نمیدهد..
عشق جایش را به نفرت نمیدهد....

اس پی جمعه 20 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 09:41 ب.ظ

پسرک... گوش کن:

در مورد شام : نه اتفاقا شبها شام زیاد نمی خورم. تو رو نمی دونم.
--------------------------------------------------------------------
در مورد به قول خودت وب لوگت: من نظری ندادم.علاقه ای هم به وبت ندارم و تا حالا هم بازش نکردم.
--------------------------------------------------------------------
تنهاش نمی گذاری ؟ خوش به حالت و خوش به حالش. تو خیلی خوبی.
--------------------------------------------------------------------
مزخرف : آینده نشون میده ملاک مزخرف بودن چیه. کاش تو که اینقدر خوب بقیه رو می شناسی یه بار دل به دریا می زدی و از خودش می پرسیدی چقدر برات ارزش قائله.
--------------------------------------------------------------------
خودکشی: می تونی ازش بخوای درباره اش با تو که اینقدر خوب درکش می کنی صحبت می کنه .امیدوارم راستشو بهت بگه.
--------------------------------------------------------------------
راه فرار : راه فرار رو بهش نشون دادم. شما نگران نباش.
--------------------------------------------------------------------
بار آخریه که میگی دست از سرش برداریم؟ برنداریم چه می کنی؟ ها؟
ولی نگران نباش. از این بابت هم خیالت راحت.می تونم بگم حداقل من باهاش کاری ندارم. بقیه رو نمی دونم.

پارسا جون !!با تو حکایتی دگر شنبه 21 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 08:27 ق.ظ

سلام
میبینم که اسپی من میاد اینجاو ...
دستت دردنکنه خوب حق نونو نمکو به جا اوردی دمت گرم
شهروز تو هم خیلی حرف میزنی تو چکارشی مگه
به هر حال ما عطاشو به لقاش بخشیدیم
بای

حنا شنبه 21 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 06:35 ب.ظ

باران جان سلام میدونی چقدر گشتم تا پیدا کنم حالا کجا میخواهی بری دختر خوب . آرزو می کردم دشت سرشار زسرسبزی رویاهارا
من گمان می کردم
دوستی همچون سروی سرسبز چهارفصلش همه
آراستگی است
من چه می دانستم
هیبت بادزمستانی است
من چه می دانستم
سبزه می پژمرداز بی آبی
سبزه یخ می زند از سردی دی
من چه می دانستم
دل هرکس دل نیست
«قلبها صیقلی از آهن و سنگ
دلهابی خبراز عاطفه اند»

هر جا هستی موفق باشی عزیز قربانت حنا

کتایون یکشنبه 22 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 06:10 ق.ظ

....که انسان دشواری وظیفه است .....روزهای سختی رو از سر میگذرانی که ارزو میکنم وقتی از اون پیله پر درد در اومدی اغاز رستنت باشه .....اینروزا بخاطر همون شرایط پیچیده و خودساختت بیشتر از همیشه دوستت دارم نازنینم ....
دل که میگیرد و باران می بارد
چشمانت را که از اشک جاری شده پنهان نکن .....
رها کنیم ....
کتاب جدیدی میخونم به اسم پرنده من ....وقتی میخونی میبینی چقدر زندگی علی رغم همه بدی هاش شیرینه ....میبینی چقدر و چقدر میشه بسادگی زندگی کرد و لذت برد .....ببین این تیکش چقدر زیباست ...
......................
امیر می گه وقتی به نشانه ها توجه نمیکنی مجبوری اتفاق رو یک جا هضمش کنی و من الان دچار سو هاضمه شدم و امیر رو درک نمیکنم .......منم زیاد دچار سو هاضمه میشم بارونی عزیز دلم ..همیشه پیش از اون که بفهمم اتفاق افتاده .....

کتایون یکشنبه 22 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 07:47 ق.ظ

دوباره اومدم تو وبلاگت .... دو باره این نوشته های دوستان رو میخونم ... دوباره بفکر میرم و فکر میکنم که کجای کار رو بد فهمیده شدی که همه بخودشون این اجازه رو میدن که تو رو مثل یه غنیمت جنگی بین خودشون تقسیم کنن ..... چی شد که تو با اون قلم توانات و با شیرین زبونیات مستحق این توهین ها شدی که شاید هر کدوم از ما اگه کمتر ازین بهمون بگن یه لحظه هم سکوت نمیکنیم .....فقط به یکی از دوستان خیلی عزیزو محترمم میگم که عاشقی وعشق ورزیدن شهامت میخواد ... بخدا شهامت میخواد ... بخدا میشه دوست داشت و زیر پا له نکرد .... چرا فکر میکنیم اگه طرف مقابلمون مورد توجه ده نفر دیگه هم هست حتما اشکال از اونه ... چرا اینو فکر نکنم که این توان بالای روشنایی بخشیدن به یه جمع از عهده هر کسی بر نمیاد و این یعنی نعمت یعنی رحمت .....از شاملو مینویسم چون این ادم محترم و نظرش برات حجته .......
میان ماندن و رفتن حکایتی کردیم...........که اشکارا در پرده کنایت رفت...........مجال ما همه این تنگمایه بود و دریغ...........که مایه خود همه در وجه این حکایت رفت.......

باران. دوشنبه 23 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 08:07 ب.ظ http://www.baran1362.persianblog.com

سلام باران.قربون دل بارونیت.شاید نوشته هامو نخونی اما من می نویسم.خانومی دلم گرفت وقتی نوشته هاتو خوندم.برات از ته ته دلم دعا می کنم.دوست دارم عزیزکم....باران.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد