حرفهای تمیز......حرفهای کثیف(۱)


این زن را می بینی؟
به سرایت در آمدم...
برای پاهایم آب نیاوردی!!!
اما این زن پاهایم را به اشک شست و به موهای خویش خشک کرد...

مرا نبوسیدی!!!
لیکن این زن از بدو ورود باز نماند از بوسیدن پاهایم.
سرم را به روغن مسح نکردی!!!
لیکن او به عطر تدهین کرد پاهای مرا.

از این رو به تو می گویم:گناهان او که بسیار است آمرزیده شدچرا که بسیار عشق ورزیده...
اما او که آمرزش کمتری یافت کمتر عشق ورزید
.

                        (انجیل لوقا-باب ۷-آیه های ۴۴-۴۷)


از امروز می خوام از حرفهای تمیزی حرف بزنم که رسید به حرفهای کثیف.

گفتی که با حرف های تمیز دل می سوزونم.
حرفهای تمیز.
گفتی :می ترسی تنها بشی و همه این دوستات تنهات بذارن.
گفتی ۳۰+۳۰+۳۰=۹۰
گفتی من از یک آدم ساده کسی را ساختم که دیگه به هیچکس اعتماد نکنه.
.....
.....
.....
اینها مثل یک قصه است و قصه چیزی مثل زندگی...بعضی وقتا زندگیت میشه یک قصه که دلت میخواد هی بخونیش و لحظه های قشنگشو باز نگاه کنی.
گاهی هم میشه یک قصه که یک جایی قایمش می کنی که نه خودت و نه هیچکس دیگه نفهمه بر تو چه گذشت....
...............................................................
هرکس سکوت میکنه نشان نافهمیش نیست.
هرکس که ادعای هوش و فهم زیاد داره هم نشان داناییش نیست.
................................................................
همیشه از اینکه بخوام خودمو ثابت کنم بدم می آمده.
دوستانی که تو نامشون رو بردی این قصه را میدونند.همشون میدونن که اینقدر برام عزیز..نزدیک و گرامی بودی ...
و شما دوستای من اگر براتون از این دوست یگانه ام و ارزشی که برام داشت  نگفتم ؛اگر تمام این مطالبی را که میخوام بگم براتون نگفتم...اگر به هر کدومتون وعده های  عاشقانه دادم.اگر به هرکدومتون گفتم با من بمونید من عاشقتم.اگر برای هرکدومتون  نقش یک عاشق رو بازی کردم ..اگر حتی یک نفر..حتی یک نفر هست که من در اغاز و طول هر اشنایی بهش نگفتم لطفا عشق نه.حتما..حتما بیاد و بگه که دارم دروغ میگم.هیچ کدومتونو نمیبخشم اگر نیاید و حرفتونو نزنید.
.............................................................................................

!!!!این مطلب تا فردا میمونه و فردا وبلاگ اپدیت میشه !!!!
 
نظرات 4 + ارسال نظر
سیاوش ۴۰ دوشنبه 23 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 09:47 ب.ظ

ربطی به موضوع نداره
فقط دلم خواست بگم

چون بد آید هر چه آید بد شود
یک بلا ده گردد و ده صد شود
آتش از گرمی فتد مهر از فروغ
فلسفه باطل شود منطق دروغ

... دوشنبه 23 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 10:44 ب.ظ http://xyz3.blogsky.com

وزندگی من شبیه قصه است٬ قصه ای شبیه انچه از انجیل آوردی. ولی حیف که زندگی دگمه بازکشت ندارد...

رضا دوشنبه 23 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 10:44 ب.ظ

سلام باران جان
بودایا که خرامان ز درم بازایی
گره ازکار فرو بسته ما بگشایی
پیش از این گر دگری در دل من می گنجید
جزترا نیست کنون در دل من گنجایی
قبل از هرچیز از اینکه بهر دلیل برگشتی ودوباره نوشتی خوشحالم وشادمان از دیدنت
نزدیک به یه سال از اشنایی ما میگذره ولی هر لحظه برای من تازه تر از لحظه قبل میشی هیچوقت حضورت وحرفات تکراری نبوده و باید اعتراف کنم که اشنایی با تو و استفاده از تفکراتت و طرز نگاه کردنت به زندگی خیلی بهم کمک کرده
فکر نمی کردم دوستی تا این اندازه شیرین وخواستنی باشه
حتی معنی دوست و دوستی هم در نظر من عوض شده
قصد تعریف کردن ازت ندارم چون همه دوستات ترا ازمن بهتر می شناسن
هیچوقت روز اول که شروع کردی و بعد از سلام گفتم :باران با این کلام پر مهرت عاشقی لابد
گفتی من تنها چیزی که نمیدونم عشق وعاشقی وهنوز که هنوزه همون نظرو داری
و اونقد بزرگی تو که از اینکه حتی ممکنه در نظر دوستات بیشتر وبهتر ازونی که هستی جلوه کنی خیلی از نا گفتنی هار را که دیگران شاید جراتشو ندارن گفتی زهی پاکی و بزرگواری
واما دوستی که مورد خطاب باران هستی...
همیشه از حسی که باران نسبت به تو داشت حسودیم میشد
چقد با محبت وخوبی از تو صحبت می کرد تا قبل ازینا ارزو می کردم جایگاه ترا در بر باران داشتم
وچه راحت .....
مث اینکه زیاد صحبت کردم ببخشید


شهروز سه‌شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 04:33 ب.ظ http://khak-arreh.persianblog.com

چه شروع شجاعانه ای....


انچه راکه می بینم دیگردوست ندارم...
گاهی ارزو میکنم ای کاش کور بودم...
گاهی برای همیشه انتظار میکشم...
بیرون ازین اشفته بازار بایستم..تاکسی گریه ی مرادرتلاش برای تسکین درد نبیند....
میدانی که قراراست با سختی زندگی کنی..
خدایا ..ما باید باورهاراازدست ندهیم....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد