خداوند و من و تو(۱)


کتاب بریدا رو تموم کردم و رسیدم به کوه پنجم.

و گفت...
هر آینه به شما میگویم که هیچ نبی در وطن خویش مقبول نباشد..
و بسا بیوه زنان در اسرائیل بودند در ایام ایلیا وقتی که آسمان مدت سه سال و شش ماه سترون ماند چنانکه قحطی عظیم در سراسر زمین پدیدآمد
و ایلیا نزذ هیچکدام از ایشان فرستاده نشد مگر نزد بیوه زنی در شهر اکبر صیدون.

انجیل لوقا:باب ۴؛سوره های ۲۴ تا ۲۶


و ایلیا در پی فرمان خداوند به شهر اکبر رفت و به بیوه زنی پناه برد که بر وی عاشق گشت و زن در جنگ کشته شد و...
...
...
تمنا کرد:خواهش می کنم زنده بمان...نمیر.

صدا شنیده شد:خاشاک به رویم بگذارو برو به پسرم کمک کن.
ایلیا بیصدا ولی به تلخی گریست.
ــ نمی دانم کجاست...خواهش میکنم ترکم مکن.به تو نیازمندم.تو به من دوست داشتن آموختی...
...
پسرک پر گرد و خاک پرسید:مادرم کجاست؟
صدا از زیر آوار جواب داد:من اینجا هستم پسرم.
پسرک گریه کرد و ایلیا او را درآغوش گرفت.

صدا شکسته تر شنیده شد:آرام بگیر..شهری که در آن زاده شدی در چه وضعی است؟

ایلیا به دروغ گفت:همه چیز عادیست.
دوباره صدایش از پیش ضعیفتر:به من بگو که شهرم ویران نشده...
ایلیا گفت:شهر خسارتی ندیده و پسر تو هم سالم است.
ــ و تو؟؟
ــ زنده ام!
زن گفت:از این لحظه روح من با همه آنچه که روی زمین می شناختم محشور می شود.
من دره می شوم و کوههای اطراف.
شهر می شوم و مردمی که درآن راه می روند.
و زخمی ها و سربازان و گدایان و نجیب زادگانش می شوم.
من زمینی می شوم که برآن پا می نهی
و بارانی که زمین را سیر می کند
از این پس من شهر اکبرم؛شهری که زیباست
.

و سکوت مرگ فراگیر شد.
...
ایلیا پیراهن خود را دریدو رو به آسمان فریاد کشید:ای خدای من

به خاطر تو سرزمینم را ترک کردم و نتوانستم خونم را همانند دیگر انبیا به تو تقدیم کنم.
دوستان مرا بزدل نامیدند و دشمنان مرا خائن.
به خاطر تو چیزی نخوردم
به خواست تو به یک زن برخوردم.
به خواست تو قلبم عشق او را در خود جای داد.
اکنون از شهر اکبر جز خرابه ای باقی نیست
و زنی که تو در راهم گذاشتی در زیر ویرانه آن ارمیده است.
ای خدا...
چه گناه در حق تو کردم؟
چه زمان از خواست تو روی گردانیدم؟
اگر از من خشنود نبودی چرا جان مرا نگرفتی؟
برعکس این تو بودی که یکبار دیگر مرا شکست دادی
نکبت و بدبختی برکسانی روا داشتی که مرا دوست داشتند و به من کمک کردند.
ناآگاه از مشیت تو هستم.
ناآگاه از عدالت تو هستم.
ناتوان از رنجی هستم که بر من روا داشتی.
از من دوری کن.
چون...
من هم ویران شدم.
آتش شدم.
سوختم و خاکستر شدم...

در میان آتش و اندوه؛ایلیا نوری دید و فرشته نگهبانش براو ظاهر شد.
ایلیا پرسید:چرا اینجاآمدی؟گمان نمیکنی که خیلی دیر شده است؟

ــآمده ام تا به تو بگویم که خداوند ندبه ات راشنیدو خواسته ات را اجابت کرد؛دیگر تو صدای فرشته نگهبانت را نخواهی شنید و تا زمانی که روزهای آزمایشت تمام نشدند من هم برتو ظاهر نمی شوم.

ادامه همین امروز.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد