خداوند و من و تو(۲)

ادامه قسمت قبل

ایلیا فکر کرد:شاید یک خواب باشد...شاید هم یک کابوس.

پسرک گفت:تو به مادرم دروغ گفتی؛شهر خرابه است.
ـ
ـ چه فرق میکند؟وقتی اوآنچه را در پیرامونش گذشت ندید.چرا نباید گذاشت که آسوده بمیرد؟

ــ برای اینکه او به تو اعتماد کرده بود مگر نشنیدی که گفت او شهر اکبر است؟
من نمی خواهم مادرم چیزی باشد که میبینم؛خرابه و ویران...تو به او دروغ گفتی.

مرد و کودک در دره پیش می رفتند.پسرک گفت:توآرام راه می روی...ازآنچه که برایت اتفاق خواهد افتاد می ترسی.

ایلیا جواب داد:من نمی ترسم مگر از خود من.
آنها نمی توانند کاری با من بکنند چون قلب من دیگر زنده نیست.

ــ خدایی که مرا بازگرداند هنوز زنده است.

ــ این خدا را فراموش کن.او از ما دور است و معجزه ایی را که از او انتظار داریم ظاهر نخواهد کرد.

ای خدا
این جنگ ؛جنگ میان آشوریان و فنیقیان نبود؛جنگی بود بین من و تو......تو به من اعلام جنگ تن به تن نکردی و مثل همیشه پیروز شدی و خواسته ات اجابت شد.
تو زنی را میراندی که دوستش داشتم و شهری را که به وقت دوری از سرزمینم پذیرایم شده بود خراب کردی و خرابه اش را بر سرم فروکوفتی...
برای من باز گرداندن او غیر ممکن است ولی می توانم سرنوشت اثر خرابکارانه ات را تغییر دهم.مرا فورا در همین جا بکش وگرنه...اگر مجال دهی که پایم به دروازه شهر برسد آن را که تو خواستی از صفحه زمین پاک کنی از نو خواهم ساخت و خلاف مشیت تو عمل خواهم کرد.

خاموش شد؛روحش آرام و قلبش را خالی از کینه کرد و آماده مرگ شد.

پس از مدتی طولانی کودک دست ایلیا را تکان داد و گفت: رسیدیم.

باروی تخریب شده شهر اکبر به دورش کشیده بود.

از جایی که ایستاده بود می توانست بوی سوختگی وآتش را حس کند.لاشخور ها درآسمان دور میزدند.
...
...
او آماده بود تا هر کسی را که بخواهد تحقیرش کند نابود کند.به کودک گفت:

من هم همانند این شهر ویران شده و درخود فرو ریخته بودم.اینک خود را باز یافتم و دوباره
ساختم هرچند ماموریتم را درمورد این شهر خاتمه ندادم.حال که خدا مارا فراموش کرده ما هم باید فراموشش کنیم.ماموریت من اجابت خواست تو است.

کودک گفت:بدون مشیت خدا مادرم از میان مردگان برنمیگردد.

ایلیا گفت:فقط جسم مادرت است که مارا ترک نمود ولی جانش همیشه با ما است؛همانطور که او به ما گفت او اکبر است...ما باید کمکش کنیم تا زیبایی خود را به دست آورد.

ادامه همین امروز

خداوند و من و تو(۱)


کتاب بریدا رو تموم کردم و رسیدم به کوه پنجم.

و گفت...
هر آینه به شما میگویم که هیچ نبی در وطن خویش مقبول نباشد..
و بسا بیوه زنان در اسرائیل بودند در ایام ایلیا وقتی که آسمان مدت سه سال و شش ماه سترون ماند چنانکه قحطی عظیم در سراسر زمین پدیدآمد
و ایلیا نزذ هیچکدام از ایشان فرستاده نشد مگر نزد بیوه زنی در شهر اکبر صیدون.

انجیل لوقا:باب ۴؛سوره های ۲۴ تا ۲۶


و ایلیا در پی فرمان خداوند به شهر اکبر رفت و به بیوه زنی پناه برد که بر وی عاشق گشت و زن در جنگ کشته شد و...
...
...
تمنا کرد:خواهش می کنم زنده بمان...نمیر.

صدا شنیده شد:خاشاک به رویم بگذارو برو به پسرم کمک کن.
ایلیا بیصدا ولی به تلخی گریست.
ــ نمی دانم کجاست...خواهش میکنم ترکم مکن.به تو نیازمندم.تو به من دوست داشتن آموختی...
...
پسرک پر گرد و خاک پرسید:مادرم کجاست؟
صدا از زیر آوار جواب داد:من اینجا هستم پسرم.
پسرک گریه کرد و ایلیا او را درآغوش گرفت.

صدا شکسته تر شنیده شد:آرام بگیر..شهری که در آن زاده شدی در چه وضعی است؟

ایلیا به دروغ گفت:همه چیز عادیست.
دوباره صدایش از پیش ضعیفتر:به من بگو که شهرم ویران نشده...
ایلیا گفت:شهر خسارتی ندیده و پسر تو هم سالم است.
ــ و تو؟؟
ــ زنده ام!
زن گفت:از این لحظه روح من با همه آنچه که روی زمین می شناختم محشور می شود.
من دره می شوم و کوههای اطراف.
شهر می شوم و مردمی که درآن راه می روند.
و زخمی ها و سربازان و گدایان و نجیب زادگانش می شوم.
من زمینی می شوم که برآن پا می نهی
و بارانی که زمین را سیر می کند
از این پس من شهر اکبرم؛شهری که زیباست
.

و سکوت مرگ فراگیر شد.
...
ایلیا پیراهن خود را دریدو رو به آسمان فریاد کشید:ای خدای من

به خاطر تو سرزمینم را ترک کردم و نتوانستم خونم را همانند دیگر انبیا به تو تقدیم کنم.
دوستان مرا بزدل نامیدند و دشمنان مرا خائن.
به خاطر تو چیزی نخوردم
به خواست تو به یک زن برخوردم.
به خواست تو قلبم عشق او را در خود جای داد.
اکنون از شهر اکبر جز خرابه ای باقی نیست
و زنی که تو در راهم گذاشتی در زیر ویرانه آن ارمیده است.
ای خدا...
چه گناه در حق تو کردم؟
چه زمان از خواست تو روی گردانیدم؟
اگر از من خشنود نبودی چرا جان مرا نگرفتی؟
برعکس این تو بودی که یکبار دیگر مرا شکست دادی
نکبت و بدبختی برکسانی روا داشتی که مرا دوست داشتند و به من کمک کردند.
ناآگاه از مشیت تو هستم.
ناآگاه از عدالت تو هستم.
ناتوان از رنجی هستم که بر من روا داشتی.
از من دوری کن.
چون...
من هم ویران شدم.
آتش شدم.
سوختم و خاکستر شدم...

در میان آتش و اندوه؛ایلیا نوری دید و فرشته نگهبانش براو ظاهر شد.
ایلیا پرسید:چرا اینجاآمدی؟گمان نمیکنی که خیلی دیر شده است؟

ــآمده ام تا به تو بگویم که خداوند ندبه ات راشنیدو خواسته ات را اجابت کرد؛دیگر تو صدای فرشته نگهبانت را نخواهی شنید و تا زمانی که روزهای آزمایشت تمام نشدند من هم برتو ظاهر نمی شوم.

ادامه همین امروز.

بخش دیگر(۲)


دخترک برای آموختن بیشتر زد زنی به نام ویکا رفت...
ویکا به دخترک نگریست؛او به راستی عطیه ای داشت.اما می خواست بداند این دختر چگونه این اندازه توجه جادوگر را جلب کرده است؟عطیه به تنهایی کافی نبود.
...
...
...دخترک پرسید:بخش دیگر چیست؟
این نخستین باری بود که آن زن را به مبارزه می طلبید.
ویکا لحظه ای خاموش ماند.سوءظنی از اعماق ذهنش گذشت..چرا جادوگر چیزی درباره بخش دیگر به دختر نیاموخته است؟؟
بریدا دوباره پرسید:بخش دیگر چیست؟؟
ویکا پاسخ داد:روح ما نیز درست مانند بلورها و ستاره ها؛درست مانند سلول ها و گیاهان تقسیم میشوند.روح ما به دوروح دیگر تقسیم می شود؛این دو روح تازه به دوروح دیگر تبدیل می شوند و بدین ترتیب در طول چند نسل بر بخش بزرگی از کره زمین پخش می شویم.

دختر پرسید:وتنها یکی از این بخشها از هویت خویش آگاه است؟؟
ویکا بی توجه گفت:در حقیقت اگر روح جهان تقسیم شود ؛هرچند گسترش می یابد اما ضعیف تر می شود.برای همین همان گونه که تقسیم می شویم؛دوباره نیز با یکدیگر ملاقات می کنیم و این ملاقات دوباره عشق نام دارد.

در هر زندگی مسئولیت اسرارآمیز دیدار دوباره دست کم یکی از این بخش های دیگر را بر عهده داریم.عشق اعظم که آن ها رااز هم جدا ساخته است با عشقی راضی میشود که این دونیمه را دوباره با هم یگانه میسازد.

ــ و من چگونه می توانم بدانم چه کسی بخش دیگر من است؟؟
این پرسش  رایکی از مهم ترین پرسش های سراسر زندگیش میدانست.
ویکا خندید. او نیز بارها با همین اضطرابی که این دختر جوان داشت همین سوال را از خود پرسیده بود.

ویکا پاسخ داد:شهامت خطر داشتن؛به خطر شکست تن دادن؛خطر ناامیدی و سرخوردگی را پذیرفتن..اما هرگز دست از جستجو به دنبال عشق نکشیدن.کسی که از این جستجو باز نایستد پیروز خواهد شد.

دختر سوال دیگری داشت:ممکن است در هر زندگی با بیشتر از یک بخش از وجودمان ملاقات کنیم؟

ویکا به تلخی اندیشید:((بله و هنگامی که چنین بشود قلب تکه تکه می شود و نتیجه آن درد و رنج خواهد بود.بله می توانیم با سه یا چهار بخش دیگر خود ملاقات کنیم چون بسیاریم.))

دخترک سوالهای خاص می پرسید و او می بایست از پاسخ دادن می گریخت.
بنابر این پاسخ داد:ما مسئول سراسر زمین هستیم.چرا که نمی دانیم بخش های دیگر ما که از آغاز زمان وجود مارا تشکیل میداده اند اینک کجا هستند..اگرآنها خوب باشند ما نیز خوشبخت خواهیم بود.اگر بد باشند؛هرچند ناهشیاراز بخشی از این درد؛رنج خواهیم برد.
اما فراتر از همه مسئولیم که در زندگی دست کم یکبار با بخش دیگر خود که در راه ما تجلی خواهد کرد یگانه شویم.حتی اگر فقط برای چند لحظه باشد..چون این لحظات عشقی چنان عظیم به همراه خواهد داشت که بقیه روزگار مارا توجیه می کند.

نیز می توانیم بگذاریم که بخش دیگر مابه راه خود ادامه دهد بی آنکه این حقیقت را بپذیرد یا حتی درکش کند.در این صورت برای ملاقات دوباره با او به یک تولد دیگر نیازمند خواهیم بود و به خاطر خودخواهیمان به بدترین عذاب محکوم خواهیم شد..عذابی که خود برای خود خلق کرده ایم:تنهایی.

بخش دیگر


نوشته زیر از کتاب بریدا نوشته پائولوکوئیلو است.این شروع ماجراست به طور خلاصه.اگر دوست داشتید بگید تا ادامشو بنویسم البته خلاصه.اگرم خیلی دوست داشتید برید بخونید کامل.اگرم دوست نداشتید نخونید.البته کتابی نبود که آدمو عاشق خودش کنه مثل ژان کریستف.اما یک رمز و راز مبهمی توش بود که جالب بود.

دختر گفت:می خواهم جادوگری بیاموزم.
مرد پرسید:چرا؟
ــ برای اینکه به برخی پرسشهای زندگیم پاسخ دهم.برای شناختن نیروهای نهان و شاید برای سفر به گذشته وآینده.

مرد گفت:ابتدا با صداقت تمام به من پاسخ بده. اگر روزی مرد زندگیت را بیابی آیا هرآنچه راکه تو تاآن هنگام فراگرفته ای؛تمامی امکانات؛تمامی رموزی را که دنیای جادوگری می تواند به تو عرضه کند به خاطر مردی که برای بقیه زندگیت برگزیده ای رها خواهی کرد؟؟

دختر گفت:میان جستجو و خوشبختی ام هیچ تضادی نمیبینم.

ــ به آنچه از تو میپرسم پاسخ بده؛آیا بخاطر آن شخص همه چیز را رها خواهی کرد؟؟

دختر به شدت مایل بود گریه کند.این فقط یک پرسش نبود.یک انتخاب بود.دشوارترین انتخابی که یک نفر می توانست در سراسر زندگیش انجام دهد.زمانی بود که در دنیا هیچکس به اندازه خودش برایش اهمیت نداشت.دوستان بسیاری داشت و همیشه گمان می کرد هریک ازآنها را دوست دارد وهمیشه می دیدآن عشق زمانی پایان می گیرد.

درمیان هرآن چه شناخته بود عشق دشوارترین آنها بود.
اما به دلیل نومیدی های مکرر دیگر از هیچ چیز مطمئن نبود.با این وجود عشق همچنان نذر بزرگ زندگیش بود.

سرانجام گفت:همه چیز را رها می کنم.

جادوگر گفت:تو حقیقت را گفتی؛پس به تو درس خواهم داد.
پیش از درس اول بدان هنگامی که کسی راه خود را انتخاب می کند نباید هراس داشته باشد.باید برای برداشتن گامهای غلط شهامت کافی داشته باشد.نا امیدیها؛شکست ها و دلسردیها ابزار هایی هستند که خداوند برای نشان دادن راه به کار می گیرد.

دختر گفت:ابزار های عجیبی هستند؛بیشتر باعث می شوند آدم از ادامه راه باز بماند.

جادوگر به دخترک تسلیم و مطمئن نگریست؛در اعماق قلبش آرزو داشت دخترک آنچه را که به او می آموخت بفهمد؛هرچه بود آن دختر بخش دیگر خودش بود؛حتی اکنون که هنوز این موضوع را نمی دانست و هنوز بسیار جوان بود و به مردم این دنیا تمایل داشت.
............
............
............
دختر در میان تاریکی توانست هیکل جادوگر را ببیند که به درون جنگل رفت و در میان درختان ناپدید شد.از تنها ماندن می ترسید و این نخستین درس او بود؛نمی توانست حالت عصبی از خود نشان بدهد.
ـــ او مرا به عنوان شاگرد پذیرفته است؛نمی توانم ناامیدش کنم.
زیرلب با خود تکرار می کرد:من زنی نیرو مند و مصمم هستم.
فکر کرد نباید اختیارم را از دست بدهم؛اما هراسان تر ازآن بود که بتواند خودش را مهار کند.

سرانجام فریاد زد:کجایی؟؟
هیچکس پاسخ نداد.
دیگر نمی خواست کسی را تحت تاثیرقرار بدهد.تنها چیزی که می خواست گریختن از آنجا بود.
فقط جنگل بود و صداهای غریبش.

آهسته شروع به زمزمه کرد:ایمان دارم...به خداوند؛به فرشته نگاهبانم...ایمان دارم که مرا تا اینجا آورد و همواره همراه من است.نمی دانم توجیه این ماجرا چیست؟؟اما می دانم که او کنارمن است که مبادا پای خود را به سنگ بزنم.

شب چیزی نبود جز بخشی از روز.همان گونه که در نور احساس حمایت شدگی می کرد می توانست در ظلمت نیز احساس حمایت شدگی کند.ظلمت سبب میشد که اوآن حضور پشتیبان را برانگیزد.
می بایست به آن حضور اعتماد می کرد و این اعتماد همان ایمان بود.ایمان دقیقا همانی بود که در این لحظه حس می کرد؛یک غرق شدگی وصف ناشدنی در شبی همچون امشب تاریک.

وجود داشت تنها به خاطرآنکه خود به آن اعتقاد داشت.
معجزه نیز هیچ توضیح و توجیهی ندارد؛اما برای آنانی که به آن اعتقاد داشته اند رخ می دهد.

او ایمان داشت و ایمان فرشته نگهبانش را بیدار نگه میداشت و او بی اراده به خواب رفت.

وقتی از خواب بیدار شد کمی سردش بود؛لباسش کثیف شده بود اما روحش احساس شادی می کرد.یک شب کامل گذرانده بود؛تنها در یک جنگل.
....
....
خطاب به جنگل که اکنون خاموش بود گفت:درباره شب تاریک آموختم؛آموختم که ایمان یک شب تاریک است.شگفت آور نیست هر روز انسان یک شب تاریک است.

هیچکس نمی داند دقیقه ای بعد چه رخ خواهد داد و با این وجود همگان رو به جلو می روند؛چون اعتماد می کنند؛چون ایمان دارند؛یا که میداند شاید چون رازی را که در ثانیه بعد نهفته است درک نمی کنند.
....
....
جادوگر همان گونه که به تنه یک درخت پیر تکیه داده بود دخترک را تماشا کرد که چگونه در جنگل ناپدید می شد.و سراسر شب به وحشت او گوش سپرده و فریاد هایش راشنیده بود.حتی یک لحظه به این فکر افتاده بود که نزدیک شود؛درآغوشش بگیرد؛از وحشت نجاتش بدهد و بگوید نیازی به این ماجراجویی ها ندارد.
اکنون خوشحال بود که چنین نکرده است و به خود می بالید که آن دختر با تمامی اضطراب های جوانیش بخش دیگر خودش است.
...
...
...

حرفهای تمیز......حرفهای کثیف(پایان)



دستی را پس نزنید که چهره شما را می خراشد؛چرا که این دست راه را نیز به شما نشان خواهد داد.مطمئن باشید هر دقیقه زیباتر می شوید و هرچند اکنون درک نمی کنید؛دشواری ها و وسوسه ها ابزار های خدایند.

....
حرفهای تمیز...
نامه های عزیز...
گاهی بحث....دعوا...
چقدر قهر...چقدر زود آشتی...وای بازم قهر...
برو....برگرد.....بیا و باش.
من دارم جیگر میخورم با مگس.
خوشمزست؟
خنگ اومدم منت کشی.
........
من بچه نیستم.
بچه عزیزترین کلمه ایه که میتونم بهت بگم.
عزیزترین..چه کلمه قشنگی..قشنگتر از همه حرفای عاشقونه دنیا.
خنده..اشک...لبخند...غم..دلتنگی..بزرگ شدن..رشد...
۸ خرداد....تولد تو..مبارک
۸ خرداد....زلزله.....ترسیدی؟یادت نره با خودتون آب بردارین...

صدبار گفتم اگه برم دیگه برنمیگردما...و هر صد بارش برگشتم.
گفتی بر میگردی چون عاشقی....
عاشقم؟؟آره عاشقم.

عاشق چیزای کوچولوی زندگی

عاشق راه رفتن توی پیاده رو از محمودیه تا خود تجریش

عاشق دوستام که فکر میکنن من خیلی خوبم و خودم میدونم که نیستم

عاشق لیس زدن بستنی تو خیابون و نگاه خانمهای متشخص

عاشق دویدن تا اتوبوسی که هی میره و دور میشه.

عاشق نفس زدنهای تو اتوبوس و پرت شدن روی یک صندلی خالی و خندیدن به اینهمه خوشی

عاشق مادرم وقتی براش یک تیکه از کتابی که دوست دارم میخونم و اون فقط میگه:شام چی میخوری؟

عاشق پدرم وقتی قصه عشق خودش و مامانمو تعریف میکنه

عاشق یاسی خودم وقتی بهم میگه:وای تو خیلی خوشگلی و میدونم که نیستم.

عاشق خواهرم وقتی سرزنشم میکنه که چقدر بداخلاقی..چرا اینقدر داد میزنی؟

عاشق صدای برادرم وقتی بهم تلفن میکنه

عاشق جلسه های نقد داستان وقتی قصه های خانم...را نقد میکنم و حرص میخوره

عاشق مسئول جلسمون که بهم میگه تو دیر میای جلسه رو هم میریزی بهم؟

عاشق کاغذام و خودکارام که همش دورو برم ریخته

عاشق مادر بزرگم وقتی براش یک لباس تیره میخریم و میگه:این رنگش پیرزنیه

عاشق حماقتای خودم...بچگیام...بزرگیام...خنده هام..اشکام

عاشق هرچی که لحظه های زندگیمو میسازه

عاشق زمین خوردنام و بلند شدنام

عاشق لحظه های خوبی که داشتیم و دیگه نداریم

عاشق رفاقت تا تهش

عاشق سینما رفتن و خوابیدن تا ته فیلم

عاشق میدون انقلاب و اون آدمای عجیب غریبش

عاشق اصفهان و فولاد شهر....عاشق میدون امام و گشت زدن تو بازاراش و خریدن چیزای عجیب غریب

عاشق ساندویچ کالباس خوردن رو کاپوت ماشین

عاشق بساطای  یکی صد تومنی

عاشق دستفروشا وقتی داد میزنن

عاشق اون پیرمرد سفید پوش که ماسک سفید زده و هر روز سر میدون هفت تیر میرم رو ترازوش خودمو میکشم و میگم:وای... و اون میگه مال کیفته...کیفتو بده به من...

عاشق اون راننده اتوبوسه که قبل استگاه نگه نمیداره تا من پیاده بشم و مجبورم میکنه راهو پیاده برگردم

عاشق رییسم که همش عجله داره و منو میترسونه همیشه...

عاشق بروس لی که الان داره فیلمشو نشون میده

عاشق اون خرسی که خروپف میکنه...

بازم عاشق یاسی خودم که شب تولدش منو میره بیرون و هر چی دل میخواد میخره و کیفمو خالی میکنه وآخرش میگه:واقعا که خیلی خسیسی..

عاشق جنی تو فیلم لاو استوری وقتی میگه:عشق اونه که هرگز نگی متاسفم...

.......آره من خیلی عاشقم..خیلی.

این کردارهای عاشقانه کوچکی که هیچکس ندید..هیچکس نشناخت زندگی مرا توجیه کردند.

چرا که عشق می ماند.


ولش کن..چمیدونم چی شد که اومدی و اون حرفارو برام نوشتی و منو دیونه کردی.منم اومدم تهدیدت کردم و سرت داد زدم که اگه تمومش نکنی خودمومیکشم.همینجا اعتراف میکنم که تهدیدت کردم.اما فقط یک تهدید بود.چرا اینکارو بکنم درحالی که اینقدر عاشقم؟؟
...............................................................................................................
بنگرید!!!
هنگام سخن گفتن خشمگین شدم و حبابی از ناسازگاری برانگیختم و چیزی فاسد را در ژرفای دلم آشکار کردم.این آزمون بزرگی برای عشق است تا عشق بداند هرچند هم تلاش کرده ایم هرگز صفای لازم برای شکفتن عشق را نداشته ایم.
ببینیدآنگاه که سپر خود را پایین می آوریم چگونه نهان ترین بخش های روح آشکار می شوند.

...............................................................................................................

چه شهامتی؟چه شجاعتی؟شهامت تو کارای بزرگ نیست.در شاد بودن از لحظه های ناچیز زندگیه.اصلا بذار همه فکر کنن ترسوام.دیگه حوصله ندارم وقت خودم و دیگرانو بگیرم برای مسائل شخصی بین من و تو.. اگر با رفتار تمیز اذیتت کردم معذرت میخوام.



در این جهانم و لحظه اکنون را می زیم.اگر کار خوبی هست که می توانم بکنم یا شادی ای هست که می توانم به دیگران ببخشم به من بگویید.نگذاریدآن را به تاخیر بیندازم یا از یاد ببرم...چرا که هرگز این لحظه را دوباره نخواهم زیست.


                                                           

حرفهای تمیز......حرفهای کثیف(۱)


این زن را می بینی؟
به سرایت در آمدم...
برای پاهایم آب نیاوردی!!!
اما این زن پاهایم را به اشک شست و به موهای خویش خشک کرد...

مرا نبوسیدی!!!
لیکن این زن از بدو ورود باز نماند از بوسیدن پاهایم.
سرم را به روغن مسح نکردی!!!
لیکن او به عطر تدهین کرد پاهای مرا.

از این رو به تو می گویم:گناهان او که بسیار است آمرزیده شدچرا که بسیار عشق ورزیده...
اما او که آمرزش کمتری یافت کمتر عشق ورزید
.

                        (انجیل لوقا-باب ۷-آیه های ۴۴-۴۷)


از امروز می خوام از حرفهای تمیزی حرف بزنم که رسید به حرفهای کثیف.

گفتی که با حرف های تمیز دل می سوزونم.
حرفهای تمیز.
گفتی :می ترسی تنها بشی و همه این دوستات تنهات بذارن.
گفتی ۳۰+۳۰+۳۰=۹۰
گفتی من از یک آدم ساده کسی را ساختم که دیگه به هیچکس اعتماد نکنه.
.....
.....
.....
اینها مثل یک قصه است و قصه چیزی مثل زندگی...بعضی وقتا زندگیت میشه یک قصه که دلت میخواد هی بخونیش و لحظه های قشنگشو باز نگاه کنی.
گاهی هم میشه یک قصه که یک جایی قایمش می کنی که نه خودت و نه هیچکس دیگه نفهمه بر تو چه گذشت....
...............................................................
هرکس سکوت میکنه نشان نافهمیش نیست.
هرکس که ادعای هوش و فهم زیاد داره هم نشان داناییش نیست.
................................................................
همیشه از اینکه بخوام خودمو ثابت کنم بدم می آمده.
دوستانی که تو نامشون رو بردی این قصه را میدونند.همشون میدونن که اینقدر برام عزیز..نزدیک و گرامی بودی ...
و شما دوستای من اگر براتون از این دوست یگانه ام و ارزشی که برام داشت  نگفتم ؛اگر تمام این مطالبی را که میخوام بگم براتون نگفتم...اگر به هر کدومتون وعده های  عاشقانه دادم.اگر به هرکدومتون گفتم با من بمونید من عاشقتم.اگر برای هرکدومتون  نقش یک عاشق رو بازی کردم ..اگر حتی یک نفر..حتی یک نفر هست که من در اغاز و طول هر اشنایی بهش نگفتم لطفا عشق نه.حتما..حتما بیاد و بگه که دارم دروغ میگم.هیچ کدومتونو نمیبخشم اگر نیاید و حرفتونو نزنید.
.............................................................................................

!!!!این مطلب تا فردا میمونه و فردا وبلاگ اپدیت میشه !!!!
 

دل چو سوزد...


برای دوستانم...

طناب مهر چنان پاره کن که گر روزی....شوی زکرده پشیمان بهم توانی بست

نمیدونم چی بگم.این آخرین باریه که شمارو دارم میبینم.نخواستم بی حرف برم چون هم دوستتون دارم هم نمی خوام ادای آدمای مظلوم یا قهرمان رو در بیارم.

خیلی حرفا داشتم باهاتون بزنم که نمیدونم چی شد که نشد.
تازه میخواستم از خونه جدید براتون بگم و سیمین دانشور که همسایمونه و هرروز  برای خرید خودش میره بیرون و خونش یک در سبز چوبی خاک گرفته داره..
می خواستم از نیما یوشیج بگم که خونه قشنگش یک کوچه اونورتر ماست توی یک کوچه باریک...

همش منتظر یک سکون و آرامشی بودم در این وبلاگ تا از قصه هام براتو ن بگم...
از یک عالمه طرحای نیمه کارم...
قرار نبود بیام و بگم خداحافظ.
همیشه از خداحافظی و تسلیت بدم میامده...
اما خب اینجوریه دیگه یکروز میای یکروزم میری.

یک روز فکر میکنی میتونی با دوستات درددل کنی..خب یک روزم میبینی اشتباه کردی.من که تو زندگی این همه اشتباه دارم اینم روش.(شماها نمیدونید چه چیزاییو از دست دادم این وبلاگ که دیگه...)

کسی چه میدونه شاید یک روزی همدیگرو دیدیم روی همین کره خاکی و حسرت خوردیم برای همه لحظه هایی که به ستیزه و بدگمانی و دل شکنی گذراندیم..خودمو میگم که همه این کارارو حتما کردم.هیچکس به خودش نگیره.
خیلی وقتا خیلی چیزارو و خیلی سختیارو تحمل میکنی به امید اون روزی که میاد حتما بهتر و شادتر.
خیلی وقتا خیلی از کارای دوستاتوتحمل میکنی و میخندی و منتظر میشی تا اون روی مهربونش دوباره برات بخنده...

شما هم دوستای خوب من بودید و برای همه رفاقتاتون از همتون ممنونم.

از این لحظه هیچ مسنجری ندارم.
هیچ ایمیلی رو نمیخونم و بنابر این جواب هم نمیدم.
لطفا از من نرنجید.توی این کار یک باید هست.
دلم برای همتون تنگ میشه.
دوستتون دارم.

باران/


برای دلم...

نشنو از نی ؛نی حصیری بی نواست.....بشنو از دل  دل حریم کبریاست

نی چو سوزد خاک و خاکستر  شود......دل چو سوزد محرم دلبر شود...
.............................................................................................
.............................................................................................
.............................................................................................

همینجوری...

فرق من با کور چیست که در جهانی اینهمه تاریک می روم؟
باد غریب کش که مرا می رانی ــبرانم به سوی دری که بگشایی.مرا به خانه ای بینداز که مهربانی را از آن باد نبرده باشد....
...............................................................................................................
شما که آن را به گوش دل شنیدید
راههای ناشناس را با این سرود پرکنید
از زندگانیی بگویید که به کابوس میماند
و کابوسی که زندگانی شد...
                      
                            پرده نئی...بهرام بیضایی


کجا رفتم..چی شنیدم ..چی گفتم...

یادم نیست کجا رفتم و چی شنیدم و چی گفتم...


قصه های من...
مدتها بود میخواستم قصه هامو براتون بزنم و شما نظر بدید که وقت نشد.همش داستانای کوتاه بود که بعضیاشم چاپ شده.
اما اونایی که دوستشون دارم طرحای رمانه.

توی داستان و رمان و فیلم یک تمهایی هست که دوستش دارم.

*تسلیم شرایط بودن هنگامی که اون شرایطو نمیخوایم.

*ناممکن ها
*نیاز قطعی به دوست داشتن
*احساسات تحت تاثیر نظام روابط اجتماعی است

*روابط به جای احساسات تحت تاثیر نیاز..نظام روابط و تکرار هستند

و اما آدمهای قصه من:

*آدمهایی که با عشق؛مسئو.لیت های اجتماعی؛و بحران ایمان کشاکش دارند در حالی که سایه تقدیر بالای سرشان است.

*شخصیت هایی که تنها نمی مانند و همیشه زیر نگاهند.

*شخصیت هایی که مایوسانه می کوشند درکنار هم باشند و موفق نمی شوند و همیشه فرد مزاحم سومی هست؛رقیب های عشقی بالقوه؛شخصیت های صاحب اختیار مثل خانواده؛دوست؛سایه همیشگی مرده ها و قانون....

*در داستان من همیشه پیش از اینکه قصه شروع شود خیلی دیر شده..خیلی دیر.

دوتا از طرحام هست که خیلی دوستشون دارم.شاید در نظر خیلی عادی و تکراری بنظر بیان اما ذاتا عمیقند.

*سه دوست صمیمی که با تلاش بسیار در کنکور قبول می شوند.
یکی از آنها در سال اول دانشگاه به جرمی کوچک به ۵ سال زندان محکوم میشود.دومی که برخلاف میل خود رشته پزشکی میخواند از رشته خود بیزار است.و سومی که از همه چیز راضیست به دلیل بیکاری محکوم به مرگ است.
اولی پس از آزادی از زندان از دانشگاه  وجامعه هم اخراج شده است و با وجود تمایل شدیدش به زندگی در ایران به خاطر علاقه به تحصیل تصمیم میگیرد به خارج برود تا درس بخواند(وجود نداشتن راه بازگشت در جامعه)
دومی که از شغل پزشکی بیزار است عاشق دخترکی لال میشود ولی از عشق خود چشم می پوشد و به زندگی روزمره ادامه می دهد.(سایه اجبار)
سومی که میفهمد زمان درازی زنده نیست تصمیم میگیردحتما قبل از مرگ عشق را تجربه کند.(نیاز به دوست داشتن)

**داستان دوم من قصه زندگی دختریست درسخوان و عاشق  دانشگاه که در ۱۸ سالگی به دلیل مرگ پدر و مادرش از دانشگاه چشم می پوشد و برای گذران زندگی خواهر کوچکش به کار می پردازد و خواهرش  را در ۱۸ سالگی به دانشگاه می فرستد.او درهمه این سالها از عشق و ازدواج به خاطر خواهرش گذشته است اما اکنون احساس رضایت نمیکند و از فداکاری خود شاد نیست و احساس پشیمانی او را میشکند...
راستی چرا همیشه از فداکاری با شادی یاد میشه درحالی که شاید یک فداکاری همه عمر کسی را تباه کرده باشه؟؟من خیلی دلم میخواد اینوبنویسم.

.کسی چه میدونه شاید یک روز باز هم دراین وبلاگ توسط کسی گشوده شد.
...
...

اعترافات...

وقتی  دلتنگی نمیخوای  دلتنگیاتو  بریزی تو دل دوستات ولی بازمیاین و میگین چرا نمی نویسی؟اینم نوشتن...
ساعت ۱۲ شبه..جمعه...توی خونه همه خوابن..همه یعنی دونفر...تلویزیون روشنه..فیلم داره...نمی دونم چه فیلمی..حوصله هم ندارم بدونم.

چه دل نازک شدم...چه زود رنج ــ
من که اینجوری نبودم...چمه آخه؟
وسطای اون هفته بود که وقتی تاکسی رسید به پارک وی پیاده شدم...بازم راه رفتن توی اون پیادروی همراه...

می رم و میرم و هر چی بیشتر میرم کمتر میرسم.
این روزا همش توی لابیرنت پیچ در پیچ روح خودم تنهایی می چرخم و از کشف پتانسیل های جدیدش وحشت میکنم..دل تنگ میشم...
راه میرم و راه میرم و باز فکر میکنم چرا اینقدر زودرنج؟؟
آخراین راه کو پس؟؟چقدر راهه؟؟توی این راه خیلیا میان و میرن..شاید چند کلمه باهات حرف بزنن اما حتما میرن.
هیچکس تا آخر راه نیست هیچکس.آخه هیچکس مثل تو دیونه نیست که اینهمه راهو پیاده بره.
خیلی دلت میخواد یکی مثل تو دیونه باشه..اما نیست.
نمی دونی کی میرسی؟میدونی ممکنه شب بشه..اما بازم میری..یه هیچی فکر نمیکنی..
الکی میری...همونطوری که الکی اومدی..همه چی الکیه..هیچی الکی نیس..همه چی الکیه...هیچی الکی نیست..هی اینو تکرار میکنی و میخوای بدونی آخرش همه چی الکیه یا هیچی الکی نیست؟؟
از خودت میپرسی آخه تو چته؟؟خودتم نمیدونی...گیجی؟..گنگی.؟.خسته ای ؟عاشقی؟تنهایی؟؟آره خودشه تنهایی.خیلی تنها...

از دوستات دلخوری؟؟آخ یادت نره حضورتو اعلام کنی..لحظه به لحظه...قدر نشناسم؟؟آره هستم.شاید باشم.شایدم نباشم.
مگه حضورمو نمیخواید؟؟اینم حضور...ببین..من زنده ام نفس میکشم..ببین دارم می نویسم...
صبح میرم عصر میام..کلاسامو میرم.آدم خوبیم دیگه.بحث نمیکنم.دیگه از هیچی تعجب نمیکنم.دیگه به هیچی نمی خندم.با کسی کل کل نمیکنم.همونی که تو گفتی شدم.ببین اینم حضور.اینم نفس.
گفتی خوب بودن هزینه داره..سختی داره.اینم سختی.دیگه بچه نمیشم ادا در نمیارم.از روی خط عابر رد میشم میدونی که من همیشه پیاده ام همیشه تا آخر عمرم.
به آدما لبخند میزنم.به به خوبید شما؟چه لبخند قشنگی.چقدر همه مهربونن.همه چی قشنگه جز من که هیچیو نمی فهمم.جز من که باید از همه جلو بزنم.ببین سرعتم چطوره؟؟
از همتون دلخورم.همتون؟؟؟؟؟نمیدونم حتی حوصله فکرشم ندارم.
اینم تلویزیون..خاموشش کردم.
آره دلخورم.
نترسید من زنده ام.
غصه نخوریا...نه نمی خورم.غصه نمیخورم.قول میدم.
گریه نکن دوست ندارم گریه کنی.بیا اینم اشکام ببین چارش یک دسته که میکشم رو صورتم.

این کوله پشتی چقدر سنگینه.عین زندگی خستت کرده....دلت میخوادبندازیش توی همین آبی که داره توی جوی کنار پیاده رو تند تند میره.نگاش کن.اونم عین زندگیه سنگریزه های کوچولو را توی خودش گم میکنه...
آدم چقدر باید دیونه باشه تا کوله پشتیشو بندازه تو آب؟؟
مثلا چی میشه اگه اینکارو بکنی؟؟
تمام فاصله یک دیونه تا یک عاقل همینه؟؟
چقدر دلم میخواد اینکارو بکنم...چقدر دلم میخواد دیونگی کنم.
اون هفته از خودم یک آزمایش گرفتم جواب آزمایش ناامیدم کرد...
خودخواهی خونم رفته بالا.
غرورم رفته بالا.
خستگی و یاس و بی حوصلگی بالا....
اعتماد بنفس شدیدا پایینه...
موسیقی خونم خیلی پایینه..آخ که چقدر دلم موسیقی میخواد...دلم سه تار میخواد...دل خیلی چیزا میخواد....
خوب نگاه کنا..من حضور دارم..نفس هم میکشم.ببین.عین همین درختای بلند کنار پیاده رو...اوههههههههه چقدر بلندن چه خبرشونه..خسته نشدن؟؟از اینهمه ایستادن و حضور و نفس کشیدن؟؟
حالا خوشحالی؟؟زندگی هست.حضور هست نفس  هست.غم هم هست.نمیدونم با غم چکار کنم دلم میخواد خفش کنم.دلم میخواد قاتل بشم قاتل غم خودم.

اون هفته به خیلی جیزا خندیدم.
به دنیا.
به آدماش.
به دوستام که من و دیونگیامو دوست دارن.
به آدمای بیکاری که اسباب کشی ما شد سوژه متلکاشون.
به دوستایی که تا هستم منو نمیبینن..کار دارن..گرفتارن..اما اگه من یک روز گم بشم...زمین و زمان بهم میرسه..میبنی؟؟میبینی چه خودخواه شدم؟؟
وقتی هستم هستم دیگه نفس هم میکشم.نوشتنم شده نشونه نفس کشیدنم.می خورم.می خوابم و آدم خوبیم.کلاس هم حتما میرم.همین کافیه.
نباید هوس مردن بکنم.
نباید هوس گمشدن بکنم.
اصلا نباید سکوت کنم.سکوت که میکنم یک عالمه پیغام دارم.مردی؟؟زنده ای؟کجایی؟؟چی شده؟؟
خوشحال میشی...خب سلام سلام ایناهام اینجام.
خب خب.پس خوبی.غصه نخوریا.
نه نمی خورم.
خب من کار دارم.گرفتارم.فعلا خداحافظ.
بخدا گریه نمیکنم.گریه نمیکنم تو برو.

همیشه همینجوره؟؟نمیدونم همیششو.حوصله ندارم به همیشه هاش فکر کنم.می خوام فقط راه برم.از هرچی همیشه و گذشته و آینده و زمان و حسابگریه بدم میاد.بدم میاد.
همه به من میگن دوست داشتنی خودخواه مغرور.
همه همیشه لبخند میزنن.
همه حرفای خوب خوب میزنن.
همه دارن ازت دور میشن.
همه یعنی شماها.
همه یعنی تو.
بازم راه میرم.راه رفتن چه خوبه.هیچ کس کاری بهت نداره.محاله کسی تا آخر باهات باشه..شاید چند قدم باهات بیان ..اما تا اخر نه.
خیلی دل میخواد یکی تا آخر راه با من دیونه باشه.خیلی دلم میخواد بدونم کی مردشه.نه نه دختر و پسریشو نمیگم...همراهیو میگم خودتم میدونی....
اما من که برام مهم نبود تا آخر بودنو..حالا چی شده؟؟چرا دارم به آخر راه نگاه میکنم؟؟نکنه خسته شدم؟؟خسته که هستم..خیلی هم خسته ام....
همه برام لبخد میزنن..
اااااا تو چرا اخم کردی؟؟
می خندم..ایناهاش ببین..
اااااداری مسخره میکنی؟؟تو دیگرانو تحقیر میکنی..به همه از بالا نگاه میکنی...
من فقط خندیدم...
وقتی وسط یک عالمه حرف جدی اونجوری لبخند میزنی یعنی داری بقیه را تحقیر میکنی...
اینم یک عیب دیگه من فقط با یک لبخند همه را تحقیر میکنم...
حرفای جدی..تعبیرات جدی..من دیگه نمیخوام جدی باشم....نمیخوام...

نوشتن واسه من مثل نفس کشیدنه...وقتی نمی نویسم یعنی نمی تونم بنویسم و وقتی نمیتونم بنویسم یعنی نمیتونم نفس بکشم...دیونه ها اینجورین دیگه خودخواه و مغرور و الکی دوست داشتنی...

من اینقدر خودخواهم که دوروز منتظر یک سلام میمونم و یک سلام خوشحالم میکنه..
و باز اینقدر مغرور و لوس و از خود راضی ام که وقتی فکر میکنم شاید مشکلی داشتی..این فکرو مچاله میکنم پرتش میکنم اونور و همون فکریو میکنم که این روح مغرور دلش میخواد.

خسته ام..خیلی خسته ام.اگه حتی توی وبلاگم نتونم از خستگیم بگم اصلا وبلاگ نمیخوام میدمش به تو...به اون..به هرکی دلش بخواد...

دلم کتاب میخواد..دلم موسیقی میخواد...دلم سه تار میخواد...
مرگ.
ازدواج.
خواست من.
دارم به هر سه تاش فکرمیکنم به هر سه تاش.
................................................................هر سه تاش به یک اندازه چرنده...مخصوصا آخریش.

می خواستم از قصه هام بنویسم..از طرحام..یک عالمه طرح داشتم...دارم...یک بار با ذوق وشوق اولین قصمو ...خیلی دوستش داشتم..اسمش چی بود؟؟؟ولش کن اسمشم حتما چرند بوده..
افتضاح بود...
دلم شکست؟؟نه
.راهم سخت بود...هی همدیگه رو هل میدادیم..نمیدونم چرا؟؟پرت میشدیم باز بلند میشدیم میخندیدیم..دیونه بودیم.
و بعد یک کلمه.کلمه ای بجز باران.اونم قشنگ نبود کاش یک چیز دیگه بود..آخ خدا کاش این حافظه لعنتی نبود...
و یک نگاه..بازم چرند بود....بازم...
دلم نشکست.
آخه دل کجا بود؟تو اگه پیداش کردی نگاش کن ببین شکسته یا نه؟؟

چقدر دلم میخواست یک روزی همه این بچه ها رو یکجا جمع کنم ببینمشون.عاشقاشونو..دوستارو..بدجنسارو...زشتارو خوشگلارو...بچه های شهری دورو نزدیک.
این جوی آبو میبینی؟یکبار کیف منو با خودش برد..آبش برد..توی کیفم کارت انجمن سینمای جوان بود که خیلی دوستش داشتم و منو یاد خیلی چیزا می انداخت...حالا چرا یاد این افتادم؟

الان یاد خیلی آدمهای زندگیم افتادم...اون بچه های انجمن..اون پسره که بهمون فیلمسازی یاد میداد و من همش سر کلاسش میخندیدم و اون بهش برمیخورد و آخر بهم گفت شما دارید این کلاسو تحقیر میکنید...یاد اون فیلمی که میساختم و اون  بچه ای که قرار بود توش بازی کنه...یادآقای معظم...یاد دوستای مدرسه..یاد شیطونیام...بسه  بسه دیگه دلم گرفت...

من کارت انجمنمو میخوام..کیو باید ببینم؟

آخ که دارم می رسم..اینم تجریش..اینم امام زاده صالح...
اینم بازار..شاتوت و انبه و زغال اخته...
اینم مردم  رنگی..چقدر خرید میکنن..مگه چه خبره؟؟
سینما آستارا..فیلم معادله...میگذرم...به یاسی قول دادم ببرمش مهمونی مامان..ولی کو حوصله؟؟
..میرم اونور خیابون..حوصله ندارم به ماشینا نگاه کنم و بی توجه رد میشم..یکی داد میزنه خیلی دیونه ای...نگاش نمیکنم...
...........................................................................................................................






قاطی پاطی...بازم


این چند روزی که گذشت و داره میگذره  روزای شلوغی بوده برام.هر روز که میگذره خونه و وسایلش جمع میشن توی کارتن.خونه یکجور دلگیری شده..خالی..در هم برهم...
منم روزای خوبی نداشتم..همش با همه دوستام حرفم میشد...لوس میشدم یا اونا سخت میگرفتن به من.موبایلمو خاموش کرده بودم و دوستام مدام میخواستم برام معنای مویابل را توضیح بدن ...مامان شبا برام سریال ظهرو تعریف می کرد و وقتی می دید حوصله و توجه تو چشام نیست پر از دلخوری میشد...
دلم می خواست سرشون داد  بزنم و بگن بابا یک چند روز منو تحمل کنید..میگذره این روزا...
با خیلی از دوستام قهرای الکی کردم و از خیلیاشون بریدم و گفتم دیگه هیچوقت اسمتونو نمیارم که خودمم میدونستم این آدم نیستم..و گفتم میرم وبلاگمم  از بین میبرم...
تا دیروز.....
اما دیروز چی شد؟
توی دستشویی اداره ما یک اتاقک شاید ۵ متری هست که مستخدما وسایلشونو میگذارند.
صبح بود و من توی آینه دستشویی به خودم زل زده بودم....صدایی شنیدم.
صدای خنده..صدای شادی...صدای صافی آدمها..
برگشتم و دو تا از خانمهای کارگر را دیدم که در همون ۵ متر بی میز و بی صندلی کنار هم..خیلی نزدیک هم ایستاده بودند و  سرخوش می خندیدند.
این خانمها توی اداره ما میز من و خیلی از آدمهای اخموی اینجارو پاک می کنند.کامپیوترامونو تمیز می کنند و.....لازمه همه کاراشونو بگم؟
چقدر قشنگ می خندیدن...چه دلخوش بودند با همه هیچ هایی که داشتند...
گذشت تا عصر...و من هنوز اخمو...
سیدخندان یک فروشگاه دیدم و رفتم تو..نمیدونم چرا...شاید یکی منو صدا کرد...
توی فروشگاه یک آهنگ پخش میشد...

به زمین خوردن دلقک یا در آوردن شکلک...

واسه اینه که تو بخندی مثل رسم شاه و تلخک

کفشای لنگه به لنگه میپوشه که هی بلنگه

پای راسش میره جفت پا تا پای چپش بلنگه

واسه نونه..واسه نونه

تا به کارش تو بخندی که اگه اینو بدونی تو به دلقک نمیخندی

که اگه اینو  بدونی تو به دلقک نمیخندی


نمیدونم چه حسی داشت این ترانه برای من؟
نمیدونم چه ربطی داشت به حال و هوای من؟
اما هر چی که بود همه سختیهای ناچیز عالم برام رنگ باخت و بی معنا شد.
فهمیدم که همه اون چیزهایی که من و تورا از هم دور نگهداشته چقدر بی مقدار و  بی ارزشه.

توی فروشگاه موندم تا آخرشو شنیدم.یعد یک شربت آناناس هم خریدم و زدم بیرون.
هوا بهم دست داد.با مردم خسته گره خوردم.
دلم می خواست بخندم.
شب موبایلمو بعد از مدتها شارژ کردم.
به خونه باز نگاه کردم و باز دلم برای پنجره اتاقم تنگ شد.شاید این آخرین نگاه بود.
فکر کنم امشب کامپیوترو جمع کنم.۵ شنبه اسباب کشی داریم به خونه جدید.
به من یاد بدید که  بهتر و بهتر باشم.
دوستتون دارم.




...