اسپایدر من


فوتبال ۹۰ دقیقه بود.
یه توپ گرد که همه به دنبالش بودن تا بدستش بیارن...اما تا پاشون بهش می رسید باپا محکم پرتش میکردن واسه یکی دیگه یا....بهر حال از دستش میدادن و باز دوباره میدویدن تا برسن بهش.
وقتی خیلی بچه بودم چرایی این ماجرا برام مثل یک معما بود.معمای شگفت جذابی که تاآخرین لحظه منو با خودش میکشوند.اونهمه تلاش و دویدن و خستگی و نشاط ...و بعدش میدیدی گاهی یکی تا دقیقه ۸۹ برندست و با یک گل معما عوض میشد.اونهایی که خندان و مغرور بودن انگار خوردشون می کردی..و اونایی که درهم وناامید بودن انگار دوباره زنده...
همه معما به اون یک دقیقه بستگی داشت...به تاب آوردن اون یک دقیقه خسته مغرور...
توی اون ذهن کوچیک بچگیهام خیلی از این بی انصافی در شگفت بودم...تا اینکه فهمیدم اگه بازی خیلی مهم باشه حتما وقت اضافه ای هست که بتونند باز هم از نو ...و طولی نکشیدکه فهمیدم این عین زندگیه...
...
...
به عقب نگاه میکنم...

                 تنها هنگامی که خاطره ات را میبوسم درمی یابم دیریست که مرده ام
        
                        چرا که لبان خود را از پیشانی خاطره تو سردتر می یابم

                                            از پیشانی خاطره تو
       
                                                    ای یار!!!

                                        ای شاخه جدامانده من!
...
...قصه از کجا شروع شد؟؟تو یادته؟؟
اولین بار به نامی که دوست داشتم صدام زدی:نویسنده جوان...رویایی که در ذهن داشتم.

و قبل از اون چقدر دلم میخواست یک روز با من حرف بزنی..تو...اسپایدر
و حرف زدیم...
با چند کلمه ساده شروع شد...
قرار شد برات یکی از داستانامو بفرستم...
تو همون روزای اول چند تا نامه برام دادی...طولانی..مهربون..شیطون.نکته سنج...
تو نامه هات از همه چی گفتی...
از خودت...
من...
و همه چیزایی که هردومون دوست داشتیم.

اولا جواب نمی دادم...
با ذوق و شوق منتظر میشدم..
می خوندم...
لذت میبردم...
می خندیدم...
شاد بودم...شاد

اما جواب نمی دادم..سربهوا و بازیگوش بودم و حتی فکرشو نمیکردم جواب من برات مهم باشه.

آخرش صدات در اومد...
گفتی که خودخواهم...
که به دوستی اهمیت نمیدم...
که اصلا معنای دوستیو نمیدونم...
که دیگه نمیخوای با من دوست باشی...

اولین بغض...اولین اشک

و چندروز بعد نمیدونم چی شد که برام نوشتی..یک جمله فقط:باران بیا...بیا و باش.
شادی و غرور اون لحظه هنوز یادمه و در جواب اون یک جمله چقدرررررررر برات نوشتم...

برات یکی از داستانامو فرستادم...یادته اسمشو؟**آن زن در باران گم شد**
که بهم گفتی افتضاح بود.

شماره هامونو بهم دادیم و قرار گذاشتیم به هم زنگ نزنیم.گفتی داشته باش برای روز مبادا.
زنگ نزدیم اما گاهی..نه؛بیشتر از گاهی برای هم مسیج دادیم.

اونوقتا وبلاگم مثل حالاش نبود...مگه خودم هستم؟؟
گاهی کمکم می کردی..مثل ترجمه اون متنای کوهنوردی که حق الزحمه به دلار میخواستی.
یک جمعه هم تمام وقتتو گذاشتی تا وبلاگو از اون شکل و شمایل سیاه در بیاری و فونتای به قول خودت کله اسبیشودرست کنی...می گفتی اون رنگ سیاه حالتو بهم میزنه.

کم همدیگرو میدیدم و کوتاه...
من که مشکلات خودمو داشتم تو هم سخت درگیر کارت بودی.
...
...
تا اون روز؛همون ۷ صبح خودمون...
با هم قرار داشتیم اون روز...
برای من کاری پیش اومد...
صبح از خواب بیدار شدم..هنوز ۷ نشده بود...
همین وقتای سال بود نزدیکای ۲۰ دی لعنتی...
با صورت شسته و نشسته برات نوشتم که نمیتونم بیام...
...
دوروز بعد که برگشتم دلخور بودی...
گفتی وقتی یه دختر ساعت ۷ صبح با صورت خیس میاد برای دوستش پیغام میذاره پس عاشقه
...
گفتم:نه
گفتی:آره
گفتم:نه
گفتی:آره
...
گفتی:تو منو دوست داری؟
گفتم مگه تو نداری؟
...
نمیدونم بعدش چی شد...
مدتی دلخوری و بعدش اون قرار داد عشق و دوست داشتن و ابراز کردن ممنوع.
هردومون امضاش کردیم.
...
وچقدر بعد از اون دعوا کردیم...
و چقدر همدیگرو رنجوندیم...
....و چقدر تر همدیگررو دوست داشتیم.
به قرار داد عمل کردیم...تا..........
یک روز برام یک مسیج دادی که هنوزم رو موبایلم دارمش:

                  Miss rain i know i break the rules
                     but i want to say:i love you


و من ذوق زده ازت پرسیدم:Love or like?
و تو هیچوقت جواب ندادی و باز قرارداد ادامه یافت.

گفتی ما هیچوقت بهم نمی رسیم.
گفتم قرار نیست همه به هم برسند.
گفتی می ترسم آخر سر دلت بشکنه.
گفتم:دل من  با این چیزا نمیشکنه تو تعهدی نست به من نداری.گفتی :نمیدونم بدون تو چی میشه؟
....و یک قرار دیگه هم گذاشتیم که تا ابد دوست بمونیم برای هم.خبرای زندگیمونو بهم اطلاع بدیم.موفقیتا..شکستا..حتی خبر ازدواج..یادته قولتو راجع به ازدواجت؟
...
تو دعواهامون جفتمون تا تهش می رفتیم.تا ته قهر.و وقتی می رسیدیم به اونجا و از هم میبریدیم یادمون میامد چقدرررررر همو دوست داریم(در مورد من که این بود)

و عید رسید عید بد که دوستش نداشتم...
و من هنوز جز دلتنگی و غر زدن برات هیچ نداشتم...مگه کی داشتم؟؟

روز عید برام این مسیج رو دادی:

                            Have a year white as milk
                                     Soft as silk
                                 Sweet as Honey
                                 and full of money
                               Happy new year 1383

و یک میل دوم فروردین:
خوشحالم که یه بار دیگه نوشته های قشنگتو میبینم...
راجع به خستگیها به خدا باهم کمک می کنیم و همشونو از بین میبریم.نمیگم آسونه ولی روزهای قشنگ زیادی درانتظار ماست روزهای پر از حرف و گپ و دعوا و سوالای خوب و بد.وهمه چیزایی که مارو اینجوری بهم نزدیک کرده..روزهای پر از عشق و شادی و محبت...وبلاگت هم مال خودته برای زدن حرف دله...بی خیال همه منتقدان کله پوک(مثل من)
اگه نشه دوکلمه اونجا دردل نوشت دیگه چکار باید کرد؟

                                       جلوی من قدم برندار شاید نتونم دنبالت بیام          
                                   پشت سرم راه نرو شاید نتونم راهبر خوبی باشم
                                                   کنارم بیا و دوستم باش

و یک آهنگ از مدرن تاکینگ که دوستش داشتی:Dont play with my heart
...
چندروزی مریض بودم که هیچکس به اندازه تو حالمو نپرسید هر لحظه...
کارهایی که آدمها با عشق برای هم انجام میدن هیچوقت فراموش نمیکنن.
...
من دارم از آدمی حرف میزنم که
دل خیلی مهربونی داره...
الویس بریسلی و بابی مور رو دوست داره...
عاشق علم و درس خوندن و پیشرفته...
و البته بریتنی را فراموش نکردم مهدی.
و خیلی چیزای دیگه...
...
می دونستم تولدت چه روزیه اما وانمود میکردم یادم نیست.
مدتها منتظر شدم تا رسید..
روز تولدت بهت گفتم من میخوام بهت تلفن بزنم.
گفتی نه همین قبوله.
گفتم من باید تلفن بزنم و اصرار کردم.
جمعه بود.ظهر بود که راضی شدی و گفتی فقط سه کلمه میتونی بگی.
فقط سه کلمه.
و زنگ زدم...
گفتم سلام...و خندیدم..ذوق کرده بودم...تولدتو تبریک گفتم و بازم خندیدم...خندیدن هم که کلمه به حساب نمیامد.
تو شاید یک کلمه هم نگفتی.گفتی اما کم و آروم.
بعدها بهم گفتی:چقدر می خندیدی...
و بعد تر ها گفتی قشنگ می خندیدی..تنها چیزی از من که تعریف کردی...
...
روز زلزله وقتی همه تلفنامون قطع بود و همه اقوام از گرفتن خبری از ما ناامید بودن..تلفن من زنگ زد...لحظه ای بعد از زلزله...
دوتا حرفی که روی موبایلم بود زلزله و ترس و مرگ و همه چیزو از یادم برد.همه هنوز در اضطراب زلزله بودند و روی موبایل من دو حرف مغرور به من نگاه میکرد SP
 خیلی کوتاه حالمو پرسیدی و سفارش کردی که نترسم و هرجا میریم آب هم ببریم...

کی باور میکنه تو اون شرایط اولین و تنها کسی که نگرانش بودی من باشم؟؟
میدونم که هیچکس...
اما اون روز...
اون لحظه ها...
اون صدای آروم و جدی و بسیار مهربون و بسیار خجول...هنوز تو یادمه...
...
بعد از اون چند باری تلفنی با هم حرف زدیم..خیلی کوتاه...و بعد گفتی که ما دیگه داریم شورشو در میاریم.
موبایلتو فروختی و برام نوشتی:
موبایلمو فروختم..همین امروز بعد از ظهر..از این تقریبا یکسالی که موبایل داشتم فقط یک گوشی برام مونده و خاطره یک تماس و صدایی که داشت می خندید و تولدمو تبریک میگفت.
...
می گفتی این جرو بحثای دائمی من و تو دوره گذاره..اما چرا تموم نمیشد این دوره گذار؟
بارها گفتی که این آخرین دعوا بود...اما نبود.
...
نوشته های وبلاگمو دوست داشتی اگر اونهمه غمگین نبود..
هیچ پستی نبود که خطی از تو توش نباشه...
یک پست که تمامش مال تو بود بی نام اما...
می گفتی وقتی دعوامون میشه بهتر مینویسی...
نگران وقتم بودی که داشت تلف میشد...
تشویقم کردی برم کلاس زبان و فعالیتهای جدیمو از سر گرفتم.

در جواب غر زدنهام گفتی:
اگه خواستم بری کلاس؛اگه بهت گفتم رشد کن برای این بود که لااقل بخشی از وجود من با تو بره جلو...احتمالا وقتی اینو بخونی از شدت خستگی داری منو نفرین میکنی ولی باور کن اون کلاس لازمه..خیلی هم لازمه.
نتیجه اخلاقی:میری حتی شده به زور و روی زانوهات و در حال مرگ.

من نتونستم سر بهوایی و بی خیالیمو با تو شریک بشم اما تو جدیت و پشتکارتو به من دادی

پاییز پارسال....تا پاییز امسال

یه روز گفتی فقط سه چیز میتونه مارو از هم جداکنه:
ازدواج
مرگ
خواست تو

حالا میبینی که خیلی معادله هارو حتی ذهن تحلیلگر تو هم نمیتونه حل کنه..معادله هایی که نظر یک آدم بیکار بالاتر از  مرگ و خواست ما می ایسته(نگو که نه)

نمیدونم لحظه های خوبمون چطور رنگ بی اعتمادی گرفت؟اما میدونم که روزی با اون سابقش همیشه رو دوستیمون سایه انداخت.

یادته یکبار گفتی:ازآدمی که توی روزی وقتشو با هزار تاآدم بیکار تلف میکنه بیش از این انتظار نیست.
نه یکبار نبود همیشه هر وقت دعوامون میشد روزی هم بود.
اما من یکبار بهت گفتم که:نه که تو توی سازمان ناسا وپنتاگون  و کا گ ب داشتی روی پروژه های سری تحقیق میکردی و من کشوندمت روزی...
وتو گفتی کا گ ب خیلی وقته منحل شده.

خیلی سر بسرت میگذاشتم میدونم.
هیچوقت نمیگفتی دوست دارم و عاشقتم و این حرفای به قول خودت گل و گلاب.
اما من گاهی بهت گیر میدادم تا بفهمم تو دلت چه خبره؟می ترسیدم از تحمیل شدن همیشه.
اینجور وقتا میگفتی چیه؟بازم اعتراف گیری؟...و چقدرم که تو اعتراف میکردی.

یک اعتراف خیلی به دلم نشست اونم اون اعتراف دانیل فرز...
:(بدجنس حتما باید پشت سر نوشته من بنویسی خوش به حال اون دختر؟؟ به جان خودم اگه اینا نفهمن ما کی هستیم(یعنی من کی هستم)خیلی خنگن.تو هم نظرتو مینوشتی میخواستم ببینم تلقی تو از عشق چیه؟؟))

این جمله ات همیشه یادم میمونه:همیشه حق با ماماناست حتی وقتی حق بااونا نیست.
کدومش تو یادم نیست؟؟

همیشه فکر میکردم که آدما وقتی از هم دلخور و عصبانی اند..نمی فهمند چی دارن میگن و ممکنه به عزیزترینشون هم هر حرفی بزنند.اینو میدونم اما..اون چیزی که تو هر عصبانیتی هر بار تکرار میشه اون چیزیه که یک جایی تو دل ادمو گرفته...هیچ چیز جز اون حرفا.مخصوصا اون آخریا نمی تونست دل منو بشکنه..کاش سوم همون سوم باقی مونده بود.
...
دخمه مارو با هم دوباره آشتی داد و حرفهای چرند و بیخود آدمهایی که اصلا قبولشون نداشتی دوباره مارو از هم دور کرد.این بار برای همیشه.
دخمه که واقعی بود اما اون آدما...حتی ازشون دلگیرم نیستم.
لحظه های بدمونو کمتر گفتم.
بازگویی لحظه های بد زندگی مثل دوباره گذروندن اونهاست.
...
...
این اولین نوشته بدون ابهام منه.ابهامو دوست دارم عین روزای ابری.وضوح زیاد هیچوقت برام دلچسب نبوده.همیشه توی اون کلمات نگفته هزار راز پیدا میشه کرد.همیشه.

و الان...
هیچ وقت نتونستم و نخواستم خودمو تو یک قالب محصورکنم.
هیچ وقت نخواستم همه چیز اونجوری باشه که راحت میتونه باشه...
نمیدونم بازم مینویسم یانه؟
شاید همین فردا بنویسم...
شاید ده روز دیگه...
شاید هیچوقت...و به قول تو بشم یک خاطره دور.
نمیدونم.باید راه برم...توی این هوای بارونی پاییز..تو همین پیاده رو های خیس.

با اینهمه به زندان من بیا که تنها دریچه اش به حیاط دیوانه خانه می گشاید.
اما چگونه؟به راستی چه گونه؟
در قعر شبی اینچنین بی ستاره زندان مراـ بی سرود و صدامانده ـ بازتوانی شناخت؟؟

ما؛من و اسپایدر روز سوم آذر برای همیشه خداحافظی کردیم و تمام شد.

دلم میخواد آخرین گفتگومونو اینجا بزنم و امیدوارم دلخور نشه .سوم آذر ما:

بالاخره تموم شد-آدم یه احساس گنگی داره ـنمیدونی چه جوری شروع شد..چه جوری جلو رفت..یه جوری شد دیگه و حالا هم رسید به آخرش.کاری ندارم چه جوری فقط میدونم تموم شده امروز سه شنبه سوم آذرماه..همیشه آخرین جمله ها خیلی مهم هستن مگه نه؟هرچه که بودید حالا خوب و بدش مهم نیست تبدیل شدید به یک خاطره...خاطره ای که ممکنه به آخر سال نکشه که فراموش بشه..ممکنه هم سالیان دراز در ذهن بمونه...نقطه پایان همینجاست.

- ما به هم نزدیک نیستیم.
- چند وقته اسم منو که میبینید دیگه دلتون نمیزنه؟
- دلت میخواد بدونی؟
- بله
خودم هم چند روز پیشا فکر میکردم که همه چی تموم شده که هیچی بین ما مثب قبل نیست.ولی وقتی برام نوشتی امکان نداره دیگه با اسم کوچیک صدام کنی..بازم عین سابق بغض کردم.هیچ فرقی نداشت.
- یه زمانی بود هر وقت با اون ایکون خاص خودتون می اومدید ؛ایکون ماه..دل میریخت پایین عین بچه ها
- ...
- یا وقتی عجله داشتم جواب میلمو بخونم باز هم دل همون دل بود.
- ...
- حالا دیگه نیست ترک برداشته...
- ...
- شاید کار بقیه هم موثر بود نمیدونم.ترک شما خیلی سخته و با شما همراه شدن سخت تر..
یه روزی شاید ما دوباره همو ببینیم؛برید و وبتونو اپدیت کنید.
- اجازه میدی از تو بنویسم و اسمتو بیارم؟
- بزن و بیار؛اون تصویر یک دوستی زیباست.
- شاید متنش سطحی باشه و بنظرت مسخره بیاد
- میدونم
- اما برای من عزیزه.
- و برای من
- شب خوش...مواظب خودتون باشید و به دور دستها و بالاها فکر کنید.
...
شعر زیر رو برای تو و دوستیمون  می نویسم.از شاملو که دوستش داشتی:

                               شب ندارد سر خواب
                                می دود در رگ باغ
                          باد با آتش تیزابش فریاد کشان
                           پنجه می ساید بر شیشه در
                              شاخ یک پیچک خشک
ا                      ز هراسی که ز جایش نرباید توفان
                                  من ندارم سر یاس
                          با امیدی که مرا حوصله داد
                           باد بگذار بپیچد با شب
                           بید بگذار برقصد باباد
                                گل کو می آید
                    گل کو می آید خنده به لب

                     گل کو می آید ؛می دانم
  با همه خیرگی باد که می اندازد پنجه بر دامانش
                         روی باریکه راه ویران
                             گل کو می آید
                   با همه دشمنی این شب سرد
                        که خط بیخود این جاده را
                       می کند زیر عبایش پنهان
                          شب ندارد سر خواب
                    شاخ مایوس یکی پیچک خشک
                    پنجه بر شیشه در می ساید
                        من ندارم سر یاس
            زیر بی حوصلگی های شب از دورادور
              
                 ضرب آهسته پاهای کسی میآید...
...



نظرات 35 + ارسال نظر
شهروز شنبه 7 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 09:44 ب.ظ http://khak-arreh.persianblog.com

اوههووومم....................................مدال افتخار plzاول شدم هههههه

اوهو...ببینم مدالتو...طلاست؟؟

~*~ . . . ~*~ شنبه 7 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 10:09 ب.ظ

ی گل رزه نارنجی . . .

ایتاس گل رز نارنجی معناش چیه؟

کتایون شنبه 7 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 10:24 ب.ظ

سلام عزیز همیشه نازنین ...عشق تمام شدنی نیست ....ایمان دارم که تموم شدنی نیست ....و این سوال تکراری رو بازم و بازم تکرار میکنم که چرا براستی ما ادما اونایی رو که خیلی دوسشون داریم بیشتر از همه ازار میدیم ؟گفتم که عاشقی چیست ؟ ..................گفتا که اگر شوی بدانی ...دوستت دارم عزیزم روزهای زیبایی رو تجربه میکنی حتا تلخ و گزندش شیرینتر از بی دردی سکون و مراداب بودنه ...مطمئنم بعدش افتاب به وسعت همه هستی برات زندگی به ارمغان میاره

کتی جان سلام...منم از سکون بدم میاد ...دیروز ارشیو وبلاگمو نگاه کردم...دلم میخواست مثل آرشیو وبلاگم بودم هنوز...

// شنبه 7 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 11:01 ب.ظ

بیخیالت شدم برای همیشه برو برا خودت همیشه خوش باش بای.

چشم.

[ بدون نام ] شنبه 7 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 11:01 ب.ظ

سلام باران لطفا هر وقت خواستی به من چیزی بگی خودت مستقیما بگو ............ شهروز را نفرست که خوشم نمیاد

شاعر تنها:
۱.منم از خیلی چیزا خوشم نمیاد .
۲.نمیدونم چرا فکر کردی که ممکنه من به شهروز گفته باشم بهت چیزی بگه؟من معمولا اصلا دلم نمیخواد بادی گارد داشته باشم.تا حالام نشده از دوستام انتظار داشته باشم بجای من حرفیو بزنن...اونم شهروز؟؟اوه اوه این شهروز که میبینی عمرا بشینه من یا هر کسی دیگه بهش بگیم اینکارو بکن اینکارو نکن....میبینی که شونصد سال نمیاد نظر بذاره حتی اگه التماسش بکنی ولی اگه دلش بخواد میاد یک کتاب هم اینجا مینویسه میره.
میدونی شاعر دوره برده داری خیلی وقته سپری شده.
۳.راستی چرا بدون نام؟

؟ یکشنبه 8 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 12:10 ب.ظ

عجب شهامتی!!!
به این میگن یک عملیات انتحاری.میدونی با این کاری که کردی ممکنه همه دوستاتو از دست بدی و تنها بشی.
خیلی دل میخواد یکی اونم یه دختر با این جسارت حرف بزنه بابا ایول ولی چرا داری برای خودت دشمن تراشی میکنی مگه دیونه ای عجبا واحیرتا هر چی میخونم بیشتر تعجب میکنم قلمتم عالیه لامذهب

اوه اوه عجب شهامتیا...اصلا هرچی میکشم از این شهامت و جسارتم..اهم اهم
اون دوستی که بخواد با این حرفا منو تنها بذاره فکر میکنی دوست بوده اصلا؟؟
شایدم دوست تراشی؟هان؟
دیوونه ؟نمیدونم والله.خیلیا بهم اینو میگنا...
دست به قلمم که میدونم حررررف نداره...

شهروز یکشنبه 8 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 03:33 ب.ظ http:// www.khak-arreh.persianblog.com

بعداز۳ بار خوندن این متن به این نتیجه رسیدم که چه قدر یه نفر میتونه روی طرف مقابلش تاثیرگذار باشه...((هیچ پستی نبود که خطی از تو توش نباشه...))
((یک پست که تمامش مال تو بود بی نام اما...))
((
تشویقم کردی برم کلاس زبان و فعالیتهای جدیمو از سر گرفتم.))
((یه زمانی بود هر وقت با اون ایکون خاص خودتون می اومدید ؛ایکون ماه..دل میریخت پایین عین بچه ها))
((- یا وقتی عجله داشتم جواب میلمو بخونم باز هم دل همون دل بود.))
((من نتونستم سر بهوایی و بی خیالیمو با تو شریک بشم اما تو جدیت و پشتکارتو به من دادی

پاییز پارسال....تا پاییز امسال))

وازهمه مهمتر...
((و من ذوق زده ازت پرسیدم:Love or like?))

عشق یا دوست داشتن؟؟؟؟ وفقط یه عاشق واقعی توی اون لحظه تموم نفسش روجم میکنه تاطرف مقابلش بگه عشق...!!!............وتو هیچ وقت جواب ندادی...!!! یه سکوت پرمعنابرای ادامه ی راه...!!!
جوابو میشه به راحتی گرفت...
((چندروزی مریض بودم که هیچکس به اندازه تو حالمو نپرسید هر لحظه...))
((کارهایی که آدمها با عشق برای هم انجام میدن هیچوقت فراموش نمیکنن)).
...

((من دارم از آدمی حرف میزنم که
دل خیلی مهربونی داره...))
((الویس بریسلی و بابی مور رو دوست داره...
عاشق علم و درس خوندن و پیشرفته...))
((خیلی کوتاه حالمو پرسیدی و سفارش کردی که نترسم و هرجا میریم آب هم ببریم...))
((کی باور میکنه تو اون شرایط اولین و تنها کسی که نگرانش بودی من باشم؟؟))
جوابت اینه..............!
جواب اونم این(( اما اون روز...
اون لحظه ها...
اون صدای آروم و جدی و بسیار مهربون و بسیار خجول...هنوز تو یادمه...
...)) پس خداحافظی معنا نداره...!
ادم ازخاطرات به این قشنگی خداحافظی نمی کنه.



ما؛من و اسپایدر روز سوم آذر برای همیشه خداحافظی کردیم و تمام شد.غلط املایی...غلط ذهنی..!

وحالا.....یه تبریک به اسپایدر به خاطراین همه تاثیرگذار بودنش.....اونقدرکه تپش قلبش به اسم تو بودو شکستن دلشم به اسم تو.....
**********************************************
توفکرمیکنی.....عشق قصه ایست مختصر..امامفید..
من فکرمیکنم عشق قصه ایست..بلند..بی هیچ سطرزاید..!!!
***************************
واین را یادت باشد...درسرنوشت من...عشق بغض فروخورده ای بود...درزیر علامت عبور ممنوع نگاهت..!









...
اینجوریاست دیگه..گاهی یک بایدی هست توی خداحافظی با همه چیز.
میدونی شهروز حالا که خوب فکر میکنم اصلا فرقی هست بین دوست داشتن و عشق؟؟
...

کیان یکشنبه 8 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 06:27 ب.ظ http://tardidha.blogsky.com

برای من خیلی عجیب بود عجیب...
دیدم که می رهم
دیدم که می رهم
.
.
.
در یکدگر گریسته بودیم
در بکدگر تمام لحظه ی بی اعتبار وحدت را
دیوانه وار زیسته بودبم...

کیان برای خودم هم عجیب بود...

فقط(سنجاب) یکشنبه 8 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 09:23 ب.ظ


عرض کنم که درمورد کمالات جناب اسپیدر بزرگ...یادمه ایشون خیلی علاقه داشتند که بزنن تو ذوق ادمهای فهمیده ای مثل جناب بنده...یه بار ایشون از بنده پرسیدند که به کدوم به اهنگهای خارجی علاقه دارم یا خیر...بنده در پاسخ به سوال نغز ایشان پاسخ دادم بلی...ایشان فرمودند...دروغگو...اگر راست می گویی.نام یکی از خوانندگان خارجی را نام ببر....ونام آهنگ مورد علاقه ات را بگو...بنده پس از اندکی اندیشیدن ...پاسخ دادم....لیلا فروهر....آهنگ دل ای دل .....ایشان عصبانی شدند...نمیدانم مگر این خواننده خارجی نیست...امضا....عاشق اهنگای خارجی

فقط سنجابی..انلی بریتنی.

خر یکشنبه 8 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 10:04 ب.ظ

امید وارم کسی نصیبت بشه که با نگاهش زجر بکشیو با کلمه هاش اب شی و با حرکتاش خورد بیمارستانو به خونت ترجیح بدیو روزی صد بار ارزوی مرگ بکنی.

مرسی.

سلمان دوشنبه 9 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 06:50 ق.ظ http://www.aashegham-man.persianblog.com

من قفل کردم .. راستش باید زودتر از اینها می اومدم .. و حالا که اومدم قفل کردم .. از گفتن حرفهای قشنگ و رنگی حالم بهم می خوره .. اما شهروز کامنت زیبایی گذاشته بود .. هر چند بیشترش حرفهای خودت بود .. اما گاهی آینه ای لازمه .. باید دوباره و ده باره نوشته ات رو بخونی و بخونه و بخونیم .. باور کن اینها رو هم که می نویسم نمی دونم چطوری به مغزم می رسه .. دلم میخواست می تونستم چیزی متفاوتتر بنویسم برات .. چیزی که نشون بده هر دوی شما دارید با هم رودربایستی می کنید .. ببخش که اینجور گفتم .. شاید به نظرت حرفم مسخره بیاد .. ولی می تونی دوباره و سه باره حرفاتو بخونی و بخونه و بخونیم .. شاید این رودربایستی پیدا بشه .. دیگه مطمئنم که مغزم هنگ کرده .. سلام نکردم .. والسلام

کاش می نوشتی اون چیز متفاوت ترو.
و رو دربایستی؟اوممم...شاید احتیاط کلمه بهتری بود شایدم نه.
اما خب...چیزی که واقعی تر از احتیاط و رودربایستی بود مشکلات خاص خودمون بود که هردومون میدونستیم و شاید همون بود که طعم ذهنمونو تلخ کرد..
حالا چرا قفل؟
منم سلام نکردم.

~*~ . . . ~*~ دوشنبه 9 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 07:48 ب.ظ

سلام. رزه نارنجیو خیـــــلــــــی دوست دارم . حداقل از خودم بیشتر ...

نانسی سه‌شنبه 10 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 11:50 ق.ظ http://nancy1.persianblog.com

سلاممممممممممممممممم********بارونی خوبی ...حالا برامن شدی حراستی ...می کشم من تو رو چشمک .......راستی یادم رفت بهت بگممممم...کوشا کوچولومون ادمین شده ..اوهوووووووووووووووووووووو*******منو ببر...........................بارونی جونی ...برو یه گوشمالی هب این کوشا بده .....هی گیر داده و پی ام بازی می کنه ........شما ره هم می ده به این و اون تازهههههههههههههههههههههههههههه***کجایی ببینی ..چی میگذرهههههههه .....من هم که دیگه وارد چت نمیشم اینا حالی به حولییییی ...اره قربونشششششششش

نسیم صبا سه‌شنبه 10 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 01:19 ب.ظ

بارونممممممممممممم..الهی قربونت برم ..هنوز نخوندم ..گفتم اول بیام بگم که اندازه ستاره ها دوستت دارم بعد برم بخونم ..من خیلی دوستت دارممممممممممممممممممممممممممم//صبا=همسفر

شهروز سه‌شنبه 10 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 01:51 ب.ظ http://khak-arreh.persianblog.com

یکبار دیگه خواندم و هر چه بیشتر میخونم با تو غریبه تر میشم دوستی با تو لذت و ارزششو از دست داد.امیدوارم به من حق بدی که به تو و صداقتت شک کنم متاسفم

صبورا(سنجاب) سه‌شنبه 10 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 05:31 ب.ظ http://saboorajanam.persianblog.com

no two lovers are fully ready before they enter into a love relationship.if they want to be fully ready, then no love relationship will ever happen.

اوهوم.شاید.(کیف احوال؟)

صبا سه‌شنبه 10 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 06:32 ب.ظ

سلام بارونم ..من چند بار خوندمش //بارونم..گریه کردم و خوندم ..چقدر قشنگ بود قصت ..و زندگیت ..میدونی عشق ارزش داره حتی اگه کوتاه مدت باشه ..اونم الحق مثل خودت عاشق بوده //بارونم دوستت دارم//صبا

گریه چرا دختر من؟

شهروز سه‌شنبه 10 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 11:58 ب.ظ http://khak-arreh.persianblog.com

ههههههههههه باز یکی ازین کشته مرده هام اومده جای من نظر داده......خوش تیپی ام بد دردیه ها.......۱۰ بار خوندم و هربار احساسم نسبت بهت پاکتر شد...دوستی باتولذت بخش ترین دقیقه هاولحظه های عمرمه...وباید به من حق بدی که به اندازه ی جونم..حتی بیشتر دوستت داشته باشم....

یکبار دیگه تکرار کن..خوش تیپی؟؟؟البته آرزو بر جوانان عیب نیست.فقط ده بار؟ببین میگم یک ده بار دیگه بخون تا احساست ضد عفونی هم بشه بعد از پاکی.لذت بخش ترینش که دوستی با منه وای به بدترینش.حق دادن من چه فرقی داره اونوقت؟؟

همون خره چهارشنبه 11 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 01:04 ب.ظ

جالبه که هر کی میاد اینجا نظر میده و میخاد نظر واقعیشو بنویسه مثل شهروز و پارسا جووووووووون بارونه خودش میاد و التماس میکنه که بزار من جای تو نظر بدمو بگم اون نظر قبلیه مال تو نبوده به هر حال بدون خر خودتی

التماس؟؟
منم نگفتم تو خری خودت اصرار داری که خری.تازه خر بودنم دنیای داره برای خودش حتما.شنیدی اون شعرو که میگه دلا خو کن به تنهایی که آنهم عالمی دارد؟

شهروز چهارشنبه 11 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 09:59 ب.ظ

خرجان کافرهمه را به کیش خود پندارد....اینو اویزگوشت بکن

اون جان که پشت سر خر گذاشتی منو کشتونده.

رضا پنج‌شنبه 12 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 03:08 ب.ظ

سلام باران جونم
دلم یه ذره شده برات
نمی خوام راجع به چیزایی هم که نوشتی نظر بدم
ولی یه چیزیو اعتراف می کنم خوشحال شدم که این دقیقه نود را دیدیم d: مردم از حسودی اخه این چه رسمشه از وقتی با هم اشنا شدیم همش مهدی مهدی مهدی
اخیش راحت شدم خدا کنه همیشه دقیقه نود باشه شاید یه کمم مار ا تحویل بگیری
مهدی اخه تو که نمی دونی این باران خانم کشته منو اینهمه ازت تعریف می کنه هی هر چی ما حسودیمونو به رو خودمون نمیاریم بیشتر می
خب فکر کنم با رفتن مهدی یه نفس راحت بکشم
موفق باشی بارونم
خیلی خیلی دوستت دارم عاشقتم

حسادتم بد دردیه.من که اونو نسبت به آدما هنوز تجربه نکردم.

Heaven Searcher جمعه 13 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 03:58 ق.ظ http://hsearcher110.persianblog.com

سلام.. ممنون که اومدی و سر زدی البته خوشحال می شدم نظرت رو در مورد موضوع وبلاگم هم می نوشتی.. به هر حال همیشه موفق باشی در مورد نوشته ات هم بگم که دوستی می گفت برای شکل گرفتن یه خاطره یه لحظه کافی هست ولی برای فراموش کردن همون خاطره یه لحظه ای .. بعضا یه عمر هم کمه !!!

جدی نظر ندادم؟

نیاز علی ندارد شنبه 14 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 08:21 ق.ظ

عشق اول سرکش و خونی بود؟
یا این که
که عشق آسان نمود اول؟

و...وای بین کی اینجاست..سیاوشووووو...تو با هر اسمی بیای یک کلمه بگی من میشناسمت.اما چرا نیاز علی ندارد؟ دلم برای اون مشاعره هامون تنگ شده(یادته که همیشه من برنده بودم؟؟)وای ماه رمضان جاتو خیلی خالی کردم.
...و میبینی که من هنووزم همون باران کم حرف سابقم.میبینی که....

نیما ۲۹ شنبه 14 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 09:36 ق.ظ

بی پروایی.
صبوری.
سادگی.
راستی.
سرکشی.
شیطنت.
جسارت.
شهامت.
وعشق.
همه اینها نوشته های شمارو جذاب کرده و
و همینطور شخصیت خودتان را.
هیچ عجیب نیست که اینقدر عزیزید.
میتونم امیدوار باشم که جواب یکی از نامه هامو دریافت کنم؟

..و هیجان..هیجان یادت رفت.
مرسی که نوشته هامو میخونی اما اینجورام که میگی نمیتونه باشه.
من معمولا خیلی کم ایمیل برای کسی میدم مخصوصا جواب ایمیل.ممکنه هر وقت خودم بخوام برای کسی ایمیل بدم ولی بنظر من جواب ایمیل دادن خیلی سخته.باید هوای نوشتن باشه تو دل آدم.
امیدوارم اینو بعنوان جواب میلتون قبول کنید.باور کن من بدجوری تنبلم تو میل و میل کاری.

[ بدون نام ] یکشنبه 15 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 12:15 ب.ظ http://nansi.parsiblog.com

سلاممممم...بارونی ..من اون حراست و تو رو هر دوتا رو باهم می کشمممممم..جیغولییییییی.........حالا اون کوشای بد بخت بی نوا رو کشتی بس نیست برات ......... بد بختش کردی ...داره دق میکنه میگه به بارون بگو تکراری شده...............شادمهر میگه ..تیکه جدید بیار بارونی .......من چی بگم فقط دارم نقل قول میکنم ......خوب چه خبرا ...من چون نمی تونم توی این بلاگ اسکی یه پیغام بیشتر بزارم ...//////همه رو همین جا می نویسممممم....راستی چه جوری تو تونستی وارد چت بشی ..بگو به من هم شاید منم بتونم وارد بشممممممم ...میبوسمت ...طلا

چه جوری؟ پنجشنبه روزی بود و من در خانه بودیمی و حوصله سر برفتی و کامی را روشن نمودیمی.سپس وارد سایت گشته بودیمی.چه جوری بگم چه جوری؟؟
حال که میبوسی روی همچو منی ماه را این لحظه را ثبت نما ای نانی.

سروش یکشنبه 15 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 09:22 ب.ظ

سلام ؛ از اتفاقات رخ داده متاسفم . همین .

اوهوم.
حالا خوبه به سلام دست نزدین اقلا.همین.

ترانه دوشنبه 16 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 02:18 ق.ظ http://nikoutarin.persianblog.com

سلام بارن! قبلنا به اسمت حسودیم میشد. نپرس چرا. ولی امروز که وبلاگتو خوندم نظرم عوض شد. خیلی زیبا بود. بهت تبریک میگم.

سلام ترانه.منم اسم تورو دوست دارم.یک داستان دارم اسمش تار و تفنگ و ترانه هست.نمیپرسم چرا .چراهای زندگی فقط آدمو متوقف میکنه...ممنونم ازت.

موح دوشنبه 16 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 08:55 ق.ظ

سلام
خوبی من حالش رونداشتم متن روبخونم ولی نظرات روکامل خوندم خب بالاخره عادت کردم دیگه دلیلش روخودت میدونی
ویکی دیگه اینکه خیلی وقت بود نظرنداده بودم حالا اومدیم یک چیزهایی بگیم با اجازه :
ولی راجع به این دوستانی که اومدن نظردادن میخوام بگم که
اولا سعی کنید خودتون باشید وبا اسمهای لنگه به لنگه نیایید نظربدید دوم اینکه هرکسی نظرش ودیدگاهش محترم هست وهیچ کسی حق نداره به اون بی احترامی کنه سوم اینکه دوستی ها به همون شکلی که ایجاد میشن ممکنه یک روز هم ازبین برن ولی اونهایی که با کوچکترین حرف ناراحت میشن ومیخوان برن خوش اومدن همون بهترکه برن دنبال سرنوشت خودشون وچهارم اینکه به شخص شما باران سعی کن زیاد مدح دیگران گوش نکنی چونکه ممکنه درجا بزنی وبا انتقادهای مزمحل ناپختگان هم جانزنی چونکه آینده تو خراب میشه ولی سعی کن به انتقادها واحترامهایی که به تومیذارن حتما توجه کنی که باعث پیشرفت وبهروزی تو میشه
یا علی مدد

خب اینم یه نوعشه.یکباره میگفتی بیکار بودم و داشتم رد میشدم و...
منهم جوابم به شخص شما این است که مدح؟؟؟؟؟
من که از مدح خوشم نمیاد یاد پادشاهان قدیم میفتم .چرا فکر میکنی من به مدحی ممکنه گوش کنم ؟
یک چیزیو همینجا میگم اینکه همه این دوستام...از اولی گرفته تا آخری یکجورایی از دست من ذله اند و من و اونا دوستی و شیطنتو و عذاب کشیدن از همو با هم داریم. قرار نیست من اونا رو مدح کنم یا اونا منو.
من خودم از زندگی یکنواختی که همش جلو رفتن باشه و هیجان نداشته باشه چندان خوشم نمیاد البته سعی هم نمیکنم در جا بزنم.به نظر من آینده همین زمانیه که داریم توش نفس میکشیم و حرف میزنیم.چشم حتما به نظرو انتقاد و لطف همه احترام میگذارم.
*انتقادات مزمحل ناپختگان *؟؟؟؟
مرسی و ممنونم که حرفتونو گفتید.

باران/ دوشنبه 16 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 01:57 ب.ظ http://manzelgah.blogsky.com

سلام.
این اولین پستی بود که دلم خواست با همه صحبت کنم اینجا.
و...ممنونم.

~*~....~*~ دوشنبه 16 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 07:10 ب.ظ http://naHdaram ...

******************************************

خره پنج‌شنبه 19 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 12:42 ب.ظ

میگم بارونی اگر من خرم که کسی از من انتظاری نداره ولی تو که ادعای ادم بودن میکنی چرا اینقدر خری که با چند صد تا میپری اوکی به قول دوست مشترکمون که میگفت دلم برای بارون میسوزه که شده اسباب بازی پسرا
حرف جالبی زد ولی بعضی پسرا هم شدن اسباب بازی تو ....... به هر حال تو از من خر تری که ایدیتو حک کردن بهت میگم بگو غلط کردم تا ایدیتو بهت برگردونن
به هر حال یه غلط کردم بگو چیزی ازت کم نمیشه.
ضمنا دمش گرم هی کی حکت کرده چون دیگه نمیتونی با چند صد نفر بحرفی راستی شما توی اون شرکتتون کار ندارین مگخ که همش چت میکنی برو یه غلط کردم بگو یکم خک پاچه خوری کن شاید یارو ذلش برات بسوزه هههههههههههه ضمنا از من و تو خر تر هم هست اون مرتیکه شهروز دربدر شهروز داداش تو هم زیاد حرف اضافه نزن بای ادمای خر تر از من

امید چهارشنبه 25 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 09:50 ق.ظ http://taje-taraneh.persianblog.com

سلام...متنتو خوندم.. جالب بود.. راستش دوستی اگه پایدار بود الان من و تو اینجا نبودیم...نمیدونم....دارم به همه چیز شک میکنم... حتی به خودم.... بازم میام و بهت سر میزنم.... راستی این چت روزی چقدر تلفات داشته و ما نمیدونستیماااا.... من که خیلی وقته که تلف شدم.. خدا کنه تو خودتو پیدا کنی و تلف نشی

نازنین سه‌شنبه 8 دی‌ماه سال 1383 ساعت 10:56 ق.ظ http://fadaee.persianblog.com

سلام باران
شاید آذر ماه شروعی برای پایان های زیادی بوده...نمیدونم!!!
عجیبه و باور نکردنی..
متنت رو خوب نوشته بودی...دست مریضاد.

میتی سه‌شنبه 22 دی‌ماه سال 1383 ساعت 02:10 ق.ظ

نچ چی بگم ولله

بهار سه‌شنبه 22 دی‌ماه سال 1383 ساعت 11:41 ق.ظ

وقتی خوندم یه حس خلا در وسط سینه ام ایجاد شد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد