خون بر شمشیر پیروز است


خون بر شمشیر پیروز است
..... 
 
 
گاهی اوقات این روزها، اخبار را که میخوانی و دنبال میکنی، و با ترس و کنجکاوی و هراسان فیسبوکت را باز میکنی ، وقتی که ندا را قبل از جان دادن میبینی ، و به چشمانش که مدام در میان چشمان تو دنبال کمک میگردد زل میزنی ، و وقتی به خونی از دیگرانی که هنوز مانثل خودت میپنداریشان روی صفحه‌های سرد و کثیف مونیتورت بر روی آسفالت داغ خیابانهای وطنت روان میشود ، و گاهی که از خشم یا نومیدی ، یا غم ، یا تنهایی ، یا دورافتادگی، یا تنفر ، یا شاید فقط از همدردی اشکی میریزی ... تنها چیزی که به آن چنگ میزنی نه امید که غرور است. حس دیدن تاریخ هنگامی که شکل میگیرد. من میبینم مملکتم را و ملتم را و دوستانم را در لحظه‌های تاریخ و در کتاب‌های تاریخ آیندگان. و این بار دیگر من خجالت نخواهم کشید. من هرگز شجاعت کسانی که این روزها فقط با حضورشان میجنگند ندارم ولی من امروز به ایرانی بودنم دوباره مغرورم. گاهی فکر میکردم ستارخان ها و میرزا کوچک خان های زمان دیگر تمام شده‌اند. ولی امروز میدانم اگر هم شکلشان عوض شود ما هنوز برای تاریخ قصه های فراوانی در آستین داریم
 
...... 
 
 
یاد دو خرداد افتادم. چه که خاتمی برنده شده بود گریمون گرفته بود و خوشحال بودیم. خاتمی رو دوست داشتیم. وقتی موسوی رو میبینم که یه سریا اون جوری دوسش دارن دلم میخواد بهش رای بیاره. خودمم خیلی دوسش دارم. خوشحال میشم که رییس جمهور بشه. به آدمش اعتماد دارم، به شخصیتش اعتقاد دارم 
 
...... 
 
!!!!!!!!همین.....

رای ما .......؟

یکی از سناتورهای معروف آمریکا، درست هنگامی که از درب سنا  

خارج شد، با یک اتومبیل تصادف کرد و در دم کشته شد. روح او در  

بالا به دروازه های بهشت رسید و سن پیتر از او استقبال کرد.  

«خیلی خوش آمدید. این خیلی جالبه. چون ما به ندرت سیاستمداران 

 بلند پایه و مقامات رو دم دروازه های بهشت ملاقات می کنیم. به هر 

 شما هم درک می کنید که راه دادن شما به بهشت تصمیم  

ساده ای نیست» سناتور گفت «مشکلی نیست. شما من را  

راه بده، من خودم بقیه اش رو حل می کنم» سن پیتر گفت  

«اما در نامهء اعمال شما دستور دیگری ثبت شده، شما بایستی  

ابتدا یک روز در جهنم و سپس یک روز در بهشت زندگی کنید. آنگاه  

خودتان بین بهشت و جهنم یکی را انتخاب کنید» سناتور گفت  

«اشکال نداره. من همین الان تصمیمم را گرفته ام.  

میخواهم به بهشت بروم» سن پیتر گفت «می فهمم. به هر  

حال ما دستور داریم. ماموریم و معذور» و سپس او را سوار  

آسانسور کرد و به پایین رفتند. پایین ... پایین... پایین... تا  

اینکه به جهنم رسیدند. در آسانسور که باز شد، سناتور با منظرهء  

جالبی روبرو شد. زمین چمن بسیار سرسبزی که وسط آن یک  

زمین بازی گلف بود و در کنار آن یک ساختمان بسیار بزرگ و مجلل. 

 در کنار ساختمان هم بسیاری از دوستان قدیمی سناتور  

منتظر او بودند و برای استفبال به سوی او دویدند. آنها او را دوره  

کردند و با شادی و خنده فراوان از خاطرات روزهای زندگی قبلی 

 تعریف کردند. سپس برای بازی بسیار مهیجی به زمین گلف رفتند و 

 حسابی سرگرم شدند. همزمان با غروب آفتاب هم همگی به  

کافهء کنار زمین گلف رفتند و شام بسیار مجللی از اردک و بره  

کباب شده و نوشیدنی های گرانبها صرف کردند. شیطان هم در  

جمع آنها حاضر شد و همراه با دختران زیبا رقص گرم و لذت بخشی  

داشتند. به سناتور آنقدر خوش گذشت که واقعاً نفهمید  

یک روز او چطور گذشت. راس بیست و چهار ساعت، سن پیتر به  

دنبال او آمد و او را تا بهشت اسکورت کرد. در بهشت هم سناتور با  

جمعی از افراد خوش خلق و خونگرم آشنا شد، به کنسرت های  

موسیقی رفتند و دیدارهای زیادی هم داشتند. سناتور آنقدر خوش 

 گذرانده بود که واقعا نفهمید که روز دوم هم چگونه گذشت.  

بعد از پایان روز دوم، سن پیتر به دنبال او آمد و از او پرسید که آیا  

تصمیمش را گرفته؟ سناتور گفت «خوب راستش من در این  

مورد خیلی فکر کردم. حالا که فکر می کنم می بینم بین بهشت  

و جهنم من جهنم را ترجیح می دهم» بدون هیچ کلامی، سن پیتر  

او را سوار آسانسور کرد و آن پایین تحویل شیطان داد. وقتی  

وارد جهنم شدند، اینبار سناتور بیابانی خشک و بی آب و علف را  

دید، پر از آتش و سختی های فراوان. دوستانی که دیروز از او ا 

ستقبال کردند هم عبوس و خشک، در لباس های بسیار مندرس 

 و کثیف بودند. سناتور با تعجب از شیطان پرسید «انگار آن روز  

من اینجا منظرهء دیگری دیدم؟ آن سرسبزی ها کو؟ ما  

شام بسیار خوشمزه ای خوردیم؟ زمین گلف؟ .....» شیطان 

 با خنده جواب داد: «آن روز، روز تبلیغات بود...  

امروز دیگر تو رای دادی  

 

 

رای ما موسوی   

اگه بارون نیاد چی ؟

اینجا بوی نم میده دیگه.... گفتم یه دستی به سر  و روش بکشم .. یه غالبی عوض کنم  

شاید یکم بوش بره... 

......... 

  

بارون
یه شب وسط تابستون
به بارونه نم نم
راه بری و راه بری و راه بری
موقعه راه رفتن تب می‌کنی
سیگار هم شاید
فکر هم نمی کنی
فقط سرتو میندازی پایین و کفشاتو نگاه می کنی
چترتو هم جا گذاشتی
دعوامون شده بود ٬‌ تو بعد دعوا اومدی از خونه بیرون
من چترو دیدم
برش می‌دارم و مدواَم دنبالت
من دنبالت میام ولی تو که نمیدونی که
سرت پایینه
داری کفشات رو نگا میکنی
بعد میینی روی سرت بارن نمی ریزه دیگه
سرتو میگیری بالا،
میبینی یه چتر سرمه ای بالای سرته
سرتو میچرخونی و منو پشت سرت می‌بینم که چترو بالای سرت نگه داشتم که خیس نشی
ولی من که خیسه خیسم
میگی سرما میخوری،  

 میگم به درک  

 

................

 دلم تنگه
خیلی هم تنگه
خیلی هم گرفته
نمیگم واسه چی ، واسه کی ،‌ چرا .
دلمم میسوزه
فکرشو هم میکنم
ولی به خودم میگم فکرشو نکن
میگم عیبی نداره
خوب میشی
بزرگ میشی
با خیلی چیزای دیگه
که ولی گول نمیخورم
که ولی دلم هنوزم میسوزه ، میخوادش ، تنگشه ...

 

خسته‌ام ... از نگفتن . میدانی ... چشمانم دلتنگ سخن گفتنند ...

کو نگاهی که حرفم را بشنود ... میدانی ..

. نگاهم با نگاه تو سخن‌ها دارد ٬ حرف‌ها ... دلم هوای سکوت کرده است.

سکوتی سرشار از ناگفته‌ها ... سکوتی با آهنگ یوسف٬ بوی پیراهن یوسف

 

................. 

 

 

درد دارم
نمیدونم کجا
نمیدونم چی
ولی میدونم که درد دارم.  
 
.........
آره خب.
میترسم.
.........
 
دنیا جای خیلی ترسناکیه میدونستی؟ 
...........
 
یه جور معصومیت وحشتناک
وحشتناک
وحشتناک
وحشتناک
وحشتناک 
 
 
............ 
  

 

  
 
 
................ 
 

چرا آدما اینقده خنگ شدن ؟!! نکنه من انتظارم زیادیه؟!!

اصلاْ حال نمکنم دوستام معنی نگاهام رو نفهمنا .

من خیلی وقتا سعی میکنم با نیگا کردنم حرف بزنم .

یه نگاه ساکت میتونه یه دنیا حرف رو با خودش همراه داشته باشه !!

چرا ملت نمیفهمن اینو ؟!! چرا داد زدن منو نمیشنون ؟!‌

چرا التماس کردن منو نمیفهمن ؟! چرا شاکی شدن منو نمیگیرن ؟!!

هی اونوقت میپرسن چیه چرا اینجوری نیگا میکنی !! مثلاْ وقتی ...  

 

 

 

............. 

 

یه خرابه بود
یه روح بود
با یه ماه ‌٬ که پشت ابر بود 

 

 

............... 

 

 

هر چی بیشتر فکر می‌کنم بیشتر به این نتیجه میرسم که دوست داشتن

 و عاشق بودن هیچ ربطی به هم ندارن. یعنی دو جنس مختلفن که فقط

بعضی چیزاشون شبیه همه . ولی هر چی بیشتر سعی میکنم ٬ بیشتر

 از این نمتونم توضیح بدم.

فقط نمدونم چرا هیچکس با من موافق نیست 

 

 

................ 

 

میدونی٬ فرق من و تو اینه که ما هر دو عاشقیم ، ولی ... من میدوییییدم ،

 تو میدویییدی ....

 

 

.............. 

 

 

استعداد عاشقی . استعداد عاشق پیشگی . استعداد دیوانگی .

 

 

...............  

 هی دختر ، وحشی باش ... و معصوم .  

 

 

............... 

 

حرف های کثیف

سلام

بالاخره این وبلاگ هم آپ شد

تو این مدت نظرات فشنگی دادین همه  مخصوصا تو....

همش پاک شد ....

می خوام  یه چیزی بنویسم ولی باز  پشیمون میشم

باز مینویسمو باز پشیمون و.....

مینوسمو دوباره پاره میکنم!

میخونمو خودم خجالت میکشموباز پارش میکنم!

خجالت میکشم از خودم  از  تو از ......

دیگه  میخوام  بچسبم  به خودم!

به  دوسال بی توجهی به همه به  دو سال  ادم  حساب  نشدن

به  دوسال  بازی... دوسال پر از  ترسو   هول  و تنهایی!

روزای  پر اضطراب که تو  زنگ میزنی  یا نه ؟

ترس اینکه زنگ  بزنمو  خودت گوشی رو  برنداری و  مادرت....

ولی  اون موقعها چه خوب  بود  کمتر  به هم  دروغ میگفتیم ، کمتر سرکار بودیمو !

این  دوسال مثل برق گذشت  وخیلی  چیزا  معلوم  شد

من تا حدی که میتونستم  یا  بهتر  بگم تا  توی  توانم  بود میخواستم  دروغ نگم

اگرم دروغی کفتم   یا مصلحتی  بود  یا   کوچیک       ولی تو.....

قبول دارم  از تو  زیاد انتضار داشتم

گفتم   صبها  زودتر  بیا   خونه  بیشتر     بیا  تو نت

تو میگفتی: اینو  بفهم  من دخترم

ولی اون انتضارای  منو  نمیشه   تکبر معنی کرد   اون ایینه ای  از  یه  عشق  صادقانه بودکه   طرفم هم  باید  با عشق  تو   اون ایینه   نگاه کنه

یه مدت  مریض   بودی و  یکی  رو فرستاده  بودی که  مثلا  به دوستات  بگه  حالت خوب نیستو  نمیتونی  بیای.....

اونم  شد  باعث  دلواپسی من  و   سنگ   صبور  بقیه !

درسته  من   مثل Sp نتونستم    زیاد حالتو  بپرسم   چون  شمارتو  نداشتم

اون داشتو  من  نداشتم!

بعدا  حالتو  پرسیدم   خیلی  نگرانت  بودم

میخواستم دلواپسی خودمو  با    بقیه  شریک  کنم    ولی  نشد

شایدم چون اون کارو من   مثل اون  با  عشق انجام ندادم  فراموش   شده؟

یادته  با چه  التماسی  شماره موبایلتو گرفتمولی  بقیه  شماره  راحت میگرفتنو  میزاشتن  برای  روز  مبادا!!!

حتما جز  اخرین  نفرایی  بودم که  شماره  داشتم  نمیدونم؟

یه روز   که گیج خواب  بودم، ساعت ۷ صبح بود.

برای اولین بار تو زنگ  زدی ! منم خواب خواب، چیز  زیادی  نگفتم

تو گفتی : اخی  برو  بخواب

بعد که از خواب  بیدار  شدم دیگه تو پوست خودم  نبودم  انگار  میتسوبیشی  زده بودمو....(اکس)

تلفونا  زیاد  شد

منم  بیخبر از همه   جا  زیاد  زنگ میزدم   ،  بدون  اینکه  بدونم   بقیه هم  زیاد  زنگ  میزنن!!!!!!!

حالا که  فکرشو میکنم   و میبینم که هر بار  من  زنگ میزدمو تلفنت اشغال بود  یا sp بوده یا  فلانی  و فلانی  از  خودمو  کارام  بیزار میشم

روز  زلزله شاید کمی  دیر  زنگ  زدم(  یعنی  دیر تر  از  بقیه)

ولی  همون موقع که از  سر کار اومدم  زنگ زدم.

با زلزله هم  زیاد  سروکار ندارم  که بگم   هر جا میری  اب  هم  ببر!

روز  تولدتو یادم بود  و هست  تا اخر  عمر

چون من  با یه نفر  سرو کار داشتم  تولدتو  یادم  موند  ولی  تو......

بعدشم  ماجرای اون کاپشن کذاییو....  ولش کن درباره اون هیچی نمیخوام بگم

کاش فقط  تو  یه زنگ میزدی( نمیگم  بهت میگفتم  فقط  سه کلمه میتونی  بگی   ولی  خرجتم  زیاد نمیکردم) و نمیگم میخواستی  اصرار کنی  نه نه!

خونتونو  عوض کردی  مثل من  !!!

یادته  عید   این مسج رو دادی

                        Have a year white as milk
                                     Soft as silk
                                 Sweet as Honey
                                 and full of money
                               Happy new year 1383

بعدا فهمیدم اون مسیج هم  مال  اونه....  حالم  بهم  خورد

تواین دوسال   من به خیلیها  بدهکارم  در   عوض از  هیچ کسی  طلبیکار  نشدم!

من بدهکارم به  بچه های  روزی

بدهکارم  به  شهروز  به   رویا    به مهدی SP

بدهکارم  تا اخر  عمر  به مهدی !!!  خیلی  چیزار و  بام  روشن کرد

چیزایی  که  من  اصلا تصوشو نمیکردم  !!!!!!!!!!!!!!

بدهکارم به  شهروز چون حس  حسودیمو با اون  تجربه کردم  . خودمو  تو غالب  اون خالی کردم!!

بدهکارم  به  سمیرا  همکارت     اونم  اذیتش کردم   اون  بهم  تذکر  داده بود

بدهکارم به  نازنین  ،  اونم  بهم  تذکر داده  بود  ولی من.....

از  همه  بیشتر  بدهکارم  به خودم!  خودمو   بد جوری گول  زدم

این خرفا  رو  قبلا  باید میزدم  ولی  نخواستم   ۲۰ دی  تورو  خراب کنم

تا الانم  صبر کردم   تا  بقییه  کار خودشونو  بکنن!!!!

چند روزه که دیگه   بهت  زنگ  نمیزنم     ،،،،،،،،   نمیتونم  بزنم

دیگه  گریه  هاتم  اثر  نمیکرد  این اخریا،  فلبم دیگه  سنگ   شده!

این مدت   با تو  بودن  خیلی  چیزا  به من  یاد داد

یاد داد  اگر  کسی  بهم  گفت دوست دارم   تو  دلم  بخندمو     برم    سراغ  نفر  بعدیو...........................

یاد داد اگه کاری  رو با عشق  شروع کردی  و با  عشق  بری  جلو   ....   یا میخوری  زمین   تا  میکوبنت  زمین..

فکر کنم  دیگه  یاد گرفتم  با  زندگی  بر خورد کنم؟

میخوام  از این به  بعد چکش  خور  نباشم  ....  خود  چکش  باشم!

یاد گرفتم  طرفمو  همیشه  بزارم تو کوره  احساساتم  و   بشکلی  که خودم میخوام درش  بیارم     هر جور  که  بخوام...  بعدشم  نفر  بعدیو  بعدی ...........

بعضی وقتها   وسوسه میشم  زنگ  بزنم  ،  ولی  این  تیکه  کاغذ  با کلمه هایی  که  دورشون  خط کشیدم  روزی  صد بار  میخونم.و  همیشه  جلومه:

{روز تولدت بهت گفتم من میخوام بهت تلفن بزنم.
گفتی نه همین قبوله.
گفتم من باید تلفن بزنم و اصرار کردم.
جمعه بود.ظهر بود که راضی شدی و گفتی فقط سه کلمه میتونی بگی.
فقط سه کلمه.
و زنگ زدم...
گفتم سلام...و خندیدم..ذوق کرده بودم...تولدتو تبریک گفتم و بازم خندیدم...خندیدن هم که کلمه به حساب نمیامد}

۲ـشماره هامونو بهم دادیم و قرار گذاشتیم به هم زنگ نزنیم.گفتی داشته باش برای روز مبادا.
زنگ نزدیم اما گاهی..نه؛بیشتر از گاهی برای هم مسیج
دادیم.

اینارو میخونمو  از  تلفن  دور  میشم  ،  بیشتر میخونمو نفرتم  زیادتر  میشه  و   زیادتررررر.

ولی  نفرت  من   و ابراز  اون  با  SP فرق  داره  . من نمیتونم کارای اونو  بکنم

چراشو نمیدونم   شاید  به خاطر حرمت  روزای  قبل؟

شایدم نمیخوام    نمیدونم!!!!!!!!!!

تنها کاری که میتونم بکنم  اینه که کنار بکشمو    بی خیال  همه  چی  بشم

شایدم اون ماجرای  sp   واون ماجرای   واقعی  دخمه  یه جور  انتقام  باشه     شایدم  تقاص؟

شایدم  یه جور  تلافی؟   یا   یه جور   سبک  شدن از  بار  گناه  نمیدونم

من همیشه میگم  ادما  ضربه هایی که  توی  زندگی میخورن   به خاطر  اعمال خودشونه!!!!!!

عشق  یطرفه  مثل خیابون   یکطرفس!

باید زود متوجه  بشیو  از کوچه  پس  کوچه هاش   فرار کنی۱

به  هر حال  من  بدهکار، راضی به اذیت   هیچ کس  نیستم خودم  با بقیه  جبران میکنم

من نمیدونم چرا این چند روز هر کاری میکنم نتیجس بر عکس میشه

اون متن خیلی جمع بندی ها رو بهم ریخت خیلی معادله هارو هم عوض کرد

اون یادداشت برای این بود که من فحش خورم ملس شه نه اینکه همه بیان حرفای منو  تصدیق کنن

معلوم شد من هنوز  درست  شما ها رو  نمیشناسم!!!

متن جوابیه:

در  ذکر  رویای  شیرازی..

ان مخلص مقتدی ، ان مقتدای مهتدی ، ان شمع سابقان ، انصبح صادقان ،ان فقیر غنی ...   رویای شیرازی:

رویا  اگر من ان متن رو نوشتندی و به تو گوشزد کردندی که خوانندی ، برای این بود که ازت معذرت خواهی کردندی ، نه اینکه امدندی اینجا اراجیف ذکر کردندی.

که این حال از تو  بعید  نبودندی چونکه در کله شریف مقداری کاه  بودندی.

به هر  تقدیر میان من  وتو  اسراری بودندی(مثل اون فراریه  و اون همسایه کذایی) که  باز هم تو انقدر  مرد بودندی که  هیچ جا ذکر  نکردندی................

در ذکر  شهروز خاک اره

آن مقتدی مشهور ، آن شیخ اخلاص ، آن مشتاق بی اختیار ، آن منتهی مذکور  جناب  شهروز ذکر  زیادی  دارد.

جناب  شهروز از  شما هم دعوت کردندی که امدندی.

ولی  شما امدندی  و به  ساسان فحاشی کردندی ، در  صورتی که من ان متن رو  نوشتندی و اگر  ان  به مذاق شما  خوش  نیامدندی باید به من  کمال بی احترامی  رامیکردی و لی برعکس کردندی و به من هیچ نگفتندی.

شما که خود را مصلح  اجتماعی دانستندی  باید ازش طرفداری   واقعی میکردندی وحق به   بقیه هم میدادندی چون دوست شما  زیاد اشتباهکردندی (فقط توانستندی که شکلات داییت  را  با  او تقسیم کردندی)

و این را  هم باید میدانستی که این کار ها که  الان sp   با باران کردندی  شما  هم قبلا بدترش  را  کردندی  اونم  با  اناهیتای  روزی!!!!!!!!!!!!

اگر شما از  ادمینی  افتادندی و اون فحاشیها  رو کردندی ،  نتوانستی به sp  حرف زدندی چون  تو هم از  انسانیت به  دور بودندی و دوباره   اون فحش ها  را به  رویای  شیرازی کردندی.

پس تو هم لایق نبودندی برای احقاق حق!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

ضمنا  هر موقع  که  شماره  من  را خواستندی  به خودم  بگو  نه   به  اون.....

ذکر مهدی  اسپایدری

ان هدف  تیر ملامت ، ان فضایل خزانه ای ،ان رجال مجردی ، ان کمال مشرفی ،

ان صدف دری  مهدی  اسپایدری بسی جذاب  بود

مهدی  اسپایدری من اخر  نفهمیدم اینجا از کی  طرفداری میکنی.

ولی معلوم الحال تو هم  مثل من متهم بودندی.   ولیکن گناه تو  سنگینتر بودندی و تو مورد غضب قرار گرفتندی.

چون گناه تو  هجوم  به خلوت دیگران بودندی  و   قبول اینکه کنار گذاشته  شوی  برای تو  سخت  بودندی.

ولی من اینرا راحتر قبول کردندی  . چون  بار گناهان من  سبکتر بودندی    و تو در عالم رفاقت خیانت کردندی!!!!!!!!!!!!!!!!!  ؟؟

بهانه های تو  قبول نبودندی.  اون چجور  ایدی  حک  شدندی  که نمیتونستندی  پسوردو  عوض کردندی  که دیگران با اون فحش  و ناسزا  ندادندی.

به هر حال هر کسی  یه چیزی از  درون خودشو در این دنیای مجازی  نشان دادندی  و  هیچ  عقل  سلیمی این  بهانه ها  رو   قبول نکردندی (  به  برسد به   عقل ناقص من )  !!!!!!!!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

به  هر حال ما که  بی خیالی  طی کردندی  ...  تو هم  بکن  چونکه  عذاب چنین ادمهایی  فقط بی محلی بودندی.

برو به زندگیت  رسیدن کردندی  وبزار  شر  بخوابیدندی.

و اینم  بگم  اگر اون متن  رو  برای من نوشتندی  ( متن  اسپایدرمن )  من  دنیا  را   برای اون  خواستندی ولی تو برعکس کردندی...............

ضمنا  جناب مهدی  خان  حق کپی رایت از وبلاگ من انحصاری بودندی 

ذکر مژگان بارانی

ان بحر اندوه ،  ان  راسخ تر از کوه ،ان افتاب الهی ، ان  اسمان لامتناهی ، ان  عجوبه ی ربانی   مژگان بارانی

بارانی تو چه   شری   بپا کردندی  و  چها  نکردندی  ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

ولی تو دوستات  و دشمنات  رو باید  شناسندی  و  منو در  زمره  دشمنان  بی بخار  بحساب   اشناختندی!!!!!!

اما بارانی تو هم برو به زندگیت  رسیدن کردندی  چون اگر  ۳۰ سال هم  در وبلاگ جدیدت از خودت  دفاع  کردندی   باز  محکوم بودندی 

چون  تو هم در  رفاقت خیانت کردندی  و  ابزار  های   احساسی  رو  سپر خود کردندی.....

اگر اونوقتها  الانو میدیدو  اینده  نگر بودندی،  هیچوقت اون کارها رو نمیکردندی

وبه جای  اینکه  وبلاگ جدید زدندی  و فقط  تو   و   اسپایدر  در ان   از خودتون  دفاع کردندی  بهتر بود توی مسنجر  حرفای خودتونو میزدیدو  اون مزخرفاتو همه  نمیدیدن  وبه  شما نمیخندیدندی.

در اخر این گفتندی  :  هر کدام  شما که  فکر میکنه   حق  با  اون  بودندی  ( که نیست)  بی محلی کنندی  و بی خیالی  طی کنندی.........

تو اون وبلاگ  فقط  یه بار اون نظرات  را خوانندی  و خندم گرفتندی چون به ترتیب  این بود  ۱ مهدی ۲ باران ۳ مهدی ۴ باران  و............   انگار  هر کدوم منتظر بودندی  اون  یکی  نظر دادندی  تا اینم  بده.

و دیدم  باز  دستخوش احساسات   شدندی و از خونه  برای هم  تعریف کردندی.

باز از اون وبلاگ  بوی خیانت  به  مشام  من  رسیدندی   .  برای همین  من  نه  اونجا   نظر دادندی  و نه  اونجا  دیگر امدندی  و شما  ها با  خاله بازی  با هم خوش باشندی  

مردم  از   بس گفتم دندی  بندی!!!!!!!!!!!!!!!!!!

ضمنا از حرفای من  ناراحت  نشید  اینا  همه  شوخی  بود

پارسا جون !  همه تنهاییا با من  رفیقن

د.ا.ن.ش.ج.و؟؟


*امروز ۱۶ آذر بود؟؟*

 برای  پرویز خروشی دانشجوی ممتاز رشته دندانپزشکی دانشگاه تهران 
برای لحظه ای که روی ریل راه رفت
و سوت ممتد هیچ قطاری اورا نلرزاند.
یادش گرامی.
...
یه شب مهتاب
ماه میاد تو خواب
منو می بره
از توی زندون
مثه شب پره
با خودش بیرون

می بره اونجا
که شب سیا
تا دم سحر
شهیدای شهر
با فانوس خون
جار می کشن
تو خیابونا
سر میدونا:

عمو یادگار!
مرد کینه دار!
مستی یا هوشیار؟
خوابی یا بیدار؟

مستیم و هوشیار
شهیدای شهر
خوابیم و بیدار
شهیدای شهر

آخرش یه شب
ماه میاد بیرون
از سر اون کوه
بالای دره
روی این میدون
رد میشه خندون

یه شب ماه میاد
یه شب ماه میاد...

«زنده یاد احمد شاملو»

اسپایدر من


فوتبال ۹۰ دقیقه بود.
یه توپ گرد که همه به دنبالش بودن تا بدستش بیارن...اما تا پاشون بهش می رسید باپا محکم پرتش میکردن واسه یکی دیگه یا....بهر حال از دستش میدادن و باز دوباره میدویدن تا برسن بهش.
وقتی خیلی بچه بودم چرایی این ماجرا برام مثل یک معما بود.معمای شگفت جذابی که تاآخرین لحظه منو با خودش میکشوند.اونهمه تلاش و دویدن و خستگی و نشاط ...و بعدش میدیدی گاهی یکی تا دقیقه ۸۹ برندست و با یک گل معما عوض میشد.اونهایی که خندان و مغرور بودن انگار خوردشون می کردی..و اونایی که درهم وناامید بودن انگار دوباره زنده...
همه معما به اون یک دقیقه بستگی داشت...به تاب آوردن اون یک دقیقه خسته مغرور...
توی اون ذهن کوچیک بچگیهام خیلی از این بی انصافی در شگفت بودم...تا اینکه فهمیدم اگه بازی خیلی مهم باشه حتما وقت اضافه ای هست که بتونند باز هم از نو ...و طولی نکشیدکه فهمیدم این عین زندگیه...
...
...
به عقب نگاه میکنم...

                 تنها هنگامی که خاطره ات را میبوسم درمی یابم دیریست که مرده ام
        
                        چرا که لبان خود را از پیشانی خاطره تو سردتر می یابم

                                            از پیشانی خاطره تو
       
                                                    ای یار!!!

                                        ای شاخه جدامانده من!
...
...قصه از کجا شروع شد؟؟تو یادته؟؟
اولین بار به نامی که دوست داشتم صدام زدی:نویسنده جوان...رویایی که در ذهن داشتم.

و قبل از اون چقدر دلم میخواست یک روز با من حرف بزنی..تو...اسپایدر
و حرف زدیم...
با چند کلمه ساده شروع شد...
قرار شد برات یکی از داستانامو بفرستم...
تو همون روزای اول چند تا نامه برام دادی...طولانی..مهربون..شیطون.نکته سنج...
تو نامه هات از همه چی گفتی...
از خودت...
من...
و همه چیزایی که هردومون دوست داشتیم.

اولا جواب نمی دادم...
با ذوق و شوق منتظر میشدم..
می خوندم...
لذت میبردم...
می خندیدم...
شاد بودم...شاد

اما جواب نمی دادم..سربهوا و بازیگوش بودم و حتی فکرشو نمیکردم جواب من برات مهم باشه.

آخرش صدات در اومد...
گفتی که خودخواهم...
که به دوستی اهمیت نمیدم...
که اصلا معنای دوستیو نمیدونم...
که دیگه نمیخوای با من دوست باشی...

اولین بغض...اولین اشک

و چندروز بعد نمیدونم چی شد که برام نوشتی..یک جمله فقط:باران بیا...بیا و باش.
شادی و غرور اون لحظه هنوز یادمه و در جواب اون یک جمله چقدرررررررر برات نوشتم...

برات یکی از داستانامو فرستادم...یادته اسمشو؟**آن زن در باران گم شد**
که بهم گفتی افتضاح بود.

شماره هامونو بهم دادیم و قرار گذاشتیم به هم زنگ نزنیم.گفتی داشته باش برای روز مبادا.
زنگ نزدیم اما گاهی..نه؛بیشتر از گاهی برای هم مسیج دادیم.

اونوقتا وبلاگم مثل حالاش نبود...مگه خودم هستم؟؟
گاهی کمکم می کردی..مثل ترجمه اون متنای کوهنوردی که حق الزحمه به دلار میخواستی.
یک جمعه هم تمام وقتتو گذاشتی تا وبلاگو از اون شکل و شمایل سیاه در بیاری و فونتای به قول خودت کله اسبیشودرست کنی...می گفتی اون رنگ سیاه حالتو بهم میزنه.

کم همدیگرو میدیدم و کوتاه...
من که مشکلات خودمو داشتم تو هم سخت درگیر کارت بودی.
...
...
تا اون روز؛همون ۷ صبح خودمون...
با هم قرار داشتیم اون روز...
برای من کاری پیش اومد...
صبح از خواب بیدار شدم..هنوز ۷ نشده بود...
همین وقتای سال بود نزدیکای ۲۰ دی لعنتی...
با صورت شسته و نشسته برات نوشتم که نمیتونم بیام...
...
دوروز بعد که برگشتم دلخور بودی...
گفتی وقتی یه دختر ساعت ۷ صبح با صورت خیس میاد برای دوستش پیغام میذاره پس عاشقه
...
گفتم:نه
گفتی:آره
گفتم:نه
گفتی:آره
...
گفتی:تو منو دوست داری؟
گفتم مگه تو نداری؟
...
نمیدونم بعدش چی شد...
مدتی دلخوری و بعدش اون قرار داد عشق و دوست داشتن و ابراز کردن ممنوع.
هردومون امضاش کردیم.
...
وچقدر بعد از اون دعوا کردیم...
و چقدر همدیگرو رنجوندیم...
....و چقدر تر همدیگررو دوست داشتیم.
به قرار داد عمل کردیم...تا..........
یک روز برام یک مسیج دادی که هنوزم رو موبایلم دارمش:

                  Miss rain i know i break the rules
                     but i want to say:i love you


و من ذوق زده ازت پرسیدم:Love or like?
و تو هیچوقت جواب ندادی و باز قرارداد ادامه یافت.

گفتی ما هیچوقت بهم نمی رسیم.
گفتم قرار نیست همه به هم برسند.
گفتی می ترسم آخر سر دلت بشکنه.
گفتم:دل من  با این چیزا نمیشکنه تو تعهدی نست به من نداری.گفتی :نمیدونم بدون تو چی میشه؟
....و یک قرار دیگه هم گذاشتیم که تا ابد دوست بمونیم برای هم.خبرای زندگیمونو بهم اطلاع بدیم.موفقیتا..شکستا..حتی خبر ازدواج..یادته قولتو راجع به ازدواجت؟
...
تو دعواهامون جفتمون تا تهش می رفتیم.تا ته قهر.و وقتی می رسیدیم به اونجا و از هم میبریدیم یادمون میامد چقدرررررر همو دوست داریم(در مورد من که این بود)

و عید رسید عید بد که دوستش نداشتم...
و من هنوز جز دلتنگی و غر زدن برات هیچ نداشتم...مگه کی داشتم؟؟

روز عید برام این مسیج رو دادی:

                            Have a year white as milk
                                     Soft as silk
                                 Sweet as Honey
                                 and full of money
                               Happy new year 1383

و یک میل دوم فروردین:
خوشحالم که یه بار دیگه نوشته های قشنگتو میبینم...
راجع به خستگیها به خدا باهم کمک می کنیم و همشونو از بین میبریم.نمیگم آسونه ولی روزهای قشنگ زیادی درانتظار ماست روزهای پر از حرف و گپ و دعوا و سوالای خوب و بد.وهمه چیزایی که مارو اینجوری بهم نزدیک کرده..روزهای پر از عشق و شادی و محبت...وبلاگت هم مال خودته برای زدن حرف دله...بی خیال همه منتقدان کله پوک(مثل من)
اگه نشه دوکلمه اونجا دردل نوشت دیگه چکار باید کرد؟

                                       جلوی من قدم برندار شاید نتونم دنبالت بیام          
                                   پشت سرم راه نرو شاید نتونم راهبر خوبی باشم
                                                   کنارم بیا و دوستم باش

و یک آهنگ از مدرن تاکینگ که دوستش داشتی:Dont play with my heart
...
چندروزی مریض بودم که هیچکس به اندازه تو حالمو نپرسید هر لحظه...
کارهایی که آدمها با عشق برای هم انجام میدن هیچوقت فراموش نمیکنن.
...
من دارم از آدمی حرف میزنم که
دل خیلی مهربونی داره...
الویس بریسلی و بابی مور رو دوست داره...
عاشق علم و درس خوندن و پیشرفته...
و البته بریتنی را فراموش نکردم مهدی.
و خیلی چیزای دیگه...
...
می دونستم تولدت چه روزیه اما وانمود میکردم یادم نیست.
مدتها منتظر شدم تا رسید..
روز تولدت بهت گفتم من میخوام بهت تلفن بزنم.
گفتی نه همین قبوله.
گفتم من باید تلفن بزنم و اصرار کردم.
جمعه بود.ظهر بود که راضی شدی و گفتی فقط سه کلمه میتونی بگی.
فقط سه کلمه.
و زنگ زدم...
گفتم سلام...و خندیدم..ذوق کرده بودم...تولدتو تبریک گفتم و بازم خندیدم...خندیدن هم که کلمه به حساب نمیامد.
تو شاید یک کلمه هم نگفتی.گفتی اما کم و آروم.
بعدها بهم گفتی:چقدر می خندیدی...
و بعد تر ها گفتی قشنگ می خندیدی..تنها چیزی از من که تعریف کردی...
...
روز زلزله وقتی همه تلفنامون قطع بود و همه اقوام از گرفتن خبری از ما ناامید بودن..تلفن من زنگ زد...لحظه ای بعد از زلزله...
دوتا حرفی که روی موبایلم بود زلزله و ترس و مرگ و همه چیزو از یادم برد.همه هنوز در اضطراب زلزله بودند و روی موبایل من دو حرف مغرور به من نگاه میکرد SP
 خیلی کوتاه حالمو پرسیدی و سفارش کردی که نترسم و هرجا میریم آب هم ببریم...

کی باور میکنه تو اون شرایط اولین و تنها کسی که نگرانش بودی من باشم؟؟
میدونم که هیچکس...
اما اون روز...
اون لحظه ها...
اون صدای آروم و جدی و بسیار مهربون و بسیار خجول...هنوز تو یادمه...
...
بعد از اون چند باری تلفنی با هم حرف زدیم..خیلی کوتاه...و بعد گفتی که ما دیگه داریم شورشو در میاریم.
موبایلتو فروختی و برام نوشتی:
موبایلمو فروختم..همین امروز بعد از ظهر..از این تقریبا یکسالی که موبایل داشتم فقط یک گوشی برام مونده و خاطره یک تماس و صدایی که داشت می خندید و تولدمو تبریک میگفت.
...
می گفتی این جرو بحثای دائمی من و تو دوره گذاره..اما چرا تموم نمیشد این دوره گذار؟
بارها گفتی که این آخرین دعوا بود...اما نبود.
...
نوشته های وبلاگمو دوست داشتی اگر اونهمه غمگین نبود..
هیچ پستی نبود که خطی از تو توش نباشه...
یک پست که تمامش مال تو بود بی نام اما...
می گفتی وقتی دعوامون میشه بهتر مینویسی...
نگران وقتم بودی که داشت تلف میشد...
تشویقم کردی برم کلاس زبان و فعالیتهای جدیمو از سر گرفتم.

در جواب غر زدنهام گفتی:
اگه خواستم بری کلاس؛اگه بهت گفتم رشد کن برای این بود که لااقل بخشی از وجود من با تو بره جلو...احتمالا وقتی اینو بخونی از شدت خستگی داری منو نفرین میکنی ولی باور کن اون کلاس لازمه..خیلی هم لازمه.
نتیجه اخلاقی:میری حتی شده به زور و روی زانوهات و در حال مرگ.

من نتونستم سر بهوایی و بی خیالیمو با تو شریک بشم اما تو جدیت و پشتکارتو به من دادی

پاییز پارسال....تا پاییز امسال

یه روز گفتی فقط سه چیز میتونه مارو از هم جداکنه:
ازدواج
مرگ
خواست تو

حالا میبینی که خیلی معادله هارو حتی ذهن تحلیلگر تو هم نمیتونه حل کنه..معادله هایی که نظر یک آدم بیکار بالاتر از  مرگ و خواست ما می ایسته(نگو که نه)

نمیدونم لحظه های خوبمون چطور رنگ بی اعتمادی گرفت؟اما میدونم که روزی با اون سابقش همیشه رو دوستیمون سایه انداخت.

یادته یکبار گفتی:ازآدمی که توی روزی وقتشو با هزار تاآدم بیکار تلف میکنه بیش از این انتظار نیست.
نه یکبار نبود همیشه هر وقت دعوامون میشد روزی هم بود.
اما من یکبار بهت گفتم که:نه که تو توی سازمان ناسا وپنتاگون  و کا گ ب داشتی روی پروژه های سری تحقیق میکردی و من کشوندمت روزی...
وتو گفتی کا گ ب خیلی وقته منحل شده.

خیلی سر بسرت میگذاشتم میدونم.
هیچوقت نمیگفتی دوست دارم و عاشقتم و این حرفای به قول خودت گل و گلاب.
اما من گاهی بهت گیر میدادم تا بفهمم تو دلت چه خبره؟می ترسیدم از تحمیل شدن همیشه.
اینجور وقتا میگفتی چیه؟بازم اعتراف گیری؟...و چقدرم که تو اعتراف میکردی.

یک اعتراف خیلی به دلم نشست اونم اون اعتراف دانیل فرز...
:(بدجنس حتما باید پشت سر نوشته من بنویسی خوش به حال اون دختر؟؟ به جان خودم اگه اینا نفهمن ما کی هستیم(یعنی من کی هستم)خیلی خنگن.تو هم نظرتو مینوشتی میخواستم ببینم تلقی تو از عشق چیه؟؟))

این جمله ات همیشه یادم میمونه:همیشه حق با ماماناست حتی وقتی حق بااونا نیست.
کدومش تو یادم نیست؟؟

همیشه فکر میکردم که آدما وقتی از هم دلخور و عصبانی اند..نمی فهمند چی دارن میگن و ممکنه به عزیزترینشون هم هر حرفی بزنند.اینو میدونم اما..اون چیزی که تو هر عصبانیتی هر بار تکرار میشه اون چیزیه که یک جایی تو دل ادمو گرفته...هیچ چیز جز اون حرفا.مخصوصا اون آخریا نمی تونست دل منو بشکنه..کاش سوم همون سوم باقی مونده بود.
...
دخمه مارو با هم دوباره آشتی داد و حرفهای چرند و بیخود آدمهایی که اصلا قبولشون نداشتی دوباره مارو از هم دور کرد.این بار برای همیشه.
دخمه که واقعی بود اما اون آدما...حتی ازشون دلگیرم نیستم.
لحظه های بدمونو کمتر گفتم.
بازگویی لحظه های بد زندگی مثل دوباره گذروندن اونهاست.
...
...
این اولین نوشته بدون ابهام منه.ابهامو دوست دارم عین روزای ابری.وضوح زیاد هیچوقت برام دلچسب نبوده.همیشه توی اون کلمات نگفته هزار راز پیدا میشه کرد.همیشه.

و الان...
هیچ وقت نتونستم و نخواستم خودمو تو یک قالب محصورکنم.
هیچ وقت نخواستم همه چیز اونجوری باشه که راحت میتونه باشه...
نمیدونم بازم مینویسم یانه؟
شاید همین فردا بنویسم...
شاید ده روز دیگه...
شاید هیچوقت...و به قول تو بشم یک خاطره دور.
نمیدونم.باید راه برم...توی این هوای بارونی پاییز..تو همین پیاده رو های خیس.

با اینهمه به زندان من بیا که تنها دریچه اش به حیاط دیوانه خانه می گشاید.
اما چگونه؟به راستی چه گونه؟
در قعر شبی اینچنین بی ستاره زندان مراـ بی سرود و صدامانده ـ بازتوانی شناخت؟؟

ما؛من و اسپایدر روز سوم آذر برای همیشه خداحافظی کردیم و تمام شد.

دلم میخواد آخرین گفتگومونو اینجا بزنم و امیدوارم دلخور نشه .سوم آذر ما:

بالاخره تموم شد-آدم یه احساس گنگی داره ـنمیدونی چه جوری شروع شد..چه جوری جلو رفت..یه جوری شد دیگه و حالا هم رسید به آخرش.کاری ندارم چه جوری فقط میدونم تموم شده امروز سه شنبه سوم آذرماه..همیشه آخرین جمله ها خیلی مهم هستن مگه نه؟هرچه که بودید حالا خوب و بدش مهم نیست تبدیل شدید به یک خاطره...خاطره ای که ممکنه به آخر سال نکشه که فراموش بشه..ممکنه هم سالیان دراز در ذهن بمونه...نقطه پایان همینجاست.

- ما به هم نزدیک نیستیم.
- چند وقته اسم منو که میبینید دیگه دلتون نمیزنه؟
- دلت میخواد بدونی؟
- بله
خودم هم چند روز پیشا فکر میکردم که همه چی تموم شده که هیچی بین ما مثب قبل نیست.ولی وقتی برام نوشتی امکان نداره دیگه با اسم کوچیک صدام کنی..بازم عین سابق بغض کردم.هیچ فرقی نداشت.
- یه زمانی بود هر وقت با اون ایکون خاص خودتون می اومدید ؛ایکون ماه..دل میریخت پایین عین بچه ها
- ...
- یا وقتی عجله داشتم جواب میلمو بخونم باز هم دل همون دل بود.
- ...
- حالا دیگه نیست ترک برداشته...
- ...
- شاید کار بقیه هم موثر بود نمیدونم.ترک شما خیلی سخته و با شما همراه شدن سخت تر..
یه روزی شاید ما دوباره همو ببینیم؛برید و وبتونو اپدیت کنید.
- اجازه میدی از تو بنویسم و اسمتو بیارم؟
- بزن و بیار؛اون تصویر یک دوستی زیباست.
- شاید متنش سطحی باشه و بنظرت مسخره بیاد
- میدونم
- اما برای من عزیزه.
- و برای من
- شب خوش...مواظب خودتون باشید و به دور دستها و بالاها فکر کنید.
...
شعر زیر رو برای تو و دوستیمون  می نویسم.از شاملو که دوستش داشتی:

                               شب ندارد سر خواب
                                می دود در رگ باغ
                          باد با آتش تیزابش فریاد کشان
                           پنجه می ساید بر شیشه در
                              شاخ یک پیچک خشک
ا                      ز هراسی که ز جایش نرباید توفان
                                  من ندارم سر یاس
                          با امیدی که مرا حوصله داد
                           باد بگذار بپیچد با شب
                           بید بگذار برقصد باباد
                                گل کو می آید
                    گل کو می آید خنده به لب

                     گل کو می آید ؛می دانم
  با همه خیرگی باد که می اندازد پنجه بر دامانش
                         روی باریکه راه ویران
                             گل کو می آید
                   با همه دشمنی این شب سرد
                        که خط بیخود این جاده را
                       می کند زیر عبایش پنهان
                          شب ندارد سر خواب
                    شاخ مایوس یکی پیچک خشک
                    پنجه بر شیشه در می ساید
                        من ندارم سر یاس
            زیر بی حوصلگی های شب از دورادور
              
                 ضرب آهسته پاهای کسی میآید...
...



...

ای نی زن که تو را آوای نی بردست دور از ره؛کجایی؟

خانه ام ابریست اما ابر بارانش گرفتست

در خیال روزهای روشنم کز دست رفتندم

من به روی افتابم

می برم در ساحت دریا نظاره

وهمه دنیا خراب و خرد از بادست

                             
                                  این وبلاگ فردا اپدیت میشه.موضوعش من و اسپایدر.

             

وطن پرنده زخمی؟؟


شنبه اولین روز ماه رمضان بود که خبر دخمه رو شنیدم و یکجوری شدم.
مبهوت؟
گیج؟
خشمگین؟
دلخور؟
همه اینا؟
نمیدونم.نمیدونم.

هیچ نگفتم و سعی کردم به یاد بیارم که اون دخمه پنجره داره یا نه؟ و هیچی یادم نمیامد.
نه فقط گلوم که چشمام؛صورتم؛لبام؛دستام...همه سلولهای بدنم پر از بغض و اعتراض و اعتراض و اعتراض بود.
تو دلم گفتم:خدا خیلی بدجنسی دیگه دوستت ندارم.تو گذاشتی پستی بخنده.

از این جایی که بهش میگن وطن و بی عدالتی آسون آسون آسون توش رشد میکنه بیزار بودم.

و در همون اولین روز ماه رمضان از لج خدا یک شکلات گذاشتم تو دهنم و عجب طعم تلخی داشت شکلات و بغض.
نمی تونستم حرف بزنم و اومدم در وبلاگم نوشتم :اگه اون دخمه پنجره نداشته باشه؟؟
بدترین شکل کینه توزی و حسادت و دروغ  بهم پوزخند زد.

و فردای اون روز من یک دخمه داشتم.
اون دخمه به من تقدیم شد با احترامات خاص....اه چه دروغ کثیفی...درستش اینه :فردای اون روز پرتاب شدم؟
تبعید شدم؟
رانده شدم؟
...
نمیدونم فقط نفس کشیدن من در غار تنهاییام شروع شد.
پنجره هم داشت.چرا فکر می کردم پنجره همه چیو از یادم میبره؟
همه پنجره های دنیا هم نمیتونستن بی عدالتی و دروغ ودورویی اطرافمو از یادم ببرند.
اون روز عصر مادر داشت از انسانیت می گفت.
من سه بار گفتم:دیگه از انسانیت برام نگو.دیگه از انسانیت برام نگو.دیگه از انسانیت برام نگو.
و اعتراض کردم که چرا به من یاد ندادید ظالم بودنو...بد بودنو..پستی رو.چرا؟؟
و این چرای مسخره عوضی مثل یک پتک کوبیده میشد تو سرم.
سردرد شدیدی داشتم.
دخمه رو خوشگلش کردم.
اما دلم راضی نمیشد.
دلم داد میزد.
داد میزد.
داد میزد.
اعتراض اون چیزی بود که دلم میخواست.اون چیزی که توی این خاک که در اون به دنیا اومدم راه رفتم..زمین خوردم..اشک ریختم..دویدم..خندیدم..بزرگ شدم..خسته شدم  و دوستش داشتم..
همین خاکی که بهش میگن وطن
و دل حمید براش تنگه و اسمشو با بغض میاره...
و پدر براش میخونه:وطن پرنده زخمی...
و توی روزنامه ها براش شعار میدن...
و نویسنده های فرنگ نشین در غربتش رمان می نویسند...
و ماهان میگه دلش میخواد یک روز فقط یک روز دیگه ببیندش...
و خودم وقتی فکر میکنم تصمیم دارم تنهاش بذارم غصم میشه...
آره توی همین خاک چیزی که ندارم حق اعتراضه.اعتراض.
دلم میخواد اعتراض کنه..
نه به این دخمه...
نه به این پرتاب...
...
به همه فکرای کثیفی که پشت این پرتابا برام شکلک در میاره و به خستگیم و صبوریم میخنده
به همه پرتاب های بناحق که هرروز و هر لحظه ادامه داره و دلهایی که میخوان داد بزنند.

از اون روز آدم بدی شدم...
درد عجیب و مزخرفی چسبیده بود به سرم و منم چسبیده بودم به قرص و دارو...
ساعت به ساعت قرص میخوردم و درده نمی رفت و میگفتم به درک...
حرفام فقط شده بود احمق..بی شعور..
...تا پنجشنبه که با خواهرم می آمدیم خونه.نرسیده به کوچمون صدای مهیبی توی تمام سرم پیچید و درد عظیم وحشتناکی سرمو پرکرد.
کیف و وسایلم ول شد رو زمین.سرمو گرفتم و نشستم رو زمین...
خواهرم گفت:نگاه کن سرشو شکست.
گفتم:تورو خدا هیچی نگو.هیچی نگو.
سرم منفجر شده بود.خودم اینطوری حس می کردم و اصلا نمیدونستم چی شده...
خواهرم گفت:این بتون به این بزرگیو ندیدی؟
همونطوری با چشم بسته پرسیدم:مریم ضربه مغزی شدم؟
اینقدر تو خودم بودم که بتون سیمانی روندیده بودم وسرمو محکم کوبیده بودم توش.
پیشونیم ورم کرد و کبود شد و دردش هنوز هست اما...
نمیدونم کی منو گرفت و کوبید تو بلوک  تا آدم بشم.آدم شدم؟فکر نمیکنم .
...پدر هنوزم میخونه :وطن پرنده زخمی...هنوز عاشق فرخی یزدی...
حمید هنوز دلتنگ وطنه...
ماهان هنوز دلش برای یک بارون تهرون پر میزنه...
همه چی همونجوره که بود و من هنوز خیلی چیزارو نمیدونم...نمی فهمم..نمی تونم بفهمم.

...

اگه اون دخمه پنجره نداشته باشه؟؟

خداوند و من و تو(۳)


ادامه قسمت قبل

ایلیا گفت:باید اجساد مردگان را جمع کرد...ممکن است طاعون وارد شود.لاشه ای را به دوش کشید و و به وسط میدان شهر آورد.تمامی صبح را کار کرد.

زنی توقف کرد و گفت:مردی که مشکلات زندگان را حل می کرد حال اجساد مردگان را جمع میکند!
ایلیا پرسید:مردان شهر کجا هستند؟

ــ از این جا رفتند.فقط کسانی باقی ماندند که عاجز از ترک شهر بودند.مثل بیوه زنان...یتیمان...و پیرمردان.

ایلیا گفت:به من کمک کن تا اجساد را بسوزانیم تا خدای طاعون به سراغمان نیاید.

زن جواب داد:خدای طاعون هم بیاید...همه مارا زودتر با خود ببرد.

ایلیا به کارش ادامه داد.

زن گفت:چرا می خواهی شهر نفرین شده ای را نجات دهی؟
ایلیا پاسخ داد:فراموش کردن گذشته نامطمئن و آفریدن حدیثی تازه تنها راه چاره است.
ایلیای پیشین با زن درآتش سوخت.او اکنون مردی است  بی اعتقادبه خدا..خدایی آمیزه شک ها و تردیدها...ولی او هنوز زنده است..حتی با خفیف کردن سرنوشت او زنده است.

زن نیز پیکری را برگزید و به دنبال خود کشید. و گفت:نه برای ترس از خدای طاعون است.نه برای شهر اکبر.فقط برای آن پسرکی است که در غم جانکاه خود میسوزد..باید بفهمد که هنوز زندگی را در مقابل روی خود دارد.

ایلیا گفت:سپاس برتو...
...
...
تمامی روز را به جمع کردن و انباشتن اجساد گذراندند.در پایان روز او خرد و خسته بود.هیچ یک از ساکنان معدود شهر به آنها کمک نکرده بودند.

فردای آن روز پیرمردی به کمکشان آمد.
زنی ناشناس گفت:چیزی برای خوردن ندارم.چگونه پیدا کنم؟
ایلیا گفت:از بچه ها بپرس؛آنها از همه چیز اطلاع دارند.

پیرمرد پرسید:چگونه فهمیدی که بچه ها محل خوراکی ها را می دانند؟
ا
یلیا گفت:می دانم که بچه ها گذشته ندارند.آنها در شب حمله مهاجمان وحشت زده بودند ولی دیگر نگران آن نیستند.شهر تبدیل به یک صحرای بزرگ شده که آنها می توانند بی مزاحمت به هر جا بروند.
از یک کودک همیشه می توان سه چیز آموخت:
شادی بدون دلیل
سرگرم شدن با هر چیز
و شعور خواستن
...خواستن با تمام قوا؛آنچه را که دلخواه من است.

بعد از ظهر آن روز پیرمردان و دیگر زنان به آنها ملحق شدند.هنگامی که شب فرا رسید ایلیا توده اجساد را آتش زد.

ایلیا کارش تمام شده بود اما احساسی در ذهنش جان می گرفت.داستانی که قدیمی بنظر می رسید:هر از گاه لازمست که با خدا ستیز کرد.

هر انسانی در لحظاتی از زندگیش با فاجعه و حادثه ای روبرو میشود یا شرایط بحرانی را میگذراند..در این لحظه خدا انسا ن را به مقابله و مبارزه می طلبد.
 چرا چنین خود را برزندگی کوتاه ولی پردرد آویختی؟
انسانی که جوابش را نداند متوسل به توکل و تفضل به او می شود .آدم نا بخرد تنها چیزی را که میجوید بازگشت به شرایط گذشته است تا به زندگی اویخته بر توکل روی آوردو برعکس انسان با خرد و فهیم حتی به بهای رنج درونی خود می گذارد تا همه پی های کهنه و خرافی فرو ریزد و درآتش بسوزدو...
انسان فهیم و کاردان؛ سرسخت و چموش است.

و خداوند لبخند میزند چون این همان چیزی است که او می خواهد:
هرکس عنان زندگی خویش را خود به دست گیرد.

تنها مردان و زنانی که آتش شعور در قلبشان شعله ور است می توانند با او ستیز کنند و فقط آنها راه برگشت به عشق خود را می شناسند.زیرا در می یابند که حادثه یک مجازات نیست یک دعوت به مبارزه با خداوند است.

ایلیا تمام قدم هایی را که در طول زندگی خود برداشته بود از لحظه ترک وطن تا قبول بی چون و چرای رسالت را باز نگریست و اندیشید هرگز نخواست علت رویدادهای زندگی را بداند چرا که می ترسید ایمان و تسلیمش را از دست بدهد.به وقت بی تصمیمی و بی ارادگی ایلیا از شک
به خدا احتراز میکرد...

لازم بود شهری خراب شود...
زنی که دوست داشت از دست بدهد...
تا ایلیا در یابد که نیاز به یک نام دارد و او به زندگی خود نام رهایی داد
.
هنوز از خاکستر کسانی که مرده بودند دود بلند میشد.
او با آتش زدن اجساد به یک سنت قدیمی سرزمین خود دهن کجی کرده بود.او با تصمیم سوزاندن مردگان به راستی با خدا و سنت جنگیده بود ولی به هیچ وجه احساس گناه نمی کرد.
چون:
برای مشکلات جدید باید راه حلی نو انتخاب می کرد.

خداوند رحمتش بی پایان است و عذابش برای کسانی که شهامت جسارت ندارند بی پایان...

ایلیا بلند شد و به مناجات گفت:

ای خدا
من با تو ستیز کردم و شرمنده نیستم
بدین منوال
دانستم که در راه دلخواه خود هستم
راهی که وسیله پیشینیان به من تحمیل نشد
راهی که با سنت سرزمین برای من تعیین نشد
و حتی...
حتی وسیله تو به من واگذار نشد.
در مسیر خود هستم ای خدا
می خواهم در همین لحظه به سوی تو باز گردم.
می خواهم...
با تمامی نیروی ارادیم ؛نه با سستی و ترس کسی که نتوانست راه دیگر انتخاب کند؛تو را ستایش میکنم ولی برای رسالتی ؛ماموریتی خاص که به من واگذاشتی باید جدال با تو را ادامه دهم تا تو رحمت و برکتت را از من دریغ نکنی...

باز سازی شهر اکبر...چیزی که ایلیا خلاف مشیت الهی میدانست در حقیقت انگیزه باز جستن او شد.