شهره آغداشلو

شهره آغداشلو کاندیدای جایزه اسکار

افتخاری دیگر بر صفحه زرین تاریخ ایران

از ایران تا «خانه‌ای از ماسه و مه» در کالیفرنیا

«خانه‌ای از ماسه و مه»، فیلم جدیدی است بر اساس نوول آندره دوباس که داستان یک خانواده مهاجر ایرانی را روایت می‌کند که در تلاش‌اند خود را در شمال کالیفرنیا جا بیاندازند. در این فیلم شهره آغداشلو نقش نادی همسر سرهنگ سابق ارتش شاهنشاهی (بن کینگزلی) را بازی می‌کند. آغداشلوی ۵۱ ساله، مانند نادی، در بحبوحه انقلاب، ایران را ترک کرده و دست‌آخر سر از کالیفرنیا درآورده است. اما برعکس نادی که در فیلم، به‌رغم حضور مداومش، کم ‌سروصدا و مظلوم است (در مقابل همسرش به احترام سر خم می‌کند و از اتاق بیرون می‌رود)، شهره آغداشلو فمینیست صریح و منتقد سیاسی جسوری است که حدود ده سال در تلویزیون "جام جم" لس‌آنجلس همه‌کاره یک برنامه فرهنگی ـ اجتماعی بوده.

«حانه‌ای از ماسه و مه»، با وجود سابقه طولانی آغداشلو در سینما و تئاتر ایران، اولین فیلم بلند و قابل توجه امریکایی او به حساب می‌آید. ماه گذشته نیکول لاپورت، سینمایی‌نویس "ورایتی" گفتگویی با او در لس‌آنجلس انجام داده که می‌خوانید.

● کارتان را از کارگاه نمایش تهران شروع کردید. از وضعیت آنجا در دهه هفتاد بگویید.

●داشتیم «دوشیزگان» ژان ژنه را با لباس‌های یک‌سره و چسبان اجرا میکردیم. تماشاگران باورشان نمی‌شد با چنین لباسی روی صحنه آمدیم. تصورش را بکنید در چه فضایی کار می‌کردیم. از شکسپیر به پینتر رسیدن برای غرب چهارصد سال طول کشید. اما ما یک‌شبه به پینتر رسیده بودیم.

● در دوران انقلاب چه به سر کارگاه نمایش آمد؟

● هرروز صبح به کارگاه نمایش می‌رفتیم. برنامه روزانه‌مان هم این بود: اول رقص، بعد نرمش و در آخر تمرین نمایش‌مان. یک روز صبح که به کارگاه رفتم دیدم درش را بسته‌اند. سال ۱۹۷۸ بود. همان‌موقع تصمیم گرفتم از ایران بروم.

● و کجا رفتید؟

● آن‌موقع شایعه شده بود که قرار است آیت‌الله خمینی به ایران برگردد، برای همین هم نخست وزیر وقت فرودگاه را بسته بود. با ماشین از ایران به ترکیه، از ترکیه به یوگسلاوی، از یوگسلاوی به ونیز، از ونیز به کاله در فرانسه، و از کاله به لندن رفتیم. لندن را می‌شناختم. مادرم در بچگی مرا به لندن می‌برد و دست خانم‌های پیری می‌سپرد که یادم می‌دادند چطور به انگلیسی احوال‌پرسی کنم: "How are you?" "I'm fine, thank you."

● چه چیزهایی از ایران همراه بردید؟

● چیز
زیادی نمی‌توانستیم بار کنیم، وگرنه جلوی‌مان را می‌گرفتند و می‌گفتند: «آهای، با این چمدونا کجا می‌رین؟» فقط توانستم چند عکس، اولین لباسی که روی صحنه در نقش مادام ایکس «استریندبرگ» پوشیدم، چند ژاکت ـ برای سرمای فوریه ـ و طلاهایم را همراه ببرم. طلا و جواهرات، هدیه‌های عروسی‌ام بود که خانواده‌ام برای ازدواج اولم یا به عنوان کادوی تولد به من داده بودند. لحظه‌ای که به لندن رسیدم به یک امانت‌فروشی رفتم و همه‌اش را به قیمت خوبی ـ ۱۳ هزار پوند، حدود ۲۰ هزار دلار ـ فروختم.

● حتماً خیلی برای‌تان سخت بود.

● راستش را بخواهید، نه. زندگی‌ام نجات پیدا کرد. آدم دیگری شدم.

● در انگلستان مدرک‌تان را در رشته ارتباطات بین‌الملل گرفتید و تئاتر را رها کردید. بعد چه شد که دوباره به صحنه برگشتید؟

● می‌خواستم خبرنگار شوم که هم تحصیلاتم را تکمیل کرده باشم، هم در جریان اوضاع دور و برم باشم. اما بعد از سه سال تازه فهمیدم که هیچ‌چیز نمی‌دانم. بعد از فارغ‌التحصیلی، در یک مهمانی، یکی از دوستان نمایش‌نامه‌نویس ایرانی‌ام را دیدم. او به من گفت کار جدیدی نوشته و می‌خواهد نقش اصلی‌اش را من بازی کنم. داستانش درباره یک ایرانی بود که متهم به عضویت در حلقه‌ای از نورچشمی‌های شاه شده و جانش به خطر افتاده. برایم جذاب بود. فکر کردم این‌طوری شاید بتوانم موثرتر باشم و توجه بیشتری از جانب رسانه‌ها به اوضاع داخلی ایران جلب کنم.

● چطور شد از لندن به لس‌آنجلس آمدید؟

● نمایش را به امریکا آوردیم و شهربه‌شهر اجرا کردیم. یک شب در لس‌آنجلس به دیدن تئاتر دیگری رفتیم که یکی از بچه‌های قدیمی کارگاه نمایش نوشته بود. آنجا من عاشق نمایش و نمایش‌نامه‌نویس، هوشنگ توزیع ـ همسرم ـ شدم. اول می‌ترسیدم خودم را درگیر ازدواج و خانواده کنم؛ می‌خواستم برای حقوق بشر و حقوق زنان بجنگم. اما متوجه شدم هوشنگ هم مثل خودم است. وقتی به لندن برگشتم و به خانه رسیدم، دیدم کارت پستالش دم در منتظرم است. رویش، تقریباً پانصد بار، نوشته بود "بیا". هنوز دارمش. بی‌درنگ به لس‌آنجلس برگشتم. سال ۱۹۸۷ بود.

● قبل از ترک ایران در فیلم «گزارش» عباس کیارستمی بازی کردید و در چند نمایش و فیلم دیگر مانند «سوته‌دلان» هم نقش داشتید. اما تا قبل از «
خانه‌ای از ماسه و مه» همه نقش‌‌آفرینی‌های شما در سینمای امریکا محدود می‌شد به نقش‌هایی مثل کارگر خارجی خشکشویی در «متلاک» یا چند کار کم‌بیننده سینمای مستقل. از این وضع ناامید نشده بودید؟

● نه. چرایش را به‌تان می‌گویم. ما در ایران یک طریقت معنوی داریم به نام صوفی‌گری. طریقت صوفی، سیر و سلوک از یک وادی به وادی دیگر است. می‌دانید باید این مراحل را گذراند، اما نه تا ابد. باید بر کاری که حالا می‌کنید متمرکز باشید و بدانید دارید از یک وادی می‌گذرید. من با این ذهنیت هیچ‌وقت اذیت نشدم.

● نقشی هست که بازی در آن را رد کنید؟

● نقش تروریست‌ها. فکر می‌کنم این سریال‌های تلویزیونی و فیلم‌های سینمایی که آدم‌های درست‌وحسابی در امریکا می‌سازند بیشتر به‌درد تروریست‌ها می‌خورد که یاد بگیرند چطور بمب بسازند. وکیلم همیشه می‌گوید «بالاخره سینما از زندگی واقعی تقلید می‌کند.» من هنوز مخالفم. هنوز هم می‌گویم بهتر است این فیلم‌ها ساخته نشوند.

● قبل از بازی در فیلم، کتاب «خانه‌ای از ماسه و مه» را خوانده بودید؟

● من همیشه سر ساعت دو برنامه «آپرا» را می‌بینم. دو سه سال پیش، آپرا در بخش معرفی کتابش، این کتاب را معرفی کرد و گفت: "دو جلد بخرید؛ یکی برای خودتان، یکی هم برای دوست‌تان." من هم یک جلد برای خودم خریدم، یکی هم برای دوستم ژا ژا، که حدود سی سال است با هم دوستیم. وقتی کتاب را می‌خواندم در عجب بودم که این نویسنده غیرایرانی چه خوب فرهنگ ما را درک کرده. به شوهرم گفتم اگر یک روز فیلمی از روی کتاب بسازند خیلی باید بی‌انصاف باشند که نقش نادی را به من ندهند. او هم گفت: "خیال‌بافی نکن شهره. کسی از رو این کتاب فیلم نمی‌سازه."

● شهره آغداشلو، که خودش یک ایرانی تحصیل‌کرده و جسور است، چطور توانست با نقش نادیِ «خانه‌ای از ماسه و مه»، که زنی مطیع و سنتی است، رابطه برقرار کند؟

● با این‌که من هیچ‌وقت این‌طوری زندگی نکرده‌ام، متاسفانه شاهد زن‌هایی مثل نادی بوده‌ام و هستم ـ نه فقط در ایران، که در انگلیس و امریکا هم. زنان سنتی‌ای که تربیت شده‌اند تا هرچه زودتر به خانه شوهر بروند، مطیع همسران‌شان باشند و خودشان را وقف خانواده کنند. به عبارت دیگر، هیچ‌وقت زندگی خودشان را نداشته باشند. من با این نوع شخصیت آشنایی کامل دارم.

● از ۱۹۹۷ که محمد خاتمی به ریاست جمهوری ایران رسید، سختگیری قوانین سانسور کمتر شد و این بر چهره زنان در فیلم‌های ایرانی هم مؤثر بود. نگین نبوی که در دانشگاه پرینستن سینمای ایران تدریس می‌کند به‌تازگی گفته "سینمای ایران به یکی از مهم‌ترین نمودهای تغییروضعیت زنان ایرانی بدل شده است." با این حرف موافقی؟

● من زنان سینماگر ایران را برای کاری که می‌کنند ستایش می‌کنم. فیلم ساختن در شرایط ایران کار آسانی نیست. می‌دانم که زنان بیشتری این روزها در سینمای ایران فعالیت می‌کنند، اما واقعیت این است که زنی که مجبور باشد با چادر و دستکش کار کند... تمرکز کافی بر کارش نخواهد داشت.

شادی...

سلام...
پدر خوانده عزیز...من که آخه داشتم از شادیهام می گفتم و از دوران پاک کودکی..دیدی که جز برای خودم جالب نبود اما...اما باید بگم که اون خاطرات ادامه داره تا...تا بارانی که الان هست.
می دونی؟من یک خواهر زاده ناز دارم که عاشقشم.همیشه میاد پیش خاله بارونش باهاش حرف میزنه..از موسیقی..از فیلمای سینما و حتی فیلمهای مبتذلش...از اینکه محمد رضا گلزار چه نقشیو بازی کرده و نمیدونم کی با کی عروسی کرده..میدونی من باهاش توی این حرفا شریک میشم حتی اگه خستم میکنه برق نگاهش و خنده های قشنگش منو به یاد شور و شرکودکی خودم می اندازه .اما...میدونی امای کار کجاست؟؟
همیشه وقتی داریم حرف میزنیم...خانواده به من با اشاره می فهمونن که درباره درس باهاش صحبت کنم و کنکور و آینده.
و من فکر میکنم به دوازده سالگی خودم...وای از این کنکور که عمر و نشاط یک عالمه بچه شاد را از بین میبره.
به کارنامش نگاه میکنم و دلم نمیخواد اینهمه ۲۰ توش ببینم.دلم می خواد یکبار بببینم درسشو نخونده و از کلاس بیرونش کردند...دلم میخواد طعم همه چیزای ناخوب و دوست داشتنی را بچشه.
دلم میخواد یکبار برم از کلاس زبانی که بعد از ساعت مدرسه خسته به اونجا  میره بدزدمش و ببرمش تفریح و بذارم راحت و بی دغدغه بخنده.
الیته بین خودمون باشه گاهی می برمش بیرون..سینما...گردش...
تفریح و با هم دوتایی بلند می حندیم و شیطونی میکنیم.بعدش می برمش پیتزا خوری و اگر بلند خندید نمیگم هیس.خودمم باهاش می خندم.
من به این میگم شادی های کوچولوی زندگی که بدون اونا حتما یک چیزی توی زندگیمون کمه.
وای الان یادم آمد که امتحاناش تموم شده .باید برم سراغش و ببرمش بیرون تا خستگی را فراموش کنه.

         زندگی رسم خوشایندی است
                         زندگی بال و پری دارد با وسعت عشق...

دل مشغولی هایم...

...و بعد که روی حروف ذهنم قدم میزنم؛هیچ هیاهویی نمی تواند مرا از آنچه درونم ته نشین شده..که می سوزاند...می برد و می آزارد رها کند.
هیچ حرکتی و هیچ آدمی از دنیای بیرون ذهنم مرا در خود فرو نمی برد.تصاویر مثل یک فیلم سینمایی بی خاصیت و خسته کننده روشن و خاموش می شوند.
اینجایی که من ایستاده خواب؛خوابیده درد سنگین بیداریهای پیاپی را روی پلکهایم مز مزه میکنم؛هیچ زمانی هیچ تر از حالا نیست.
از خودم خسته ام؛از خستگی ام؛از اطرافم؛ازآبی؛از آفتاب؛از هرچه؛هرچه؛هرچه.
هروقت زمزمه میکنم  به یاد قلبم می افتم که ضربان های خسته اش باید لمس میشد که بفهمم زنده ام که هیچ چیز با چند سال؛چند قرن؛چند ثانیه پیش فرقی نکرده است.
آدمها به نفس کشیدن زنده اند؛به همین های و هوی.به همین دیوار ها؛لابه ها؛به همین هوای راست و دروغ.
دستم را رها کردم تا صدای برخورد هوا با دستم مثل سیلی توی گوشم زنگ بزند؛زنگ رفتن؛نه زنگی که برای آمدن به صدا در می آید.و بعد گریه کردم؛هق هق؛ساعتها...ماهها..حالاها...دیروزها.
چقدر احمقانه بود که فکر می کردم من یک حقی یک جایی از این دنیا دارم که بتوانم از کسی چیزی بخواهم...شانه ای برای گریستن........
و بعد خندیدم؛به مرد؛به زن؛و جنون خوب بود وقتی می توانستم به کسی به خودم به هیچ کس بخندم و هیهات شروع شد.
صدای بستن پنجره ها؛صدای خفه شدن...مثل کولی ها موسیقی آوارگی آمد در سرم.
حالا هنوز هم که خاطراتم را در مغزم می چرخانم ؛چشمانم دو دو می زند برای خودم...برای آن که بودم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

مدرسه ای که درآن درس می خواندم.....

و مدرسه خوشگل ما...

نمی دونم من خوشگل میدیدم یا اینکه مدرسمون واقعا خوشگل بود.

اول باید اسم دوستامو بگم.اسمای واقعی راستکیشونو.
یک دوست داشتم اسمش نونا ناظمیان بود.دخترکی با موهای لخت سیاه و چشمای مهربونی که همیشه پشت عینک بود.
مدرسه ما از صبح بود تا عصر ساعت ۴.عین کارمندا.ولی ما که خسته نمی شدیم.اول بگم که مدرسه ما قاطی پاطی بود.چی؟؟نمیدونید قاطی پاطی  یعنی چی؟؟خب یعنی مختلط.یعنی آقایون  پسران هم افتخار داشتند با ما توی یک کلاس بنشینند.
مدرسمون بزرگ بود با یک حیاط خوشگل بزرگ و یک زمین بازی وآلاچیقی که سقفش پر بود از گلهای آبشار طلا.
من و نونا بعد ناهار می رفتیم زیر الاچیق و مشغول می شدیم به امر
شریف خمیر بازی که نونا عاشقش بود و مدتها چشمای خوشگلشو می دوخت به اون خمیرای بی شکل تا شاید از اونا چیزی در بیاره.
این جور کارا حوصله منو سر میبرد و دلم میخواست برم وسطی یا زو.
زو بازی مورد علاقه من بود .باران ستاره مسابقات زو.
این خمیر بازی ما ادمه داشت تا نونا مریض شد.می گفتند مننژیت گرفته.ومن چه می دونستم مننژیت چیه؟؟
اما روزی که نونا را بعد از یکسال دیدم فهمیدم.نونا روی یک صندلی چرخدار نشسته بود.اصلا حرف نمی تونست بزنه .نمی دونم می شنید یا نه؟؟من توی زمین مشغول زو کشیدن بودم که آوردنش.رفتم جلوش و خیلی نگاهش کردم اما باورم نمیشد نونای خودمه.
چند سال بعد وقتی به کلاس سوم راهنمایی رفتم نونا ناظمیان مرد.
الان هنوز چهرشو با اون موهای صاف و چشمای گرد شده یادمه.

<<<پالتو پوست عزیز من>>>

امروز می خوام براتون از مدرسه ای که در آن درس خواندم بگم.

ساحل جان نمیدونم الان کجایی؟ولی میخوام از تو حرف بزنم اول .
من و ساحل از کلاس اول با هم بودیم.اما هیچ وقت با هم دوست نبودیم و همیشه یک ۲۵/۰ لعنتی مارو از هم جدا می کرد. این ۲۵/۰ همیشه یا اونو شاگرد اول می کرد یا منو و خیال هیچکدوم را راحت نمی کرد.
یک روز ساحل که بر عکس من که شلوغ و شیطون بودم و دوستای زیادی داشتم آروم بود و زیرزیرکی دل می سوزوند با یک پالتوی نو به مدرسه آمد.آخ که نمیدونید چه پالتوی خوشگلی بود. پوست  بره شده بود عین بره ها گرد و قلمبه و سفید برفی.
دیگه اون ۲۵/۰ از یادم رفته بود.فقط یک بره کوچولوی سفید میدیدم دلم میخواست منم بره بشم.اینو توی خونه گفتم و قول گرفتم که یک پالتو پوست بره ای برام بخرند. یک روز بالاخره اون بسته کادو پیچ به دستم داده شد.نمی دونستم چطوری بازش کنم.دختر ته تغاری لوس ارزوشو بر اورده شد.
اما...اما کادو را که باز کردم...نمیدونید ...گفتم وای این که پشمالو نیست.یک پالتو برام خریده بودند خیلی گرونتر از مال ساحل.قهوه ای ... ولی... ولی پشماش از تو بود و فقط یک حاشیه پشمی سفید داشت.مثل مال ساحل نبود. وقتی می پوشیدمش گوله برفی نمی شدم.   اما... اما خب برای اینکه دل بابا نشکنه یکی دوبار پوشیدم و بعد پرت شد یک گوشه ای.
هنوزم که هنوزه ساحل و اون پالتو پوست خوشگلش یادمه.هنوز که هنوزه بابا رو بخاطر اون پالتو پشم از تو سر زنش میکنم.هنوز که هنوزه دلم برای ساحل و اون ۲۵/۰ که آخرشم تکلیفمونومعلوم نکرد دلم تنگ میشه.
ساحل عزیزم هر جا هستی امیدوارم شاد باشی و پالتو های خوشگل بپوشی.

((این نوشته را تقدیم می کنم به ساحل احمدی...رقیب دوست داشتنی ام))


قلم


بنا به قول بریس پارن الفاظ تپانچه های پر هستند. اگر سخن بگوید شلیک می کند.
می تواند خاموش بماند اما چون شلیک کردن اختیار کندباید که این کار مردانه باشد یعنی هدفهایی را نشانه رود و نه چون کودکان؛یعنی بر سبیل تصادف و با بستن چشم و برای لذت شنیدن صدای انفجارگلوله.
و به گفته جلال آل احمد خودمان :
قلم این روزها برای ما شده یک سلاح وبا تفنگ اگر بازی کنی؛بچه های همسایه هم که به تیر اتفاقی اش مجروح نشوند؛کفتر های همسایه که پر خواهند کشید.....!!!


دوست عزیز دلم می خواد این را همیشه به یاد داشته باشی و نا جوانمردانه شلیک نکنی.

مرگ یعنی....


گابریل گارسیا مارکز قصه عجیبی دارد:او خواب میبیندکه مرده است.دوستانش در تشییع جنازه او عازم گورستان هستندو شاد وخرسند می زنند و می رقصند.منتهی خوداوهم میان آنهاست.بارقص وپایکوبی به گورستان می رسندومراسم رااجرامی کنندوهمه برمی گردندکه بروند.اوهم می خواهد باآنها برود.مامورگورستان میگوید:شما متاسفانه نمی توانید بروید. می گوید: آها ... فهمیدم... مرگ یعنی ندیدن دوستان.
مرگ یک اتفاق است در طول زندگی؛وحشتی هم ندارد.آیاقاطعیتش آدم را می ترساند؟؟؟البته مرگ قاطع است و فقط یک جور.همه جور می توان زندگی کرد.با امید/مایوس...موفق/ناکام...مصمم/بی اراده وبعد می توان جهت کار راعوض کرد.می توان کمی مایوس بود و بیشتر امیدوار.....می توان مصمم بود و گاهی مردد ... اما ... اما نمی شود کمی مرد...تا حدودی مرد و بعد تصمیم را عوض کرد.
مرگ قاطع و سر راست است.
کسی می گفت کاش زندگی هم مثل سینما بود.وقتی که صحنه یک مرگ ساخته می شود پس از پایان کارمرده ها بر میخیزند... لباسشان را تمیز می کنندو با خنده ورضایت می روندچای می نوشند...
مرگ واقعی هم کاش اینطور بود ...
زندگی اما...مثل سینما نیست.

علم پزشکی


ـ عصبی است.
ـیعنی ریزش مو هم عصبی است؟؟؟
ـبله آن هم عصبی است.
ـکم خونی هم؟؟؟
ـبله آن هم عصبی است.
ـسرطان استخوان هم عصبی است؟؟؟
ـبله همه عصبی است.
ـخیلی عجیب است.من فکر می کردم علم پزشکی خیلی پیچیده شده...ولی گویا خیلی هم ساده شده...همه چیز عصبی است.

دل فولادم کو؟؟؟


بگذارتا شیطنت عشق چشمان تورا برعریانی خویش بگشاید.هرچندآنچه جز معنی رنج وپریشانی نباشد.اما...اما کوری راهرگز بخاطرآرامش تحمل مکن.
                                                                   
(دکتر شریعتی)

هرگاه دلتنگ می شوم به سراغ تو می آیم.تو که حرفهای مراآنطور که دوست دارم می فهمی.تو که خوب می شنوی و خوب دل می دهی و خوب از خودت و دنیایی که برای خود ساخته ای دفاع می کنی.
تو که جدال را شیرین و گوارا می کنی و احساس بودن و نفس کشیدن را در من تقویت می کنی.
این روزهااحوالم به گونه دیگری است.یکنواختی و روزمرگی پریشانم کرده است.
در دنیایی کههر روزش مثل هم است.دیروز و امروز و فردایی که دربی اعتنایی آدمهاگم شده و حتی دل و رمق تعارف های همیشگی راهم گرفته است...پس دل تنگی های همیشگی ام را فراموش کن.
دوست من فرصتی می خواهم تا با تو به دور دست سفر کنم تا شاید با سفر به گذشته نگذشته بتوان کمی از حال و امروز دور شد.نگو که گذشته گذشته است و از خیال و اوهام بیرون بیا.ببین...ببین که اندوه امروز با رفتن به آن دنیاچگونه شیرین می شود!!!
دوره می کنیم شب و روز را؛؛خرسند نیستیم اما همچنان می پاییم و می پوییم.افسوس می خوریم ودرعین حال امیدواریم.ناامیدیم ودرعین حال ادامه می دهیم....تلخیم و می خندیم!!!دل به دنیای کوچکمان خوش کرده ایم و هر روز می پنداریم که تاب نمی آوریم...اما همچنان تاب می آوریم....تاب می آوریم اما می ترسیم.


همیشه ترسیدم...ترسیدم از رفتن..ترسیدم از دور شدن...ترسیدم دل ببندم...ترسیدم از شکست...ترسیدم از دلگیر شدن دوست...ترسیدم از بریده شدن نان.ترسیدم فریاد بزنم...ترسیدم با دستی راه بروم که دوستش داشتم...ترسیدم و ترسیدم.....
اما نباید می ترسیدم؛باید نمی ترسیدم؛؛من که با خودم قرار گذاشته بودم چنین نازک و سست نباشم؟؟؟پس به قول نیما((
دل فولادم کو؟؟؟))
این چه نانی است که هر لحظه می تواند بریده شود؟؟؟سرم را دزدیدم و خمیده راه رفتم..قهر کردم(از چه کسی؟؟)ومنتظر ماندم تا بپرسند چرا؟؟ونپرسیدند.در عوض نانم را پاییدم و دلم را خوش کردم که دستم یا به هیچ سویی دراز نکرده ام.
و حالا ...نورهای تیز و صریح کم رنگتر می شوند و فضا تاریکتر و مبهم تر.
یقین هایم قطعیتشان را از دست داده اند و در این گرداب حسابرسی خودم از خودم نمی دانم کجا ایستاده ام.همچنان می ترسم و دلم خوش است که گاه و بیگاه چیزکی گفته ام مثل همان نی زن((خانه ام ابریست))نیما:

آی نی زن
که تو راآوای نی بردست دور از ره
کجایی؟؟
خانه ام ابریست اما ابر بارانش گرفتست
در خیال روزهای روشنم کز دست رفتندم
من به روی آفتابم
می برم در ساحت دریا نظاره
و همه دنیا خراب و خرد از بادست
و به ره نی زن
که دائم می نوازد نی
در این دنیای ابر اندود
راه خود را دارد اندر پیش...