تلنگر...



هرگاه خواسته ام قصه ای بگویم دیدم که قصه ها مرا گفته اند...



                                                           چه راه دور

                                                        چه راه دور بی پایان
                                              
                                                           چه پای لنگ

                                                   نفس با خستگی در جنگ

                                                          من با خویش

                                                          پا با سنگ
                              
                                                         چه راه دور

                                                      چه راه بی پایان
 
                                           
                                        

                                         
                                 
۴ سالم بود که خواهرم دستمو گرفت تا با خودش به جشن مدرسه ببره.توی ایستگاه اتوبوس منتظر بودیم.خواهرم به شاگرد اولیش فکر می کرد(حتما)و من چشمم به کفشای بندی پاشنه بلندم بود که عاشقشون بودم.اتوبوس رسید و خواهرم رفت بالا و هنوز روی پله بود که اتوبوس حرکت کرد باشتاب.هردومون دست همو محکم گرفته بودیم و من فقط می دویدم پا به پای اتوبوس.و صدای تق و توق پاشنه های چوبی کفشم تنها صدای دنیا بود که می شنیدم.اصلا گریه نکردم.فقط می دویدم که دو دست قوی بزرگ جلوم باز شد ومنو توی هوا بلند کرد و گذاشت بالا و پرت شدم به آغوش اشک و امنیت و بوسه.

تمام اینها شاید چند لحظه بیش نبود.اما در تمام اون لحظه ها که توی ذهن کوچولوی من قرنی طول کشیدو همه وحشت و تنهایی و اضطراب دنیا یکباره همراه من شده بود حتی یک ذره به اشک فکر نکردم و فقط دویدم و دل دادم به صدای زیبای تق و توق کفشام.نمی دونستم قراره دستی قوی اغوش باز کنه و به من آرامش هدیه کنه...و منتظر چنین دستی هم نبودم.    همیشه دستی در کار نیست...

و حالا فکر میکنم...به یک دختر کوچولو...یک جفت کفش پاشنه دار...دستهایی قوی..و آرامش.

چقدر قشنگه که یک دختر بچه عاشق باشه..عاشق صدای تق و توق کفشاش
...
ولی من هنوز توی فکرم...راستی چی شد که دختر ۴ ساله ای در هجوم یک دنیا وحشت؛ گریه نکرد و منتظر هیچ دست نجات بخشی نشد...
و چی شد که اون دختررسید به جایی که به تلنگری بغض کرد و اشکو به چشماش راه داد؟؟

چی شد که  صدای قشنگ گامهای خودشو فراموش کرد و دل داد به هزار صدای ناشناس و شاید هم هزار دست قوی مبهم...و آرامشی که می رفت و می رفت و دور میشد و دخترک نمی دید و نمی  دوید برای رسیدن به آن؟؟و شاید هم می دید و می گذاشت تا محو بشه در دور دستها جوری که هیچ گام و هیچ دستی نتونه اونو برگردونه؟؟

یکبار در دوران مدرسه موضوع انشامون این بود که(چه آرزویی دارید؟)و من نوشتم در چند خط کوتاه که آرزو داشتم هیچ آرزویی نداشتم....امروز همان روز است...خدا آرزومو برآورده کرده..هیچ آرزویی نیست...اما دلتنگم از این بی آرزویی.

چی میشه که دختری که اونقدر آرزو داره که دلش میخواد آرزویی نداشته باشه برسه به اینهمه خستگی؟؟و دلش برای آرزوهای کوچولوی نازنینش تنگ بشه...برای نوشتن...برای چاپ کتاب..برای خیلی چیزا...

هنوز دارم فکر میکنم  ...به روزایی که سخت درس خوندم.که معدلم خوب بشه..که شاگرد اول باشم...تجدید بی تجدید..کنکور مسخره...دانشگاه مسخره تر.....و مثلا اونی که مردود شد چی شد؟واگر من یکسال مردود میشدم چی میشد؟که حالا نیست؟عجله داشتم به چی برسم؟؟کجای دنیا را میخواستم بگیرم  ؟؟؟

یک کمی دلم برای خودم تنگ شده..برای روحیه شاد و شیطونی که نمیدونم چرا اینقدر خسته است.دلم سفر میخواد..هرچه دورتر بهتر...

                                  

نظرات 87 + ارسال نظر
مانی ۲۰۰۰ دوشنبه 1 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 01:47 ب.ظ http://mani2000.persianblog.com

سلام
از خواندن بلاگت لذب بردم . دوست دارم یک بار دیگه اون رو بخونم و این کار رو می کنم . تو هم وبلاگ منو بخون شاید خوشت بیاد .
دوست دارم در بلاگ اسکای هم عضو بشم ٬ منو راهنمایی کن .
متشکرم و خداحافظ.

بچه های راک دوشنبه 1 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 02:06 ب.ظ http://rockboys.blogsky.com

بدون تعارف می گم این بهترین و زیباترین مطلبی بود که تا به حال خوندم خیلی عالی بود

باران دوشنبه 1 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 03:08 ب.ظ http://shamlo.blogsky.com

می توانم دستی دیگر را بگیرم...
چرا که دستی دیگر مرا به زندگی پیوند داده است ...
..........
امیدوارم بری سفر ...
یه سفر خیلی دور
دور از غربت و خستگی و دلتنگی ...
یه سفر نزدیک
سفر نزدیک به عشق و صفا و مهربونی ...

[ بدون نام ] دوشنبه 1 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 03:46 ب.ظ http://anti-girlz.tk

ba salam khedmate shoma omidvaram haleton khob bashe ba in ke aslan ghasde taryf nadaram vali bayad begam ke blogee jaleby dary matalebeto motenave tar kob movafagh bashi babye=;

بازیگوش دوشنبه 1 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 03:50 ب.ظ

سلام مثل همیشه غیر قابل انتظار نوشتی دست به قلمت معرکست ولی یادت باشه عزیز سفرهای دور همسفری مطمئن میخواد(چشمک) موفق وسعادتمند باشی

الماس دوشنبه 1 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 06:00 ب.ظ http://diamound.blogsky.com

سلام خوب بود وبلاک خوفی داری
امیدوارم موفق باشی
با بای

خــٌــود گـــٌــم کـــرده دوشنبه 1 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 07:46 ب.ظ http://divooneam.persianblog.com/

سلام؛ چه زیبا نوشتی من تازه با وبلاگ شما آشنا شدم. خیلی حس خوبی دارم. آنقدر قشنگ نوشتی که دلم نمیاد دعوتت کنم به وبلاگم. آخه میخواهیم بریم سفر، شما هم میخواهید برید سفر ولی فکر کنم فعلا بمونی هم برا خودت خوبه هم برای بقیه. پس بمون و بنویس. از دل، از سادگی، از بی‌آلایشی، از یکدلی و یکرنگی و .............. .
دور از همهمه، دور از پلیدی و حسادت و دور از از هرچی که نباید باشه. یاحق

امیر ایکس پی دوشنبه 1 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 10:12 ب.ظ http://rockboys.blogsky.com

* تقدیم به تو که عشق را در تقدس زلال باران معنا کردی

عشق من، عزم سفریست
بدان برای خداحافظی به سوی تو باز نخواهم گشت
تا مبادا نگاهم به چشمان لبریز از اشکت بیفتد
و از این سفر منصرف شوم
منتظرم بمان
که گر در این انتظار تردید کنی
نشانی از من نخواهی یافت
که در خود خواهم مرد برای همیشه
عشق من، تو میدانی که تنها بودم
گرفتار تخیلات بیمناک مرگ
اسیر انزوا
با چهره شوم دل مردگی عهدی بسته بودم
صدای شور و زندگی همه در من خاموش بود
تو آمدی
بی صدا در من نفوذ کردی
ریشه های درختان امید را در قلبم دواندی
قدم بر لحظه های ساکت تنهایی ام گذاشتی
وارد دنیای تاریکم شدی
آنجا را غرق نور کردی
با نفسهای پاک اهورایی
امید زنده ماندن را به من بخشیدی
چهره گرد گرفته صداقت را عاشقانه ستودی
اینک صدایم کن
تنهایم
صدایم کن
ای مهر
ای پاکی
ای واژه رهایی
ای تعبیر مهربانی
مرا از تهی زیستن رها کن
چهره عشق را تقدیس کن
مهربانی را تفسیر کن
تنهایی ام را ز تکرار صدای گیتارت پر کن
این از طرف امیر ایکسپی یکی از کارکنان بچه های راک عاشق عشق های بارانی

هدی(حیات خلوت!) دوشنبه 1 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 10:34 ب.ظ http://hoda2004.persianblog.com

سلام باران جان...خیلی قشنگ بود.خیلی...همون سبکی که می پسندم نوشته شده بود! راستی حیات زندگی ادم وقتی خلوت باشه چه فرقی می کنه این رفت و امد ها! هیچ کی حرف دل ما رو نفهمید و رفت. یا علی

کمند سه‌شنبه 2 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 03:40 ق.ظ http://mahbanow.persianblog.com

سلام بارونی ۰۰ مرگ من این اتفاق واقعی بود برات افتاده بود حالا چرا میپرسم واقعی چونکه بهت نمیاد خیال پردازی کنی شیطونک ۰۰ بارونی به خدا نوشته ات رو با دل و جون خوندم ۰۰ تموم صحنه هاش رو تصور کردم ۰۰ اصلا گوئی که برای خودم اتفاق افتاده باشه ۰۰ بارونی اگر واقعا این یه نوشته باشه که بهت ۲۰ میدم اگر هم اتفاقی که افتاده یعنی اون کفش ها و تق و توق و نمیدونم اتوبوس و دست هائی از جانب خدا ۰۰واااااااای تو محشری بارونی ۰۰ راستی دختر تو چرا گریه نکردی ۰۰ من بودم میمردم از گریه بابا تقو توق کفش چیه برو تو بهر ترس و وحشت ۰۰ من از اولشم میدونستم تو دیوونه ای دختر

صدر سه‌شنبه 2 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 08:20 ق.ظ http://khodkar.blogsky.com

سلام !
بعضی وقت ها نیشه که آدم ها از دست خودشون فرار می کنن و چون مطمئن از آینده نیستن دوباره به خودشون پناه میارن !
از خستگی با خستگی فرار میکنن و دوباره به خستگی پناه میارن ! اما همیشه یه حال هست که میتونه این خستگی حداقل کاری بکنه که بروز پیدا نکنه ! و اونهم چیزی نیست جز امید به آینده و تجربه لحظاتی که شاید دلپذیر تر از لحظات گذشته باشه !
موفق باشی
صدر

اچ کا ! سه‌شنبه 2 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 06:24 ب.ظ http://sigma5.persianblog.com

سلام.... مطلبت رو خیلی قشنگ نوشته بودی ... فکر میکنم خستگی ذهنی امروز همه جوونها رو گرفته .... ممنون که به من سر زدی ... بازم از این کارا بکن ... لینکت رو هم در قسمت بچه های روزی ثبت کردم ... سبز باشی و شاد

کمند سه‌شنبه 2 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 09:08 ب.ظ http://mahbanow.persianblog.com

سلام بارونی ۰۰۰ کجائی دخمل ۰۰ چیکارا میکنی ۰۰ ببین امروز بیمارستان بود تا ساعت ۳ بعد الظهر الاف بودم سینه درد امونمو بریده ۰۰ تو بیمارستان یه خانم شیکی رد شد و با کفشش یه تلق تلوقی راه انداخته بود که بیا و بپرس ۰۰ یهو یاد تلق تلوق کفش تو افتادم بهت فکر کردمو یه نیش خندی زیر لب زدم و گفتم امان از دست این بارونی بچه گیاشم شیطون بوده هاااااااااا ۰۰مثه خودم

بیدل سه‌شنبه 2 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 10:08 ب.ظ

سلام باران

... چهارشنبه 3 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 08:06 ق.ظ

شد آن زمان که به جادوی شور و حال

هر برگ را

بهاری می کردی...

و چندان که بر پهنه آبگیر غوکان

نسیم غروب خزانی

زرین زرهی می گسترد

تو را

از تیغ دریغ ها

ایمنی حاصل بود؛

هر پگاهت به دعایی می مانست و

هر پسین

به اجابتی؛

شادورزی

چه ارزان و

چه آسان بود و

عشق

چه رام و

چه زود به دست!!!

کیان چهارشنبه 3 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 12:25 ب.ظ http://tardidha.blogsky.com

نمی دانم شعر روی جاده نمناک اخوان ثالث را خوانده ای یا نه؟ عجیب این تصویر و قطعه مرا با خود برد به آن شعر...

سعید(شکارچی) چهارشنبه 3 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 01:13 ب.ظ

سلام عزیزم
خیلی ساده و بی شیله پیله نوشتی. همین منو جذب کرد.
امیدوارم تو تمام مراحل زندگیت موفق وخوش باشی.

مریم چهارشنبه 3 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 02:37 ب.ظ http://malekeyeatash.persianblog.com

سلام باران جان .
عزیز خیلی قشنگ وساده نوشتی ... درست مثل همون سادگی وپاکی دوران کودکیییییییییییییییی
موفق باشی گلم . منم همیشه به وبلاگت سر می زنم عزیز
مرسی از کامنتت

روشنک چهارشنبه 3 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 08:03 ب.ظ http://www.rowshanaee.persianblog.com

منم یه وقتایی احساس دلتنگی وخستگی می کردم تا اینکه یه صدای جادویی منو با خودش برد سفر/چشمای منو شست و به من کمک کرد تا به دنیا جور دیگه ای نگاه کنم/ازم دعوت کرد تا با همدیگه زیر بارون بخوابیم/ حالا دلگرم و آرومم و با خودم زمزمه می کنم ...آری آغاز دوست داشتن است گرچه پایان راه ناپیداست من به پایان دگر نیندیشم که همین دوست داشتن زیباست/بسیار زیبا می نویسی /خوشحالم اومدی /از آشناییت خوشوقتم/ بازم به من سر بزن.

بچه های راک چهارشنبه 3 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 08:21 ب.ظ http://rockboys.blogsky.com

سلام
ممنونم که به ما سر می زنی راستش من دیگه نمی تونم ساده تر از این فتوشاپ رو آموزش بدم البته من چندین بار اعلام کردم که در صورت مشکل بهم بگید اما فکر نمی کردم که کسی نتونه این کارها را انجام بده البته من هستم پس نگران نباش در مورد آموزش طراحی وب هم به من پیشنهاد زیاد شده اما از اونجایی که منم عاشق وبلاگتون هستم مثل خودتون پس حتما این کار رو خواهم کرد اما راستش نمی دونم که از چه سطحی باید شروع کنم آخه یه نموره سنگینه اما آسونه
اما چشم من این کار رو می کنم حتما
پس بازم بهمون سر بزن

کمند پنج‌شنبه 4 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 04:43 ق.ظ http://mahbanow.persianblog.com

سلام ۰۰ اومدم درد دل کنم ۰۰امشب دلم قد خدا گرفته ۰۰ اولین باری که خواستم وبلاگ بسازم چونکه بلد نبودم به شخصی گفتم میشه بهم یاد بدی چگون وبلاگ میسازند ۰۰ گفت من برات میسازم ۰۰بهش اطمینان کردم و خوشحال شدم ۰۰ اون وبلاگ آفتاب شرقی شد تموم دنیای من ۰۰ دیگه داشت کم کم غم غربت غریبی از یادم میرفت به نوشته های بچه ها عادت کرده بودم به سر به سر گذاشتن ملت ۰۰ خلاصه تموم دنیام تو اون یه گوشه جا خلاصه میشد ۰۰ چه شبها نمیخوابیدم که بنویسم شعرامو درد دلامو خاطراتمو ۰۰ این آقای(علی طاهر نیا) اردیبهشتی خیابان اردیبهشت پاسوورد منو داره هر روز میاد نوشته های منو پاک میکنه نامردی میکنه من مینویسم با چه شوقی بعد نماز صبح میشینم کلی به وبلاگم نقش و جون میدم ایشون از حسادت یا اینکه چرا من نخواستم باهاش رابطه ای بیش از قالب دوستی ساده داشته باشم هی میاد نوشته ها رو پاک میکنه ۰۰ نامرد زورش به یه زن رسیده دلم بد جور گرفته تموم شب رو گریه کردم نخواستم این وبلاگ هم ارزونی خودش ۰۰ اگر تو شماها یه مرد پیدا میشه فقط بهم بگه چگونه یه پاسوورد رو عوض میکنند ۰۰ دلم قد آسمون خدا گرفته الهی خیرشو نمیبینه (علی طاهر نیا ) اسم مرد رو خودش گذاشته ولی از صد تا کوفه ای و یزید کافر تره ۰۰ چرا آخه ۰۰ مگر من چیکار کردم ۰۰ چونکه خواننده گان وبلاگم بیشتر از وبلاگشه ۰۰ چونکه حرفای دلمو مینویسم ۰۰ ببخشید باهاتون درد دل کردم ۰۰ ببخش ۰۰ یه روز جواب این اشک ها رو میده بارونی منو ببخش

باران... پنج‌شنبه 4 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 10:11 ق.ظ http://manzelgah.blogsky.com

سلام کمندکم عزیزم.فدای تو اشکاتو پاک کن.بخاطر یک وبلاگ اشک؟خودم برات ده تاشو میسازم..اصلا اگه بخوای یک وبلاگ پرشین دارم مال تو.
کمندم شاید اشتباه میکنی و ایشون پاک نمیکنند.پرشین از این خرابکاریا زیاد داره خوشگلم.ببین من که بلد نیستم پسورد عوض کردنو.امروز امدم یک کمی کامپیوتر یاد بگیرم از این پسران راک.که پیغامتو دیدم.

همینجا از همه دوستام خواهش میکنم هر کی بلده پسورد عوض کردنو به دوست من بگه که بازم بخنده.
کمندی جونم من جای تو بودم یک وبلاگ دیگه میزدم.آخه آدم پسوردشو به کسی میده که ازش اطمینان داشته باشه عزیزم.البته بازم میگیم پرشیناز این خرابکاریا زیاد داره.فدای تو بشم.برام بخند.دوستت داره بارونی.

حالا برم که قول دادم یک چیزایی یاد بگیرم و پسران راک منتظرمن.فعلا بای بای.

مانی۲۰۰۰ پنج‌شنبه 4 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 06:10 ب.ظ http://mani2000.persianblog.com

سلام
منم مانی ٬ خوشحالم که منو فراموش نکردی و دوباره بهم سر زدی . دلم می خواد این دوستیمون باقی بمونه . بازم بهم سر بزن.

بچه های راک پنج‌شنبه 4 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 08:35 ب.ظ http://rockboys.blogsky.com

سلام
بخش لایر های تو فتوشاپ سمت راست صفحه هست
راستی دارم آموزش طراحی رو تکمیل می کنم واست

بچه های راک جمعه 5 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 12:30 ق.ظ http://rockboys.blogsky.com

آموزش رو شروع کردم
بهمون سر بزن

امیر جمعه 5 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 12:29 ب.ظ http://rockboys.blogsky.com

سلام
خوشحالم که خوشحال شدی
سعی می کنم واسه فتوشاپ هم یه فکری برات بکنم
راستی زود به فکر فرانت پیج باش چون ما آرشیو نمی کنیم ها
قربانت بای

کتایون جمعه 5 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 09:59 ب.ظ

سلام عزیز دل ..فعلا خوشحالم که مینویسی ...در باره متن زیبات هم خیلی حرف دارم ....

بچه های راک جمعه 5 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 11:10 ب.ظ http://rockboys.blogsky.com

سلام
یه پست واسه مشکل فتوشاپت فرستادم
ایشالا که مفید باشه

فرا شنبه 6 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 11:05 ق.ظ http://gastby.persianblog.com

منم به همین نتیجه بارها رسیدم واسه چی اونهمه استرس ُشاگرد اول شدن ُ استرس کنکور و بعد دانشگاه .... منم دلم سفر می خواد اما پایه باید پیدا کنم

درویش شنبه 6 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 12:03 ب.ظ http://greyheaven.persianblog.com

((سخن من نه از درد ایشان بود.خود از دردی بود که ایشانند))دوست عزیز از حضور پر مهرتان کمال تشکر را دارم.بهشت خاکستری با مطلب جدیدی تحت عنوان( اما بعد... )منتظر شماست.

مانی شنبه 6 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 12:31 ب.ظ http://mani2000.persianblog.com

سلام باران
از اینکه باز هم بهم سر زدی ممنونم .
دوست دارم یه روزی ببینمت و بدونم که این آدم با احساس کیه و چه شکلیه .
شاید دوست نداشته باشی که من تو رو ببینم ٬ ولی در هر حال دوست دارم همیشه مطالبتو بخونم .
هیچ وقت بلاگتو تعطیل نکن. و به من هم سر بزن.

[ بدون نام ] شنبه 6 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 12:33 ب.ظ

کوشا شنبه 6 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 04:10 ب.ظ

باران جان تبریک
موافق باشید و...........
باییییییییییییییییییییییییییییییی

مهدی شنبه 6 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 06:26 ب.ظ http://pakroopix.persianblog.com/

سلام ممنون که به من سر زدی جوابت رو تو وبلاگم دادم من الان در کافی نت هستم در محل کارم نمی توانم شما رو ببینم مسدود هستید/در مورد سوال شماخیلی فکر کردم/ خسته ام نکرد اذیتم کرد کسانی حرف من رو می فهمن که این شرایط رو داشتند البته شرایط من رو هیچ کس نداشته ولی حداقل کسانی که عاشق بودن می فهمند این نوع اذیت چیه.در مورد اینکه چرا اسمم مهدیه والا من بی تقصیرم.

کمند یکشنبه 7 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 02:54 ق.ظ http://mahbanow.persianblog.com

سلام بارونی ۰۰ کجائی ۰۰؟ ببین چه میشد این خدا مهربون تر میشد و منو تو رو تو یه شهر تو یه محله تو یه کوچه تو یه ساختمون دیوار به دیوار همدیگه همسایه میکرد ؟ خوب هیچی دیگه بعدش از صبح تا شب منو تو سر خاطر خواهائی که از کنار پنجره هامون یواشکی سرک میکشیدن دعوامون میشد و هی موهای همدیگرو میکشیدیم ۰۰ بعدش که من کمند نمیشدم میشدم حسن کچل ۰نخند حال ندارم

نانسی یکشنبه 7 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 01:09 ب.ظ http://nancy1.persianblog.com

سلام .........خوبی ./....خشمل نویس ......نانسی آپ کرده نمیایی ببینی

باران یکشنبه 7 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 02:23 ب.ظ

کاش می شد از این غبار دلتنگی ها و خستگی ها سفر کرد ... از این نامردی های دوست دوستت کمند می شد گذشت ... کاش می شد فراموش کرد که همه مثل تو مهربون نیستند .... کاش می شد فراموش کرد که « آدمیت مرده » است ... کاش می شد بخشید ... گذشت ... کاش می شد که تمام این اتفاقت خوب می افتاد ... برای من و تو کمند ...( یه جواب کوچولو دادم اگه دوست داشتی بیا بخون )

مانی یکشنبه 7 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 06:55 ب.ظ http://mani2000.persianblog.com

سلام باران
بازم منم ٬ مانی
از اینکه هنوز به یاد من هستی ممنونم. می خوام یه شعر محلی خیلی خیلی قشنگ تو وبلاگم بنویسم. شاید متوجه نشی چی داره میگه . ولی من اونو خیلی دوست دارم. و می دونم اونایی که معنیش رو بفهمن از خوندنش لذت می برن ٬ یا لااقل من اینطور فکر می کنم.
درضمن دوست دارم یه آهنگ خیلی خیلی قشنگ هم که مال آهنگساز فقید هرمزگانه تو وبلاگم بذارم (( ابراهیم منصفی )). راستش رو بخوای نمیدونم چطوری اونو واسه دانلود یا پخش برای دیگران هم تو صفحم قرار بدم. ولی هرطور شده اونو یه روزی تو وبلاگم میذارم.
فعلا خداحافظ و به امید دیدار.

نسیم صبا یکشنبه 7 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 09:19 ب.ظ http://hamrazedel.persianblog.com

سلامووووووووووووووووووو..بارونمممممممممممممم..نازنینمممممممم..دلم برات تنگولیدهههههههههههه..تو میتونی پش بچه ها بری؟؟..من نمیتونم..نمیدونم چرااااااااااااا..دلم واسه قدیما تنگ شده ..یاد تولدت بخیر ..چه شوری داشتیم..ولی تولد من سوتو کور بود..هیچکس نبود...فقط کارما بود که با نانسی تانگو رقصیدند..همین..که اونا هم دیسی شدن نتونستن بر گردند...نمیدونی چه بغضی داشتممممممممممممممم...گریههههههههههههه...صبا

پارسا جون ! با تو حکایتی دگر دوشنبه 8 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 12:44 ق.ظ

پارسا جون ! با تو حکایتی دگر دوشنبه 8 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 12:52 ق.ظ

سلام بارونی.
نوشته ات رو خوندم ما که چیزی نفهمیدیم. کفش پاشنه چوبی دیگه نمنه؟
یکی دوچیزو من فقط فهمیدم اولا که خواهرت معلمه دوما فاصله سنی تو وخواهرت خیلی زیاده چون تو دوسالته واون معلمهسوما تو از همون روز اول هم اتوبوس سوار بودی. پس من دیگه خودمو خسته نمیکنم بهت بگم تاکسی سوار شو گداااااااااااااا !!!!!!!!!
شاید اینجوری بهتر باشه خرج منم کمتر شه ههههه
در ضمن به اون کمند خانوم هم بگو اینجوری قربون صدقت نره اگه نمیدونه چه دردسرایی برات درست کرده یا خودت بهش بگو یا بزار من بگم .
وای خدا چه رمانتیک هست این بارونی.ضمنا معنی ادم حسابیایی که میان نظر میدن رو فهمیدیم.
به اون کمند بگو حواسش جمع باشه دور و بر من نپلکه
فعلا خدا نگهدار

پارسا جون ! با تو حکایتی دگر دوشنبه 8 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 12:55 ق.ظ

پرچین دوشنبه 8 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 09:35 ق.ظ http://parchin.blogsky.com

باران مهربون، چه خوبه که دیگه آرزوی اینکه دو دست قوی بیاد و تو رو بگیره نداری. این نشون میده شخصیت مستقلی داری. چطوره آرزو کنی دستی باشی برای گرفتن دیگران. این لذتش خیلی بیشتره. باور کن.
متنت خیلی جذاب بود و خوب. به تو افتخار میکنم بارون خوب. بیشتر بنویس.

/رضا.

سروشخان دوشنبه 8 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 09:42 ق.ظ

رهگذر دوشنبه 8 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 12:07 ب.ظ http://http://www.koolbeyehaghighat.persianblog.com/

به نام خالق محبت .... سلام بر شیفتگان محبت مولا علی ع .... خسته نباشید .... کلبه حقیقت خوشحال میشه از مهمانی مثل شما پذیرایی کنه ..... انشالله که همیشه موفق و سرحال باشید ..... زیر سایه حق موفق و پیروز باشید ..... خدانگهدار ..... یامولاعلی

تنها دوشنبه 8 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 01:20 ب.ظ http://www.ashegh2006.persianblog.com

سلام خوبه و خوب می نویسی وقت کردید به ما هم سر بزنید ممنون می شم خدانگهدار بارون دوست دارم هنوز چون تو رو ................

دیــــــونــه دوشنبه 8 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 01:42 ب.ظ http://divooneam.persianblog.com/

باران سلام؛ و سلام به باران؛ شنیدم که عازم سفر مهربانی هستی آرزوی خوشبختی برایت دارم. وبلاگم بروز شد. زیر سایه حق

هپلی دوشنبه 8 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 09:25 ب.ظ http://happali.blogsky.com

سلام بارونیییییییی

واقعا عالی بود

دست مریزاد

دمت گرم

ایول الله

آخرشه

دیگه چیزی نمیشه گفت

فقط اینکه کیییییییییییییییف کردم

یاحق

کسی که مثل هیچکس نیست.... سه‌شنبه 9 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 03:14 ق.ظ

تو دلت یه سفر میخواد...صبر...من به جای تو میرم به این سفر...اما سفر کردن من با سفر کرن تو یه دنیا فرق میکنه...
اگه من برم سفر هیچ دلی نیست که بخواد زود برگردم...
اما اگه تو بری...یه دنیا چشم پر از اشک واسه برگشتنت شبو روز دعا میکنه...
من خسته ام...خسته تر از تو..خسته تر از ....حتی خسته تر از خودم...
یه دیوار نسفه کاره...که واسه بالا رفتن هیچ اجری نداری...
من...مثل اون یه مشت ماسه ای میمونم که هرچی فشارش میدی که از تو مشتت نریزه...واسه ریختن بیشتر عجله میکنه...

مریم سه‌شنبه 9 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 11:04 ق.ظ http://malekeyeatash.persianblog.com

سلام باران جان . واقعا درست گفتی .چون قهرمان کسی هست که بازندگی بجنگه . اما به چه قیمتی .امثال اون دختر خیلی ها هستند ... کاش درک بقیه هم بالا میرفت . در هر صورت مرسی از کامنت زیبات واقعا بهم امیدواری می دی عزیزززززززززززززز. حتما آپ کردی باز بت سر می زنم .
بوسسسسسسسسسس

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد