اندیشه آشفته ابری ولگرد...

به آنکسی که می رود اینسان
صبور
سنگین
سرگردان...

فرو رفتن؛غوطه خوردن؛با تلاش مختصری بالا آمدن ؛نگاهی به آسمان آبی انداختن؛شاید هم آسمان سربی؛ابتدا دست و پا میزنی و آرام شروع میکنی به شنا کردن؛خنده ات میگیرد.باغرورفکر میکنی اگر این اتفاق برای کس دیگر می افتاد چه؟؟به خودت بد و بیراه میگویی که چرا تنها به شنا آمده ای؟اما نه؛از کجا معلوم که آن دیگری بدتر وبال گردنت نمی شد؟اگر جهت را اشتباه بروی چه؟
ابتدا لبخند میزنی و میخواهی از شرش خلاص شوی؛چشم می دوزی تا شاید خط ساحل را ببینی.چیزی پیدا نیست.قایقی هم به چشم نمیخورد.این بار مثل اینکه در جلو آمدن زیاده روی کرده ای.هرچه اضطرابت بیشتر میشود خستگی را بیشتر حس میکنی.تصور آنکه هر یک متر که جلو میروی یک متر تو را از خط ساحل دورتر میکند تنت را می لرزاند.هرچه فحش بلدی نثار ابرهایی میکنی که از نیم ساعت پیش آرام آرام پیداشان شده.
با خودت میگویی فردا صبح چقدر به این وضعیت می خندم...اگر فردایی در کار .
لحظه به لحظه بیشتر خستگی را احساس میکنی.باز یاد جهت می افتی.باز به چشمانت فشار می اوری.به فکر ساحل می افتی.به فکر دیگرانی که منتظرت هستند...و خواهند بود.
به فکر کسانی که احیانا قرار بوده به دیدنشان بروی و بی انکه بدانند چه قضاوت ها خواهند کرد.درباره تو و بد قولیهایت  و این که بد قولی در ذات توست.و بعدها چقدر پشیمان خواهند شد و این آخرین باریست که از تو به بدی یاد خواهند کرد.پشت سر مرده نباید حرف زد...نه شاید به این چیزها هم نیندیشی.شاید به هیچ چیز نیندیشی.
و لحظه ای می رسد که حس میکنی دیگر پیش نمی روی که نا امیدی غلبه میکند که از همه چیز دل میکنی و.....فرو می روی.
گفتم خدا را چه دیدی شاید شبی که خیلی احساس تنهایی کردی دلت برای یکی از این شعر ها خیلی تنگ شد و آن وقت تازه شروع کار است.اما نه..احمقانه است که توی آب که می افتی یا می اندازی خودت را زیر لب  بگویی::فرو رفت در اندیشه آشفته ابری ولگرد...
شاید حاضر باشی نصف عمرت را بدهی تا...ولی عمری نمانده.البته همان یک دقیقه هم ارزش دارد.نصفش می شود نیم دقیقه یا اگر بخواهیم بیشتر بنظر بیاید سی ثانیه.
سی ثانیه=هزارویک..هزارودو..هزاروسه.......ولی بیش از یک دقیقه طول میکشد.
مقداری هم دست خودت است.چقدر تقلا میکنی؟یعنی دلت پر نمیزند بفهمی در کمدت را قفل کرده ای یا نه؟؟
آن کتابی که امانت داده بودی به کی؟دست او می ماند.
یادداشت هایت؛به دست چه کسی می افتد؟
دیگر هرگز محله تان را نمیبینی.هرگز.
هرگز چه کلمه وحشتناکی.هرگز...هیچ وقت...هیچ گاه.
تو هیچگاه پیش نرفتی.

این کیه دیگه؟؟

جناب اقای مهندس محمد مهدی نامجویان...باید عرض کنم که شما دارید مزاحم خلوت من و دوستای خوبم میشید.میدونید اگر انتخاب بشید خودم میام  بابت اینهمه تبلیغاتی که در وبلاگم کردید ازتون شکایت میکنم.البته هیچ به اون ظاهرتون با اون لپهای گلی قرمز نمیاد که سرزده به یک جمع دوستانه وارد بشید.دهه.

حکایت...

شیطانی به شیطان دیگر گفت:به آن مرد مقدس نگاه کن که در جاده راه می رود؛در این فکرم که به سراغش بروم و روحش را در اختیار بگیرم.رفیقش گفت:او به حرفت گوش نمی دهد.اما شیطان خود را به شکل یک فرشته در آورد و در برابر مرد ظاهر شد و به او گفت:من آمده ام به تو کمک کنم.مرد مقدس گفت:باید مرا با شخص دیگری اشتباه گرفته باشی زیرا من در زندگیم کاری نکرده ام که سزاوار توجه یک فرشته باشم و دوباره به راه خود ادامه داد بی آنکه هرگز بداندازچه چیزی گریخته است

                    
نشنو از نی ؛نی حصیری بینواست
                     بشنو از دل ؛دل حریم کبریا سـت
                     نی چو سوزد خاک و خاکستر شود
                     دل چو سوزد محرم دلبر شـود

وداع که بلد نبودم...

آدمها همه چیز را یاد میگیرند.من دیروز خداحافظی را یاد گرفتم .بدون هیچ توضیحی دیگر مسنجر و ایمیلی ندارم.و برای اینکه هیچ میل و هیچ کلمه  مهر امیزی مرا از کاری که میخواهم انجام دهم منصرف نکند از این لحظه ایمیلهای خودم را چک نمیکنم.از همه دوستانی که با ایمیل و یا پیغام در مسنجر محبت خود را نشان داده اند ممنونم.من که هیچ وقت ایمیل برای کسی نمی دادم و فکر می کردم وقت برای اینکار بسیار خواهم داشت.اما حالامیبینم که چه زود دیر شد.از همه دوستانی که در چت داشتم و دارم یا در مسنجر یا از طریق میل همینجا  خداحافظی میکنم.حالا من هستم و وبلاگم با هم تنها.راستی یادم رفت بگم که دروغه اگه بگم نظراتتون  برام فرقی نداره اما از اینکه به زحمت خودتونو وادار کنید کلمات محبت امیز بگید زیاد خوشحال نمیشم.با من باشیدو با وبلاگ خسته من.دوستتون دارم.

هر چند من ندیده ام این کور بی خیال
این گنگ شب که گیج و عبوس است
خود را به روشن سحر نزدیکتر کند
لیکن شنیده ام که شب تیره هر چه هست
آخر زتنگه های سحر گه گذر کند

       
   از همه دوستانی که در لیست مسنجرم هستند و دیگه نمیتونم باهاشون صحبت کنم معذرت میخوام.از اول تا آخر بدون استثنا.

دلم از غربت سنجاقک پر...

برای من نوشتی...برای تو نوشتم...

ورق می زنم.صفحه به صفحه.صف بلندی از نامها ؛نوشته ها و آدمهامرا با خود به جهانی دیگر می برند.جهان عشق؛احترام؛حسرت؛امید؛بریدن؛مهربانی؛تلاش؛آرزو؛
شکست؛جفا؛راستی؛خستگی؛دوستی؛واماندن؛سرگشتگی؛معرفت؛نفرت؛حرمان؛
سفر؛غربت؛ماندن؛رفاقت....و راز و نیاز و نجواها.
نمی دانم از کوتاهی عمر ماست یا ویژگی گذشته این است که در لحظه ها خلاصه شود یا من آنقدرغرقه شده ایم که یادمان رفت آینده کی آمد و گذشته کی شد؟؟گاهی چون یک رویا..گاهی چون یک کابوس.
طی این روزها در کنار محبتها و همراهیها؛گاهی دلمان شکسته است و بدجوری هم شکسته است.آنجا که از شور و شوق و عشقمان تعبیری دیگر شد و ما سکوت کردیم وبغض درگلویمان ماندودل شکستگی؛بغض و اشک هم حرمتی دارد.

۲۴ بهمن ماه سالگرد مرگ فروغ...

 


        پرنده مردنی است 

دلم  گرفته است

دلم گرفته است

به  ایوان   می روم  و انگشتانم  را

بر  پوست   کشیده ی  شب  می کشم

چراغ های  رابطه   تاریکند

چراغهای رابطه  تاریکند

کسی مرا   به  آفتاب

معرفی  نخواهد کرد

کسی  مرا   به  میهمانی  گنجشک ها  نخواهد برد

پرواز  را به خاطر  بسپار

پرنده مردنی ست


I am depressed, O so depressed. fingers
Over the taut skin of night.
The lamps that link are dark, O so d
I go to the porch and extend myark.
No one will introduce me to the sunlight
Or escort me
To the sparrows' gathering.
Commit flight to memory,
For the bird is mortal

Copyright © 2003-2004 AVAyeAZAD.com

در صورت استفاده از مطالب   آدرس سایت را  ذکر نمایید


 

گشته خزان نوبهار من...

دیشب آخرای شب بود.کیف انگلیسی داشت.من لم دادم جلوی تلویزیون و چشم دوختم به مستانه و ادیبان.وقتی ادیبان را به جرم ناکرده خریدند و نتونست حرفی بزنه.وقتی همه بهش گفتن تو عوض شدی و هیچکس نمیدونست چرا؟وقتی مستانه در زندان چشم دوخت به اون در آهنی پلید.وقتی هردو با هم در زندان روبرو شدند.وقتی مستانه را رها کردند جلوی رستوران.وقتی دستشو گذاشت روی شیشه و اشک ریخت و شکست و ریخت.وقتی من صدای اشکشو از پشت شیشه نشنیدم ولی حس کردم.و به یاد آوردم همه ادمهایی را که بی صدا شکستند و ما نشنیدیم.ادمهایی که مجبور به سکوت شدند و ما نفهمیدیم.

THATS YOUR PROBLEM...مشکل شماست؟


دخترک قد کشید.دبیرستان را تمام کرد.سال اول دانشگاه قبول شد.اما عاشق بود.عاشق هنر و نوشتن.در کنار دانشگاه رفت و در آزمون فیلمنامه نویسی وزارت ارشاد شرکت کرد و قبول شد (رتبه سوم )روز مصاحبه چند تا آقای محترم پشت یک میز نشسته بودند  .همین آقایون فیلمساز.چند تا سوال مسخره از دخترک پرسیدند.دوست داری به کدام کشور بری؟فرانسه آقا.ها ها ها.اینو آقایون گفتند.یکیشون که داشت با دقت یک سیبو پوست می گرفت نگاهی به رشته دانشگاهی دخترک کرد و اخماش رفت تو هم.گفت رشته... ؟؟دخترک گفت :بله.خندید نه مثل خانم سهرابی قشنگ و مهربون.مثل ادمی که عجله داره زودتر سیبشو بخوره.به دخترک گفت نه رشته ات با هنر و نوشتن جور نیست.دخترک باز جسور نگاه کرد و گفت:اون شغلمه ولی این عشقم.همه اون آقایون زشت خندیدند.وای خدا چقدر می خوردند!!!دختر باز گفت:مگه همه این اقایون وزرا...اصلا همین وزیر ارشاد خودمون رشته اش با هنر جوره؟؟همشون نگاهش کردند.انگار تازه دیدنش.دختر گفت:من به نوشتن علاقه دارم.و اونا گفتند:این مشکل شماست.و دیگر هیچکس مزاحم میوه خوردن اونا نبود.او را رد کردند.
(چرا اونا توی فیلماشون اینقدر قشنگ شعار میدادند؟؟؟)


======>...THATS YOUR PROBLEM...<======

     ====>مشکل شماست>====(یک)


دخترک کتابشو درست شب امتحان گم کرده بود.امتحان زبان انگلیسی شفاهی.فردا با غرور یک دانش آموز ممتاز رفت پیش دبیر زبان(خانم سهرابی)و توی چشمای معلمش نگاه کرد و از او خواست که امتحان او را در روز دیگری بگیرد.معلم لبخند زد و گفت:(THATS YOUR PROBLEM). دخترک مبهوت ماند.ولی حرفی نزد.اون روز مثل یک شکست خورده امتحان ندادو وقتی نمره عالی گرفت معلم مبهوت ماندو باز لبخند زد.یادش بخیر خانم سهرابی عزیز(NICE LADY)