آنچه گذشت...

چهارشنبه شب برای دیدن فیلم مصائب مسیح به سینما رفتیم.سانس ۱۰ شب .سینما فرهنگ.شرح ۱۲  ساعت آخر زندگی مسیح.
فیلم قشنگی بود؟؟
نمی دونم.نفهمیدم.
چرا؟براتون میگم.
هنوز اولای فیلم بود که خواهر زاده ام به دستم زد واز خواب بیدارم کرد.نگاهش  پر از  دلخوری بود.
شلاق ها بر پیکر مسیح.هیاهوی یهودیان: به صلیبش بکشید...
من همه اینهارا با چشمان نیم بسته خوابالودم می دیدم.
صلیب را بردوش مسیح گذاشتند و من هنوز خواب بودم.چه خواب شیرینی.مسیح شکنجه میشد و من انگار نه انگار.و یاس مهربون من هنوز دلخور بود. با هر صدای بلند کوبیده شدن میخ بر دستان مسیح من فقط میتونستم کمی چشمامو باز کنم و باز...
مسیح به صلیب کشیده شد.مریم اشک ریخت و من فقط خوابیدم.تاآخر فیلم.

نمیدونم چی بگم؟؟
وقتی از ساعت ۶ صبح بری بیرون تا خود غروب .
وقتی حتما باید بعد از ساعت کار بری کلاس کامپیوتر بری و زبان بخونی.
وقتی باید بری بالا.
وقتی از این بالا رفتن خسته باشی و ندونی چکار باید کرد.
وقتی میرسی خونه دیگه وقتی برای پرداختن به دلبستگیات نداری.
وقتی حتی وقت نمیکنی یک دل سیر با خانوادت باشی.
وقتی تفریح از تو زندگیت راحت گم میشه.
وقتی دلت برای حرف زدن با دوستات تنگ میشه.
وقتی دلت میخواد بری سفر و از اینهمه هیاهو برای هیچ دور بشی.
وقتی...
و اینجوری میشه که توی سینما خوابت میبره
اینجوری میشه که فیلم مورد علاقت روی میزت میمونه و نمیرسی ببینیش.
و اینجوری میشه که گیج میشی.

***
مدتی میشه که در ادارمون وقتی وبلاگمو باز میکنم این جمله را میبینم:
ُُthe websense categary   "sex"   is filtered
نمیدونم این جمله چه ارتباطی با وبلاگ من داره و چه ارتباطی با کل وبلاگای اسکای؟؟
همینقدر میدونم که من میتونم ساعتها تلفنی با هر کی میخوام   توی اداره پشت میزم لم بدم و حرف بزنم....
میتونم ساعتها با همکاران راجع به یک مسئله مسخره گپ بزنم..
میتونم برم خرید...
......اما...نمیدونم چی بگم جز اینکه عصرا وقتی میام خونه اینقدر خسته ام که وقت نمیکنم به وبلاگم برسم و نمیدونم چه کنم؟
دلم میخواد بنویسم اما بلاگ اسکای  بسته است البته از ساعت ۸ صبح تا ۷ غروب.

و این یک توضیحه که چرا نمینویسم.
من اصلا دلتنگ نیستم یا غمگین.بلکه خسته ام.و مثل اینکه باید وبلاگو تعطیل کنم.نه بخاطر قهر یا دل تنگی یا هر چیزی بلکه چون انرژی و وقت کم میارم.
اگر کسی راهی بنظرش میرسه خوشحال میشم  به من بگه.دوستای قشنگم من هنوزم شاد و استوارم و هنوزم می خندم.و هنوزم با شمام.اگر چه کمتر اما هستم  فکر میکنم هیچ چیز نمیتونه منو از همه ارزوهای قشنگ زندگیم دور کنه.هیچ وقت مثل حالا پرا نگیزه و فعال نبودم.اگر بگم همه کارایی را که همزمان دارم دنبال میکنم میدونم که باور نمیکنید.شاید یک روز ازشون گفتم.
اول میخواستم این حرفامو با عنوان مشکلاتم بگم اما این روزا اینقدر بزرگ شده ام که بدونم مسائل من اصلا مشکل نیست دربرابر رنج هایی که خیلیا تحمل میکنند.چقدر بچه بودم که فکر کردم اینا هم  مشکله.

دعوت به آشتی

***ضمنا همینجا از همه اونایی که به شکلی ناراحتشون کردم یا از من دلخورند به هر دلیلی معذرت میخوام و روی ماه همه را میبوسم.خودمم از هیچکس دلخور نیستم و همیشه برای کلمه ای با شما بودن  قلبم میزنه.
دلم میخواد هر کی از من دلخوره بیاد و بگه صریح و بدون ترس.میدونم که شاید بعضی از شما غرورتون اجازه نده یا کمروییتون.اما میبینید این خود منم که پیشقدمم  برای فشردن دست هر یک از شما که اونو رنجوندم یا بی احترامی کردم.

بازم میگم دوستتون دارم از صمیم قلب.

غربت سنجاقک...


این نوشته فقط آغاز اون چیزیه که میخوام بنویسم...


...در خونه مارو که باز کنی و چشماتو ببندی و مستقیم جلو بری و هیچ دری هم بسته نباشه یکراست میای توی اتاق من و اگه چشماتو باز نکنی و باز هم جلو بری محکم میخوری به پنجره کوچک روی دیوار روبرو که سمت چپش اولا میز تحریرم بودو حالا میز کامپیوترمو گذاشتم.این از دیوار روبرویی.سمت چپ اتاقم تخت سفیدمه و کنارش کمدی که توش همه چی هست از لباس تاکتاب و ورق و عطر و غیره(چقدر این کلمه غیره کار ادمو راحت میکنه...)اونور تختم یعنی بین پنجره و تخت درست در سه کنج اتاق یک قلک سفالی خاکی رنگ  هست که میتونم دستمو بندازم گردنش وباهاش عکس بگیرم از بس بزرگه.براش یک جفت چشم خوشگل سیاه هم کشیدم با زغال...که همیشه زل زده به من.بالای تختم یک حصیر ساده کرم رنگ از اینور تا اونور چسبوندم و روشو پر از عکس و یاداشت کردم با سنجاق.عکس مامان ناز و بابای مهربونم که وقتی نامزد بودند و به قول بابا عاشق...توی آتلیه سرشونو به هم تکیه دادن و عکس گرفتن.بابا کت و کراوات داره و مامان یک پیرهن سفید زیبا.
اینم عکس خواهر قشنگم در سالهای مختلف..کودکستان..دبیرستان...دانشگاه..در لباس عروسی ...و اینم دردانه اش که با چشمهای سبز نازنینش منو نگاه میکنه.
عکس داداش بزرگ مهربونم در غربت که نمیدونم چرا همش تو فکره و با چشمهای سیاه نگرانش مراقب منه.
و داداش بعدی..عزیز دردونه مامان در لباس دامادی و دستی بر شانه مادر...
و...آخرین عکس ته تغاری لوس خانه  باران در سن دوسالگی که با چشمهای پر اشک و موهای دم موشی منتظره تا عکاس عکسشو بگیره.
کنار دیوار سمت راست اتاق یک دراور و میز مثلا تحریرمو گذاشتم که همیشه پر از کاغذ و خودکارو کتاب و نوشتست و همه چیز اونقدر درهم برهمه که هیچ کس نمیتونه هیچ چیز از اونا بفهمه.نه که شلخته باشم نه...این بی نظمی را دوست دارم و نمی تونم دل بدم به میزی که تا دستمو دراز میکنم همونی که میخوام بیاد توی دستم...پیدا کردن اونی که میخوام توی اون شلوغی برام لذت خاصی داره و اینکه جز خودم کسی نمیتونه سر در بیاره  که چی به چیه لذت بخش تر.
از پنجره چشم انداز زیبایی از یک باغ هست پر از پرنده و بعد از اون پارک صدف و برج سفید دورتر و ساختمان هایی که هر روز قد میکشن .
کف اتاقم یک قالییچه سفید با گلهای آبی  افتاده که سلیقه مامانمه و من دوستش ندارم..اصلا چیزای گلدارو نمی پسندم..هر چه ساده تر زیباتر و دوست داشتنی تر.اگر چه گلهای قالیه معمولا پیدا نیست.چون اگه خونه باشم..یعنی تا میرسم خونه...اول کامپیوترو روشن میکنم و بعدش همه کتابا و ورقها و نوشته های روی میزمو میریزم روی زمین  و توشون می گردم و طرح رمانی که خبال دارم بنویسم پیدا می کنم و ورق و خودکارم که هست..بعد بالشمو میگذارم درست وسط همین کاغذاو دراز میکشم...و همیشه اول چشمم می افته به سقف و خندم میگیره..آخه پارسال عید خودم اتاقمو نقاشی کردم...اما نصف سقفو که رنگ زدم از شدت خستگی نتونستم تمومش کنم و سقف همون شکلی موند که موند.(نقاشی خیلی لذتبخشه اما امتحان نکنید چون حتما بعدش مریض میشید)
بعدش مامان میاد میگه اصلا توی این شلوغی میتونی کار بکنی؟؟همیشه همینو میگه..

.

...

سلام.
من آمدم.چقدر دیر.همه میخوان برن.چرا؟کتایون و پدرخوانده و بیدل و مهدی

عزیز.چرا؟من دلیلم موجه بود شما چرا؟کتایون من هنوزم میگم هیچکس حق نداره

بره و دوستاشو تنها بذاره.


از اینکه بیادم بودید ممنونم.منم دلم برای شما تنگ شده بود.منم دوستتون دارم.دلم

میخواست تک تک جواب همه دوستامو میدادم.جواب همه ایمیلای محبت امیزشونو.و

پیغامهای قشنگشونو.
یک نفر هم هست که به هیچ صورتی نمیتونم پاسخگوی

محبتهاش باشم.اونی که هر روز حالمو پرسید و با من حرف زد و تنهام نگذاشت و من

ناسپاس محبتهای خوبش بودم و مثل همیشه فکر کردم وقت هست برای تشکر و

مثل همیشه چه زود دیر شد.

بعضی از دوستان جوابشون در قسمت نظرات قبلی هست.

امروز میخوام شروع کنم اما نمیدونم از کجا؟میشه کمکم کنید؟؟