پایان...



 شبان درشبان بی خواب یا بدخواب نمی خوابم وخواب خواب میبینم...

      نه آنگاه که من نومید بودم کسی برچشمم اشکی ندید...

      نه حتی توکه روبرویم ایستاده بودی...

      این امتحانیست که بایدپس بدهم و نمی دانم چرا؟


       مثل زر که درکوره می برند...

       وخود میگوید که چه عیاری دارد...

برای رنجهای تو...


برای تو که از من خواستی بهترین باشم.من بر عهد خود هستم...اماتو...این نوشته ازآیدین عزیز است که نوشته هایش را از نقاشیهایش بیشتر دوست دارم.

روی میزم پراز عکس مرده هاست؛مرده هایی که زندگیشان را روی لبه این میز کار و زیر نور تند چراغ رومیزی ادامه می دهند.در سکوت محض...در تاریکی...و در درون ذهن من.

در گوشه راست میزم عکس مهدی کفایی از میان قاب پلاستیکی ساده ای تماشایم می کند؛بالبخندی تام و تمام و صورتی شاد و بی خیال و آدم نامعلومی آرنجش را به شانه اش تکیه داده است.این همه سرخوشی و اعتماد و استقرار؛حالا دیگر چه دور و غریب بنظر می آید.

مهدی کفایی را دوازده سال بود می شناختم.کارگردان وفیلمساز تلویزیون بود و پیش از این کارش در جوانی تن به هر شغلی داده بود.از هیچکس باکی نداشت.شیری بود.

سینما و فیلمسازی را دوست داشت.دانشکده هنر های دراماتیک را تمام کرده بود و ده سالی از من کوچکتر بود و ندانستم چطور شد که رفاقتمان اینطور سخت ریشه گرفت.رفاقت های اینطوری به تماشای حرکت شهابی می ماند در شبی تاریک و پرستاره؛یکمرتبه از جایی که انتظارش را ندار ی پیدا می شود و در جایی دور دست گم می شود.اما یاد درخشش آن لحظه تا آخر عمرآدم باقی می ماند.

عادت کرده بودم دائماببینمش.زنگ درمنزل را که میزد؛اندام تنومندش چارچوب در باز شده را پر می کرد.همیشه لبخندی شکسته گوشه لبش بودوکیف گنده ای روی کولش.
بیشتر دور خودش می چرخید یا این در وآن در میزد.بیحوصلگی یک پسربچه کوچک را داشت؛جوانیش داشت هدر می رفت و کاری هم از دست من بر نمی آمد.و اغلب راه حلهایم به صورت سخنرانی های پند آمیز پرطول و تفصیلی بود که در میانه اش می دیدم چطور توجه و حوصله از چشمانش می رودوخسته می شود و مطلب را درز می گرفتم.

اما وقتی به حرف می افتاد می درخشید.جوشش همه آرزوهای غریب و امیدهای واهی از دست رفته اش را سرریز می کرد.ازآدم هایی که دوست داشت و فیلم هایی که میخواست بسازد می گفت.رفیق باز بود و مهربان.ماجراجو بود وهمراه.بزرگواری بود که در دنیای کوچکی گیر کرده بود.وگریزراهی هم نداشت.نشانه نسل پریشان احوالی بود باآرزوهای دور و دراز مقدورات ناچیز.که خودش هم این را می دانست و تلخی این وقوف طعم ذهنش را برگرداند.

می دانست که فیلم ساختن آسان نیست امامی توانست بسازد.جاهایی که باید کمکش می کردند نکردند؛شاید هم درست نمی شناختندش.اینطور شد که درهم شکست.در این سالهای اخر بود که شروع کرد با خودش بدتاکردن و روزگا رهم بد تا کرد..بیکار شد و بی پول و-تنها که همیشه بود-وتنها تر- نمی دانست با خودش چه کند- باری بود مانده بر دوش خویش.
بیمار که شد تتمه طاقتش را از دست داد و لبخندش  مختصرتر و شکسته تر.پوزخندی شد کنار دهانش.دیسک کمر داشت که مدتی طولانی زمینگیرش کرد.می دید که سخت دلواپسم.دلداریم می داد وهیچ به روی خودش نمی آورد. کمی که بهتر شد باز رفت و آمدش را به منزل ما شروع کرد.زنگ در را که می زد دیگر چارچوب در را پر نمی کرد.اما همچنان کبف گنده اش روی شانه اش بود و لبخند کج و بی حوصله اش کنار لبش.

می گفتم:هنوز که کجی؟و اوهم به زور کمرش را صاف می کرد؛راست می ایستاد و می گفت:خیلی هم صافم.اما نشاط زورکی اش ناپایدار بود.به حرف که می افتاد کم کم نگرانیهایش را بروز می داد.از زمیینگیر شدن و تنهایی و بی پناه ماندن سخت واهمه داشت.مگر من نداشتم یا ندارم؟-اما چه تنگ حوصله و شکننده شده بود.چنان هیبتی به تلنگری بند بود-با هیچ شرارت و شوخی و دلقک بازی نمی توانستم بخندانمش.

این اواخر رفت و در بلندیهای درکه اتاق مختصر کرایه کرد و از تابستان گندیده شهر به کوهستان پاکیزه لطیف گریخت.رفقای همیشگی اش را دیگر کمتر می دید و به چند تایی آشنا و هم اتاق و قهوه چی همان حوالی دلخوش کرد.کارش را بعد از مدتها باچه شوقی شروع کرد و به چه سختی.اما بهر حال شروع کرد.همه چیز داشت درست پیش می رفت که یک مرتبه برید و حوصله اش سر رفت.دیسک کمروبی پولی و تنهایی هم علاوه شدند.دویست تایی قرص خواب را یکجا بلعید و یک شیشه سم نباتی را هم رویش سرکشید و رفت توی رختخوابش و به انتظارآن خواب طولانی تاریک و بی رویایی فرورفت که هیچ نیازی به پیشواز رفتنش نیست و دیر یا زود به تانی یا به تعجیل خود خواهد آمد و حضور قطعی اش را با گذاشتن دست تیره و سنگینش بر صورت ما اعلام خواهدکرد.

وقتی مهدی کفایی در تابستان ۱۳۶۵ مرد؛۳۸ سالش بود.

***در گوشه راست میزم عکس سیا و سفیدی است از اوگوست رنوار؛نقاش فرانسوی.از میان همه نقاشانی که دوست دارم تنها عکس اورا روی میزم گذاشته ام.او که همیشه ستایشگر سرخوشی و خوشدلی و زیبایی بود که همه عمرش را در ستایش لحظه های لطیف و شادمانه گذراند.لطف را با رنگهای درخشان روی بوم های سپیید دوباره سازی کرد.با شگفتی به گلها و میوه ها و آدمها خیره ماند و مشتاقانه مانند کودکی به صید پروانه ای؛بازی نور و سایه را روی پوست صورت دختر بچه ها دنبال کرد.هر اثرش تلالو صدف های هفت رنگ را یافت و چنان مالامال از شیرینی و حس شد که اثر هر ضربه قلمش بر بوم به نشست قطره های عسل بر سطح شیر درون فنجان صبحانه تبدیل شد.
هر بار تماشای عکسش برایم حادثه ای یگانه و شگفت است.این عکس را در سال ۱۹۱۴ گرفته اند؛۵ سال قبل از مرگش.در این عکس پیرمرد ۷۳ ساله با جبروت تمام روی صندلی چرخدارش نشسته  است.همسرش با احترام و افتخار پشت سرش ایستاده و به نرمی شانه او را لمس میکند.پیرمرد با دقت و وقار مرانگاه می کند.انگشتان دستانش مفلوج و کج و معوج در هم پیچیده اند و به پنجه های در هم تنیده پرنده ای مرده می مانند.
بیست سال آخر عمرش درد شدید آرتروز و روماتیسم را بر دستان و انگشتانش تحمل کرده است.بیماری لاعلاجش انگشتانش را چنان منقبض می کند و در هم می تاباند که می دهد قلم مو را با تسمه به دستش ببندندو غریب اینکه بسیاری از زیباترین و درخشانترین نقاشی هایش را در همین حال و روز تمام می کند.مثل نقاشی سیار جذاب و لطیف(دختر با ماندولین)که درست در سال مرگش ۱۹۱۹کشید.
او همه جانش را برای کارش گذاشت.می خواست جهان را به نقاشی هایش شبیه تر کند و نه برعکس.دوست داشت صورت پسر کوچکش ژان را که بعدها کارگردان بزرگی شد- شبیه دختر بچه ها بکشد و نمی گذاشت موی پسرک را کوتاه کنند.همه دنیا را برای نقاشی می خواست.
پیرمرد جوهر صلابت بود.بیهوده نیست که چنین چالشگر مرانگاه می کند و انگشتانش را که انگار از سوزش فرورفتن میخ صلیب درهم پیچیده اند-با غرور تمام- به چشمم می کشد؛می داند که دستانش چقدر شبیه به دستان از دردتیرکشیده و چنگال شده نقاشی (مسیح مصلوب)است.

دستهای رنوار که هر مفصل انگشتش به درشتی گردویی متورم شده است؛ستیگماتا...یا نشانه ایمان عظیم او به خلاقیت و پویایی است.ایمانی که تحمل هر رنج طاقت فرسایی را مقدر می کند؛که معنا و توجیه کننده حضورآدمی برروی زمین است ؛که لحظه های سخت را بر دیگران نرم و سهل میکند.
پیر اوگوست رنوار وقتی که مرد ۷۸ سالش بود.

***کسی که خودش را می کشد می خواهد زنده ها را تنبیه و تحقیر کندودلشان رابشکند.به این خاطر است هربار که عکس مهدی کفایی را میبینم دلم می شکند.می بینم که او خجول و مهربان دارد می خندد و دستانش را در جیب شلوارش فرو کرده است..می پرسم:نمی توانستی صبور تر باشی؟؟می توانستی!!

***پاسخ را خودم جستجو می کنم.اگر پیرمردی در حوالی ۸۰ سالگی بتواند رنجور و ناتوان قلم مو را به دستش ببندد و با چشمانی تار شده؛بی هیچ تلخی یا کینه ای پوست های شادوجوان را نقاشی کند و به ستایش جریان سیال و پایان ناپذیر زندگی بنشیند و تاوان رنج خود را از دیگران نطلبد و مردمانی را که انگشتان چالاک و کشیده دارند تحقیر و تنبیه نکند؛پس می شود کمی کج تر راه رفت و قدری درد کشید و چندی هم با فقر و قناعت و شکست زیست.

نباید کسی با مرگ عمدی خود دل دوستانش را بشکند و پهلویشان را خالی کند و از درون عکسش با تمسخر و سرزنش نگاهشان کند و برای ابد تنهایشان بگذارد.

**هرچه بیشتر عکس رنوار را تماشا می کنم آسوده تر می شوم؛رنج های ناچیز من(وتو)در پیش روی دستان و انگشتان او رنگ می بازند؛بی بها می شوند و معنایشان را از دست می دهند.می فهمم که پیروزی در ماندن است.

سوم خرداد...N بار


قصه ها راه گلویم را بسته اند و میدانم یک روز یکی از این قصه ها...

از اون خردادی که تو ساختی تا بحال n تا خرداد آمده و رفته...وهمه این n تاخرداد منو به یاد نگاه مرد بزرگی میندازه که سر بر خاکی غریب گذاشت و ندید که شهرش حتی پس از آزادی تنها و غریبه.
همه اینn تا خرداد منو به یاد ماه بانویی میندازه که سالهای غربت؛سختی؛ و تنهایی گرد پیری بر چهره اش نشاند اما لبخند را از صورت قشنگش و بخشندگی را از دستای عزیزش نتونست بگیره.
همه اینn تا خرداد منو به یاد دو خواهر نازنین میندازه که در یک روز بزرگ شدند ؛روزی که به شهری دور رانده شدند در حالی که حتی شناسنامه با خودشون نداشتند.ومحکم  روی پاهای خود ایستادند در برابر باد...نه باد نبود...در برابر طوفانهایی که هر روز و هر لحظه زندگی قشنگشونو تکون داد...بزرگ شدن اونا فقط یک روز طول کشید..یک روز در سال ۵۹.
***
رمانی که ازش براتون گفتم درباره قهرمانهای کشته شده نیست.در باره آدمایی که رفتند توی خیابونا و شعار دادند نیست...درباره خون نیست..درباره دکتر نشدن من نیست...درباره عاشق شدن تو نیست.درباره قهرمانی که رفت المپیک و مدال طلا گرفت و بعد هم پاداش و باز هم لبخند نزد نیست.داستانی که نوشتنش؛یعنی خوب نوشتنش یکی از آرزوهای زندگیمه درباره دو دختر عزیزیه که در سکوت وزنه های سنگین خستگی را به دوش کشیدند و هیچکس به آنها پاداش نداد.دوخواهری که با لبخند به همه چیز نگاه کردند زمانی که هزار سودا دلشونو چنگ میزد.درباره دو خواهری که رنج زندگی آنها را نشکست و دلیرانه و مردانه هنوز هم می جنگند.جنگی که هیچکس ندید...هیچکس از آن ننوشت و....
***
همیشه جنگی درکنار ما میگذرد بی انکه بدانیم؛جنگی که در آن خونی ریخته نمی شود؛جنگی که هیچ شهری ویران نمی شود.جنگی که ذهن من و تورا حتی لحظه ای درگیر نمیکند.جنگ روح های خسته با باد.جنگیدن آدم هایی که یاد گرفتند در برابر باد بایستند.
***
بهمن ماه  سال ۱۳۸۱ بود که با گروهی  به مناطق جنگی دعوت شدم برای دیدن...حس کردن....شلمچه..هویزه...طلاییه..میدان مین...سنگر...و خرمشهر....
خرمشهر شهرتنهاییی بود. قرار بود خانه آن دو خواهر را پیدا کنم و برایشان از خانه حرف بزنم...به خرمشهر رفتیم..مسجد جامع را دیدم..اما خانه آنها را پیدا نکردم...خانه ای نبود...گلهای کاغذی...
***
سوغات من از این سفر مشتی سنگ از کنار ساحل اروند رود بود با آن آب خروشان.و افسوس.
من نمیدانم چرا همه از بم گفتند؟؟بم برایم واقعه ای شگفت نبود .
ما شهری داریم که هر سال سوم خرداد به یادش می افتیم...n بار از آن میگوییم.اما هنوز ویران و خسته است.هنوز. خوشحالم که در یکی از آنn بار خرمشهر آزاد شد.

***این مطلبو در اولین دقایق سوم خرداد نوشتم چون سوم خرداد برام عزیزه.

***ضمنا این مطلب بخاطر مناسبتش حق مطلب قبلی رو نخوره اونم بخونیدش