بخش دیگر


نوشته زیر از کتاب بریدا نوشته پائولوکوئیلو است.این شروع ماجراست به طور خلاصه.اگر دوست داشتید بگید تا ادامشو بنویسم البته خلاصه.اگرم خیلی دوست داشتید برید بخونید کامل.اگرم دوست نداشتید نخونید.البته کتابی نبود که آدمو عاشق خودش کنه مثل ژان کریستف.اما یک رمز و راز مبهمی توش بود که جالب بود.

دختر گفت:می خواهم جادوگری بیاموزم.
مرد پرسید:چرا؟
ــ برای اینکه به برخی پرسشهای زندگیم پاسخ دهم.برای شناختن نیروهای نهان و شاید برای سفر به گذشته وآینده.

مرد گفت:ابتدا با صداقت تمام به من پاسخ بده. اگر روزی مرد زندگیت را بیابی آیا هرآنچه راکه تو تاآن هنگام فراگرفته ای؛تمامی امکانات؛تمامی رموزی را که دنیای جادوگری می تواند به تو عرضه کند به خاطر مردی که برای بقیه زندگیت برگزیده ای رها خواهی کرد؟؟

دختر گفت:میان جستجو و خوشبختی ام هیچ تضادی نمیبینم.

ــ به آنچه از تو میپرسم پاسخ بده؛آیا بخاطر آن شخص همه چیز را رها خواهی کرد؟؟

دختر به شدت مایل بود گریه کند.این فقط یک پرسش نبود.یک انتخاب بود.دشوارترین انتخابی که یک نفر می توانست در سراسر زندگیش انجام دهد.زمانی بود که در دنیا هیچکس به اندازه خودش برایش اهمیت نداشت.دوستان بسیاری داشت و همیشه گمان می کرد هریک ازآنها را دوست دارد وهمیشه می دیدآن عشق زمانی پایان می گیرد.

درمیان هرآن چه شناخته بود عشق دشوارترین آنها بود.
اما به دلیل نومیدی های مکرر دیگر از هیچ چیز مطمئن نبود.با این وجود عشق همچنان نذر بزرگ زندگیش بود.

سرانجام گفت:همه چیز را رها می کنم.

جادوگر گفت:تو حقیقت را گفتی؛پس به تو درس خواهم داد.
پیش از درس اول بدان هنگامی که کسی راه خود را انتخاب می کند نباید هراس داشته باشد.باید برای برداشتن گامهای غلط شهامت کافی داشته باشد.نا امیدیها؛شکست ها و دلسردیها ابزار هایی هستند که خداوند برای نشان دادن راه به کار می گیرد.

دختر گفت:ابزار های عجیبی هستند؛بیشتر باعث می شوند آدم از ادامه راه باز بماند.

جادوگر به دخترک تسلیم و مطمئن نگریست؛در اعماق قلبش آرزو داشت دخترک آنچه را که به او می آموخت بفهمد؛هرچه بود آن دختر بخش دیگر خودش بود؛حتی اکنون که هنوز این موضوع را نمی دانست و هنوز بسیار جوان بود و به مردم این دنیا تمایل داشت.
............
............
............
دختر در میان تاریکی توانست هیکل جادوگر را ببیند که به درون جنگل رفت و در میان درختان ناپدید شد.از تنها ماندن می ترسید و این نخستین درس او بود؛نمی توانست حالت عصبی از خود نشان بدهد.
ـــ او مرا به عنوان شاگرد پذیرفته است؛نمی توانم ناامیدش کنم.
زیرلب با خود تکرار می کرد:من زنی نیرو مند و مصمم هستم.
فکر کرد نباید اختیارم را از دست بدهم؛اما هراسان تر ازآن بود که بتواند خودش را مهار کند.

سرانجام فریاد زد:کجایی؟؟
هیچکس پاسخ نداد.
دیگر نمی خواست کسی را تحت تاثیرقرار بدهد.تنها چیزی که می خواست گریختن از آنجا بود.
فقط جنگل بود و صداهای غریبش.

آهسته شروع به زمزمه کرد:ایمان دارم...به خداوند؛به فرشته نگاهبانم...ایمان دارم که مرا تا اینجا آورد و همواره همراه من است.نمی دانم توجیه این ماجرا چیست؟؟اما می دانم که او کنارمن است که مبادا پای خود را به سنگ بزنم.

شب چیزی نبود جز بخشی از روز.همان گونه که در نور احساس حمایت شدگی می کرد می توانست در ظلمت نیز احساس حمایت شدگی کند.ظلمت سبب میشد که اوآن حضور پشتیبان را برانگیزد.
می بایست به آن حضور اعتماد می کرد و این اعتماد همان ایمان بود.ایمان دقیقا همانی بود که در این لحظه حس می کرد؛یک غرق شدگی وصف ناشدنی در شبی همچون امشب تاریک.

وجود داشت تنها به خاطرآنکه خود به آن اعتقاد داشت.
معجزه نیز هیچ توضیح و توجیهی ندارد؛اما برای آنانی که به آن اعتقاد داشته اند رخ می دهد.

او ایمان داشت و ایمان فرشته نگهبانش را بیدار نگه میداشت و او بی اراده به خواب رفت.

وقتی از خواب بیدار شد کمی سردش بود؛لباسش کثیف شده بود اما روحش احساس شادی می کرد.یک شب کامل گذرانده بود؛تنها در یک جنگل.
....
....
خطاب به جنگل که اکنون خاموش بود گفت:درباره شب تاریک آموختم؛آموختم که ایمان یک شب تاریک است.شگفت آور نیست هر روز انسان یک شب تاریک است.

هیچکس نمی داند دقیقه ای بعد چه رخ خواهد داد و با این وجود همگان رو به جلو می روند؛چون اعتماد می کنند؛چون ایمان دارند؛یا که میداند شاید چون رازی را که در ثانیه بعد نهفته است درک نمی کنند.
....
....
جادوگر همان گونه که به تنه یک درخت پیر تکیه داده بود دخترک را تماشا کرد که چگونه در جنگل ناپدید می شد.و سراسر شب به وحشت او گوش سپرده و فریاد هایش راشنیده بود.حتی یک لحظه به این فکر افتاده بود که نزدیک شود؛درآغوشش بگیرد؛از وحشت نجاتش بدهد و بگوید نیازی به این ماجراجویی ها ندارد.
اکنون خوشحال بود که چنین نکرده است و به خود می بالید که آن دختر با تمامی اضطراب های جوانیش بخش دیگر خودش است.
...
...
...
نظرات 9 + ارسال نظر
ندا شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 09:16 ب.ظ http://mordab.blogsky.com

سلام
خیلی جالب بود
ادامه بده

کمند شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 11:58 ب.ظ http://mahbanow.persianblog.com

سلام ۰۰ ببین این دختر خوبی که سرش تو کار خودش بود و اهسته میرفت تا گربه شاخش نزنه ۰۰داره کم کم جادوگر و ساحره میشه ۰۰ جن تو جلدش رفته ۰۰ برم براش دعا کنم واسفندی دود کنم ۰فوت کنم تا این جن ها بیان بیرون ۰۰

رضا یکشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 07:43 ق.ظ

سلام دوست من خیلی زیبا بود من این کتاب رو نخوندم
ولی خیلی خوشم امد خسته نباشی
ادامه بدید لطفا

بیدل بیریا یکشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 10:14 ق.ظ

وقتی نیستی دل من قد یه دریا میگیره - وقتی هستی ---- سلام بارونوو - از اینکه بازم برامون مینویسی ممنون - هر چند که بعضی متنات حقیقتا برای سواد ما بالاست ولی بازم قشنگن - همیشه تو فکرت هستم - بازم مرسی که برگشتی - خدا به همرات

شهروز یکشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 06:55 ب.ظ http://khak-arreh.persianblog.com

سلام...
جادو...بریدا...جادوگر...عشق...
این کتاب و ۵ باردقیق خوندم...وهر۵بارش هم حس کردم..یه چیز جدید..یه کتاب دیگه دارم میخونم....یا من زیادی خنگم..که بیشتراز۱بار خوندمش...یا این کتاب اونقدر عمیقه که هربارتشویقم کرده برای پیداکردن یه حس تازه..یه رازپنهان دوباره برم سراغش...ومطمئنم...این۵باربرای کشف همه ی ناگفته های این کتاب کافی نیست...
من هرچی گفتم..در مورد کتاب بود...از مرحله پرت شدم...
حتی یک لحظه به این فکر افتاده بود که نزدیک شود؛درآغوشش بگیرد؛از وحشت نجاتش بدهد و بگوید نیازی به این ماجراجویی ها ندارد.
اکنون خوشحال بود که چنین نکرده است و به خود می بالید که آن دختر با تمامی اضطراب های جوانیش بخش دیگر خودش است.
من عاشق این قسمتم....رسیدن به این اطمینان...که باتموم فاصله ها..تو میدونی که اون جزئی از وجودته...

سروش یکشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 09:24 ب.ظ http://sardar39.persianblog.com

سلام ؛ منکه به جر کتاب نوحه بوستان و گلستان کتاب دیگری نخوندم اینو هم پر مسلمه نخوندم دوست داری بقیه شو بنویس چون از خریدن کتاب بهتره .مفت باشه گلوله جفت جفت باشه ؛ استفاده می کنیم .

علی ـ ۱۳۸۲+۱ دوشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 05:47 ب.ظ

سلام باران جان - قبل از هرررررررچیزززززززززز خیلی خیلی خوشحالم از اینکه مجدد این سو روشنایی رو روشن کردی تا ما از تاریکی نجات پیدا کنیم ثانیا من مدیووووون داداش خودم شهروز جان هستم که ایشون منو مجدد به وبلاگت دعوت کرد و یادآور شد که شما بازم فعالیتت و شروع کردی خیلی خوشحالم از اینکه دوباره مطالبتو می خونم و استفاده می کنم فقط خواهشا مارو ناامید نکن و حالا که دست به قلم بردی تا آخرم باید ادامه بدی
من بیش ازاین وقتت و نمی گیرم و یادتم باشه که مطلبی رو نوشتی عالی بود ممنونتممممممممممم بای

چشم تو دل تو دوشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 10:45 ب.ظ http://cheshmetodeleto.persianblog.com

سلام.بیشتر مطالبت رو خوندم.خیلی خوشم اومد.این آخری هم که واقعآ آدم رو مشتاق می کنه ادامه اش رو بخونه .اگه همه می تونستن به خودشون انقدر قدرت بدن واسه رسیدن به اهدافشون همه خوشبخت می شدن.کاش منم یه استاد مثه جادوگر پیر داشتم.سری بزنی خوشحالم می کنی.پیروز باشی....و عاشق.

پارسا جون ! با تو حکایتی دگر چهارشنبه 1 مهر‌ماه سال 1383 ساعت 10:41 ب.ظ

از بین کسایی که عاشقشونی راننده اتو بوسه با حال تره. شهروز باز اومدی حرفای مفت زدی
بای

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد