حرفهای تمیز......حرفهای کثیف(پایان)



دستی را پس نزنید که چهره شما را می خراشد؛چرا که این دست راه را نیز به شما نشان خواهد داد.مطمئن باشید هر دقیقه زیباتر می شوید و هرچند اکنون درک نمی کنید؛دشواری ها و وسوسه ها ابزار های خدایند.

....
حرفهای تمیز...
نامه های عزیز...
گاهی بحث....دعوا...
چقدر قهر...چقدر زود آشتی...وای بازم قهر...
برو....برگرد.....بیا و باش.
من دارم جیگر میخورم با مگس.
خوشمزست؟
خنگ اومدم منت کشی.
........
من بچه نیستم.
بچه عزیزترین کلمه ایه که میتونم بهت بگم.
عزیزترین..چه کلمه قشنگی..قشنگتر از همه حرفای عاشقونه دنیا.
خنده..اشک...لبخند...غم..دلتنگی..بزرگ شدن..رشد...
۸ خرداد....تولد تو..مبارک
۸ خرداد....زلزله.....ترسیدی؟یادت نره با خودتون آب بردارین...

صدبار گفتم اگه برم دیگه برنمیگردما...و هر صد بارش برگشتم.
گفتی بر میگردی چون عاشقی....
عاشقم؟؟آره عاشقم.

عاشق چیزای کوچولوی زندگی

عاشق راه رفتن توی پیاده رو از محمودیه تا خود تجریش

عاشق دوستام که فکر میکنن من خیلی خوبم و خودم میدونم که نیستم

عاشق لیس زدن بستنی تو خیابون و نگاه خانمهای متشخص

عاشق دویدن تا اتوبوسی که هی میره و دور میشه.

عاشق نفس زدنهای تو اتوبوس و پرت شدن روی یک صندلی خالی و خندیدن به اینهمه خوشی

عاشق مادرم وقتی براش یک تیکه از کتابی که دوست دارم میخونم و اون فقط میگه:شام چی میخوری؟

عاشق پدرم وقتی قصه عشق خودش و مامانمو تعریف میکنه

عاشق یاسی خودم وقتی بهم میگه:وای تو خیلی خوشگلی و میدونم که نیستم.

عاشق خواهرم وقتی سرزنشم میکنه که چقدر بداخلاقی..چرا اینقدر داد میزنی؟

عاشق صدای برادرم وقتی بهم تلفن میکنه

عاشق جلسه های نقد داستان وقتی قصه های خانم...را نقد میکنم و حرص میخوره

عاشق مسئول جلسمون که بهم میگه تو دیر میای جلسه رو هم میریزی بهم؟

عاشق کاغذام و خودکارام که همش دورو برم ریخته

عاشق مادر بزرگم وقتی براش یک لباس تیره میخریم و میگه:این رنگش پیرزنیه

عاشق حماقتای خودم...بچگیام...بزرگیام...خنده هام..اشکام

عاشق هرچی که لحظه های زندگیمو میسازه

عاشق زمین خوردنام و بلند شدنام

عاشق لحظه های خوبی که داشتیم و دیگه نداریم

عاشق رفاقت تا تهش

عاشق سینما رفتن و خوابیدن تا ته فیلم

عاشق میدون انقلاب و اون آدمای عجیب غریبش

عاشق اصفهان و فولاد شهر....عاشق میدون امام و گشت زدن تو بازاراش و خریدن چیزای عجیب غریب

عاشق ساندویچ کالباس خوردن رو کاپوت ماشین

عاشق بساطای  یکی صد تومنی

عاشق دستفروشا وقتی داد میزنن

عاشق اون پیرمرد سفید پوش که ماسک سفید زده و هر روز سر میدون هفت تیر میرم رو ترازوش خودمو میکشم و میگم:وای... و اون میگه مال کیفته...کیفتو بده به من...

عاشق اون راننده اتوبوسه که قبل استگاه نگه نمیداره تا من پیاده بشم و مجبورم میکنه راهو پیاده برگردم

عاشق رییسم که همش عجله داره و منو میترسونه همیشه...

عاشق بروس لی که الان داره فیلمشو نشون میده

عاشق اون خرسی که خروپف میکنه...

بازم عاشق یاسی خودم که شب تولدش منو میره بیرون و هر چی دل میخواد میخره و کیفمو خالی میکنه وآخرش میگه:واقعا که خیلی خسیسی..

عاشق جنی تو فیلم لاو استوری وقتی میگه:عشق اونه که هرگز نگی متاسفم...

.......آره من خیلی عاشقم..خیلی.

این کردارهای عاشقانه کوچکی که هیچکس ندید..هیچکس نشناخت زندگی مرا توجیه کردند.

چرا که عشق می ماند.


ولش کن..چمیدونم چی شد که اومدی و اون حرفارو برام نوشتی و منو دیونه کردی.منم اومدم تهدیدت کردم و سرت داد زدم که اگه تمومش نکنی خودمومیکشم.همینجا اعتراف میکنم که تهدیدت کردم.اما فقط یک تهدید بود.چرا اینکارو بکنم درحالی که اینقدر عاشقم؟؟
...............................................................................................................
بنگرید!!!
هنگام سخن گفتن خشمگین شدم و حبابی از ناسازگاری برانگیختم و چیزی فاسد را در ژرفای دلم آشکار کردم.این آزمون بزرگی برای عشق است تا عشق بداند هرچند هم تلاش کرده ایم هرگز صفای لازم برای شکفتن عشق را نداشته ایم.
ببینیدآنگاه که سپر خود را پایین می آوریم چگونه نهان ترین بخش های روح آشکار می شوند.

...............................................................................................................

چه شهامتی؟چه شجاعتی؟شهامت تو کارای بزرگ نیست.در شاد بودن از لحظه های ناچیز زندگیه.اصلا بذار همه فکر کنن ترسوام.دیگه حوصله ندارم وقت خودم و دیگرانو بگیرم برای مسائل شخصی بین من و تو.. اگر با رفتار تمیز اذیتت کردم معذرت میخوام.



در این جهانم و لحظه اکنون را می زیم.اگر کار خوبی هست که می توانم بکنم یا شادی ای هست که می توانم به دیگران ببخشم به من بگویید.نگذاریدآن را به تاخیر بیندازم یا از یاد ببرم...چرا که هرگز این لحظه را دوباره نخواهم زیست.


                                                           
نظرات 8 + ارسال نظر
شهروز چهارشنبه 25 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 04:28 ب.ظ http://khak-arreh.persianblog.com

اولللللللل.........اره؟اول شدم؟

مهدی چهارشنبه 25 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 05:12 ب.ظ

خب...
این آخرین کامنته. تموم شد... . ساده ساده . به همون سادگی که میشه نوشت اون کار فقط یه تهدید بود ... فقط یه تهدید و نه بیشتر. تهدیدی که نزدیک بود به قیمت زندگی یک نفر تموم بشه. یه تهدید ساده و و محکم.تهدیدی که زندگی رو از کسی نگرفت ولی آبروی کسی رو برد. به همون سادگی که میشه گفت دوستت دارم ولی جواب شنید که : تو اونو می خوای. همون سادگی که باعث اعتراف چندین باره به دوستی میشه. به همون سادگی که حرفها وارونه میشه و آب هم از آب تکون نمی خوره ... بی هیچ شرمی.به همون سادگی که میشه از محبت تعبیر به دلسوزی کرد.به همون سادگی که یه نفر انگشت نما میشه. به سادگی راهنماییها. به سادگی توهینها و به سادگی رفتنها.
تمام.

شهروز چهارشنبه 25 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 07:06 ب.ظ http://khak-arreh.persianblog.com

خوبه....خیلی خوب..
منم موافقم...به همون سادگی که میشه نقش عشق رو بازی کرد به همون سادگی هم میشه نقش نفرت روبازی کرد..به همون سادگی که میشه یه نفرروخورد کرد به همون سادگی هم میشه کسی رو ازنوساخت...به همون سادگی که میشه برای دیدن اشک کسی تلاش کرد به همون سادگی هم میشه دنبال راهی گشت که صدای خنده هاشو بشنوی...به همین سادگی...به همین سادگی...میشه ازگناه خودت بگذری...بدون اینکه بفهمی..یه نفرین ابدی همیشه سایه به سایه با تو همراهه..
*******
*******
منم عاشق همه ی اینایی که گفتی هستم..اما بیشترازهمه عاشق اون خرسی هستم که خروپف میکنه...ههههههه
*******
*******
ای همه ارامشم ازتو...پریشانت نبینم..
ان شب خاکستری...سردرگریبانت نبینم....
ای تودرچشمان من یک پنجره لبخندوشادی..همچو ابرسوگوار...بیهوده گریانت نبینم...
ای پراز شوق رهایی..رفته تا اوج ستاره..درمیان کوچه ها..افتان وخیزانت نبینم...
ای برگ عاشق..کجاشد شوراواز قشنگت...؟!
تکیه کن بر شانه ام..ای شاخه ی نیلوفرینم...تاغم بی تکیه گاهی رازچشمانت نبینم..
قصه ی دلتنگی ات را..خوبه من...بگذاروبگذر...
گریه ی دریاچه ها را تا به چشمانت نبینم...
کاش که قسمت کنی تنهایی خودرا...با دل من..
تا که سیل اشک را این چین میهمانت نبینم...


کتایون چهارشنبه 25 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 07:11 ب.ظ

سلام ....هیچی مثل حرف زدن به رفع سو تفاهم کمک نمیکنه دوست عزیزم حتا اگه اولش تلخ و بی مفهوم و ابروریزی تلقی بشه ...برای زلالی باید ناخالصی ها شسته بشه و این اول راهه .... مهدی جان ..دوست خوبم .باور کن . ایمان داشته باش ... یادته از من گله داشتی که اعتماد چرا ندارم به کسی و گفتم چون نمیشناسم ....یادته تو همه صداقت رو میخواستی من از نوشته بفهمم .. حالا چطور شده که تو اعتمادتو از دست دادی ...چی شده که تو این زلالی رو نمیخوای ببینی ... تو وبلاگ جلوی دید دهها چشم جسارت و شهامت میخواد اعتراف کردن به عشق .......نمیدونم تو میتونی بشنوی ؟

سروش چهارشنبه 25 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 09:06 ب.ظ http://sardar39.persianblog.com

سلام؛

صبورا(سنجاب) چهارشنبه 25 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 11:01 ب.ظ http://saboorajanam.persianblog.com

سلام عزیز دلم...خوبی نازنینم...تو عاشقی ...من عاشقم...همه عاشقن...ولی توی پرانتز من عاشق این تبحرت تو نویسندگیم پرانتز بسته ...به قول بعضیا قلمتو عشقه..موووووچ

[ بدون نام ] شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 08:51 ق.ظ

خوش زی ...

موح شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 10:00 ق.ظ

سلام
رسم عاشق کشی وشیوه شهر آشوبی
جامه ای بود که برقامت اودوخته بود
آدمها همیشه خیلی چیزها رو اشتباه میگیرن ولی بعدا که برمیگردن وبه گذشته نگاه میکنن میبیینند چه قدررفتارها الکی بوده وچقدر میشده راحت تر وساده ترو با زیبایی به دنیا نگاه کرد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد