بخش دیگر(۲)


دخترک برای آموختن بیشتر زد زنی به نام ویکا رفت...
ویکا به دخترک نگریست؛او به راستی عطیه ای داشت.اما می خواست بداند این دختر چگونه این اندازه توجه جادوگر را جلب کرده است؟عطیه به تنهایی کافی نبود.
...
...
...دخترک پرسید:بخش دیگر چیست؟
این نخستین باری بود که آن زن را به مبارزه می طلبید.
ویکا لحظه ای خاموش ماند.سوءظنی از اعماق ذهنش گذشت..چرا جادوگر چیزی درباره بخش دیگر به دختر نیاموخته است؟؟
بریدا دوباره پرسید:بخش دیگر چیست؟؟
ویکا پاسخ داد:روح ما نیز درست مانند بلورها و ستاره ها؛درست مانند سلول ها و گیاهان تقسیم میشوند.روح ما به دوروح دیگر تقسیم می شود؛این دو روح تازه به دوروح دیگر تبدیل می شوند و بدین ترتیب در طول چند نسل بر بخش بزرگی از کره زمین پخش می شویم.

دختر پرسید:وتنها یکی از این بخشها از هویت خویش آگاه است؟؟
ویکا بی توجه گفت:در حقیقت اگر روح جهان تقسیم شود ؛هرچند گسترش می یابد اما ضعیف تر می شود.برای همین همان گونه که تقسیم می شویم؛دوباره نیز با یکدیگر ملاقات می کنیم و این ملاقات دوباره عشق نام دارد.

در هر زندگی مسئولیت اسرارآمیز دیدار دوباره دست کم یکی از این بخش های دیگر را بر عهده داریم.عشق اعظم که آن ها رااز هم جدا ساخته است با عشقی راضی میشود که این دونیمه را دوباره با هم یگانه میسازد.

ــ و من چگونه می توانم بدانم چه کسی بخش دیگر من است؟؟
این پرسش  رایکی از مهم ترین پرسش های سراسر زندگیش میدانست.
ویکا خندید. او نیز بارها با همین اضطرابی که این دختر جوان داشت همین سوال را از خود پرسیده بود.

ویکا پاسخ داد:شهامت خطر داشتن؛به خطر شکست تن دادن؛خطر ناامیدی و سرخوردگی را پذیرفتن..اما هرگز دست از جستجو به دنبال عشق نکشیدن.کسی که از این جستجو باز نایستد پیروز خواهد شد.

دختر سوال دیگری داشت:ممکن است در هر زندگی با بیشتر از یک بخش از وجودمان ملاقات کنیم؟

ویکا به تلخی اندیشید:((بله و هنگامی که چنین بشود قلب تکه تکه می شود و نتیجه آن درد و رنج خواهد بود.بله می توانیم با سه یا چهار بخش دیگر خود ملاقات کنیم چون بسیاریم.))

دخترک سوالهای خاص می پرسید و او می بایست از پاسخ دادن می گریخت.
بنابر این پاسخ داد:ما مسئول سراسر زمین هستیم.چرا که نمی دانیم بخش های دیگر ما که از آغاز زمان وجود مارا تشکیل میداده اند اینک کجا هستند..اگرآنها خوب باشند ما نیز خوشبخت خواهیم بود.اگر بد باشند؛هرچند ناهشیاراز بخشی از این درد؛رنج خواهیم برد.
اما فراتر از همه مسئولیم که در زندگی دست کم یکبار با بخش دیگر خود که در راه ما تجلی خواهد کرد یگانه شویم.حتی اگر فقط برای چند لحظه باشد..چون این لحظات عشقی چنان عظیم به همراه خواهد داشت که بقیه روزگار مارا توجیه می کند.

نیز می توانیم بگذاریم که بخش دیگر مابه راه خود ادامه دهد بی آنکه این حقیقت را بپذیرد یا حتی درکش کند.در این صورت برای ملاقات دوباره با او به یک تولد دیگر نیازمند خواهیم بود و به خاطر خودخواهیمان به بدترین عذاب محکوم خواهیم شد..عذابی که خود برای خود خلق کرده ایم:تنهایی.

بخش دیگر


نوشته زیر از کتاب بریدا نوشته پائولوکوئیلو است.این شروع ماجراست به طور خلاصه.اگر دوست داشتید بگید تا ادامشو بنویسم البته خلاصه.اگرم خیلی دوست داشتید برید بخونید کامل.اگرم دوست نداشتید نخونید.البته کتابی نبود که آدمو عاشق خودش کنه مثل ژان کریستف.اما یک رمز و راز مبهمی توش بود که جالب بود.

دختر گفت:می خواهم جادوگری بیاموزم.
مرد پرسید:چرا؟
ــ برای اینکه به برخی پرسشهای زندگیم پاسخ دهم.برای شناختن نیروهای نهان و شاید برای سفر به گذشته وآینده.

مرد گفت:ابتدا با صداقت تمام به من پاسخ بده. اگر روزی مرد زندگیت را بیابی آیا هرآنچه راکه تو تاآن هنگام فراگرفته ای؛تمامی امکانات؛تمامی رموزی را که دنیای جادوگری می تواند به تو عرضه کند به خاطر مردی که برای بقیه زندگیت برگزیده ای رها خواهی کرد؟؟

دختر گفت:میان جستجو و خوشبختی ام هیچ تضادی نمیبینم.

ــ به آنچه از تو میپرسم پاسخ بده؛آیا بخاطر آن شخص همه چیز را رها خواهی کرد؟؟

دختر به شدت مایل بود گریه کند.این فقط یک پرسش نبود.یک انتخاب بود.دشوارترین انتخابی که یک نفر می توانست در سراسر زندگیش انجام دهد.زمانی بود که در دنیا هیچکس به اندازه خودش برایش اهمیت نداشت.دوستان بسیاری داشت و همیشه گمان می کرد هریک ازآنها را دوست دارد وهمیشه می دیدآن عشق زمانی پایان می گیرد.

درمیان هرآن چه شناخته بود عشق دشوارترین آنها بود.
اما به دلیل نومیدی های مکرر دیگر از هیچ چیز مطمئن نبود.با این وجود عشق همچنان نذر بزرگ زندگیش بود.

سرانجام گفت:همه چیز را رها می کنم.

جادوگر گفت:تو حقیقت را گفتی؛پس به تو درس خواهم داد.
پیش از درس اول بدان هنگامی که کسی راه خود را انتخاب می کند نباید هراس داشته باشد.باید برای برداشتن گامهای غلط شهامت کافی داشته باشد.نا امیدیها؛شکست ها و دلسردیها ابزار هایی هستند که خداوند برای نشان دادن راه به کار می گیرد.

دختر گفت:ابزار های عجیبی هستند؛بیشتر باعث می شوند آدم از ادامه راه باز بماند.

جادوگر به دخترک تسلیم و مطمئن نگریست؛در اعماق قلبش آرزو داشت دخترک آنچه را که به او می آموخت بفهمد؛هرچه بود آن دختر بخش دیگر خودش بود؛حتی اکنون که هنوز این موضوع را نمی دانست و هنوز بسیار جوان بود و به مردم این دنیا تمایل داشت.
............
............
............
دختر در میان تاریکی توانست هیکل جادوگر را ببیند که به درون جنگل رفت و در میان درختان ناپدید شد.از تنها ماندن می ترسید و این نخستین درس او بود؛نمی توانست حالت عصبی از خود نشان بدهد.
ـــ او مرا به عنوان شاگرد پذیرفته است؛نمی توانم ناامیدش کنم.
زیرلب با خود تکرار می کرد:من زنی نیرو مند و مصمم هستم.
فکر کرد نباید اختیارم را از دست بدهم؛اما هراسان تر ازآن بود که بتواند خودش را مهار کند.

سرانجام فریاد زد:کجایی؟؟
هیچکس پاسخ نداد.
دیگر نمی خواست کسی را تحت تاثیرقرار بدهد.تنها چیزی که می خواست گریختن از آنجا بود.
فقط جنگل بود و صداهای غریبش.

آهسته شروع به زمزمه کرد:ایمان دارم...به خداوند؛به فرشته نگاهبانم...ایمان دارم که مرا تا اینجا آورد و همواره همراه من است.نمی دانم توجیه این ماجرا چیست؟؟اما می دانم که او کنارمن است که مبادا پای خود را به سنگ بزنم.

شب چیزی نبود جز بخشی از روز.همان گونه که در نور احساس حمایت شدگی می کرد می توانست در ظلمت نیز احساس حمایت شدگی کند.ظلمت سبب میشد که اوآن حضور پشتیبان را برانگیزد.
می بایست به آن حضور اعتماد می کرد و این اعتماد همان ایمان بود.ایمان دقیقا همانی بود که در این لحظه حس می کرد؛یک غرق شدگی وصف ناشدنی در شبی همچون امشب تاریک.

وجود داشت تنها به خاطرآنکه خود به آن اعتقاد داشت.
معجزه نیز هیچ توضیح و توجیهی ندارد؛اما برای آنانی که به آن اعتقاد داشته اند رخ می دهد.

او ایمان داشت و ایمان فرشته نگهبانش را بیدار نگه میداشت و او بی اراده به خواب رفت.

وقتی از خواب بیدار شد کمی سردش بود؛لباسش کثیف شده بود اما روحش احساس شادی می کرد.یک شب کامل گذرانده بود؛تنها در یک جنگل.
....
....
خطاب به جنگل که اکنون خاموش بود گفت:درباره شب تاریک آموختم؛آموختم که ایمان یک شب تاریک است.شگفت آور نیست هر روز انسان یک شب تاریک است.

هیچکس نمی داند دقیقه ای بعد چه رخ خواهد داد و با این وجود همگان رو به جلو می روند؛چون اعتماد می کنند؛چون ایمان دارند؛یا که میداند شاید چون رازی را که در ثانیه بعد نهفته است درک نمی کنند.
....
....
جادوگر همان گونه که به تنه یک درخت پیر تکیه داده بود دخترک را تماشا کرد که چگونه در جنگل ناپدید می شد.و سراسر شب به وحشت او گوش سپرده و فریاد هایش راشنیده بود.حتی یک لحظه به این فکر افتاده بود که نزدیک شود؛درآغوشش بگیرد؛از وحشت نجاتش بدهد و بگوید نیازی به این ماجراجویی ها ندارد.
اکنون خوشحال بود که چنین نکرده است و به خود می بالید که آن دختر با تمامی اضطراب های جوانیش بخش دیگر خودش است.
...
...
...

حرفهای تمیز......حرفهای کثیف(پایان)



دستی را پس نزنید که چهره شما را می خراشد؛چرا که این دست راه را نیز به شما نشان خواهد داد.مطمئن باشید هر دقیقه زیباتر می شوید و هرچند اکنون درک نمی کنید؛دشواری ها و وسوسه ها ابزار های خدایند.

....
حرفهای تمیز...
نامه های عزیز...
گاهی بحث....دعوا...
چقدر قهر...چقدر زود آشتی...وای بازم قهر...
برو....برگرد.....بیا و باش.
من دارم جیگر میخورم با مگس.
خوشمزست؟
خنگ اومدم منت کشی.
........
من بچه نیستم.
بچه عزیزترین کلمه ایه که میتونم بهت بگم.
عزیزترین..چه کلمه قشنگی..قشنگتر از همه حرفای عاشقونه دنیا.
خنده..اشک...لبخند...غم..دلتنگی..بزرگ شدن..رشد...
۸ خرداد....تولد تو..مبارک
۸ خرداد....زلزله.....ترسیدی؟یادت نره با خودتون آب بردارین...

صدبار گفتم اگه برم دیگه برنمیگردما...و هر صد بارش برگشتم.
گفتی بر میگردی چون عاشقی....
عاشقم؟؟آره عاشقم.

عاشق چیزای کوچولوی زندگی

عاشق راه رفتن توی پیاده رو از محمودیه تا خود تجریش

عاشق دوستام که فکر میکنن من خیلی خوبم و خودم میدونم که نیستم

عاشق لیس زدن بستنی تو خیابون و نگاه خانمهای متشخص

عاشق دویدن تا اتوبوسی که هی میره و دور میشه.

عاشق نفس زدنهای تو اتوبوس و پرت شدن روی یک صندلی خالی و خندیدن به اینهمه خوشی

عاشق مادرم وقتی براش یک تیکه از کتابی که دوست دارم میخونم و اون فقط میگه:شام چی میخوری؟

عاشق پدرم وقتی قصه عشق خودش و مامانمو تعریف میکنه

عاشق یاسی خودم وقتی بهم میگه:وای تو خیلی خوشگلی و میدونم که نیستم.

عاشق خواهرم وقتی سرزنشم میکنه که چقدر بداخلاقی..چرا اینقدر داد میزنی؟

عاشق صدای برادرم وقتی بهم تلفن میکنه

عاشق جلسه های نقد داستان وقتی قصه های خانم...را نقد میکنم و حرص میخوره

عاشق مسئول جلسمون که بهم میگه تو دیر میای جلسه رو هم میریزی بهم؟

عاشق کاغذام و خودکارام که همش دورو برم ریخته

عاشق مادر بزرگم وقتی براش یک لباس تیره میخریم و میگه:این رنگش پیرزنیه

عاشق حماقتای خودم...بچگیام...بزرگیام...خنده هام..اشکام

عاشق هرچی که لحظه های زندگیمو میسازه

عاشق زمین خوردنام و بلند شدنام

عاشق لحظه های خوبی که داشتیم و دیگه نداریم

عاشق رفاقت تا تهش

عاشق سینما رفتن و خوابیدن تا ته فیلم

عاشق میدون انقلاب و اون آدمای عجیب غریبش

عاشق اصفهان و فولاد شهر....عاشق میدون امام و گشت زدن تو بازاراش و خریدن چیزای عجیب غریب

عاشق ساندویچ کالباس خوردن رو کاپوت ماشین

عاشق بساطای  یکی صد تومنی

عاشق دستفروشا وقتی داد میزنن

عاشق اون پیرمرد سفید پوش که ماسک سفید زده و هر روز سر میدون هفت تیر میرم رو ترازوش خودمو میکشم و میگم:وای... و اون میگه مال کیفته...کیفتو بده به من...

عاشق اون راننده اتوبوسه که قبل استگاه نگه نمیداره تا من پیاده بشم و مجبورم میکنه راهو پیاده برگردم

عاشق رییسم که همش عجله داره و منو میترسونه همیشه...

عاشق بروس لی که الان داره فیلمشو نشون میده

عاشق اون خرسی که خروپف میکنه...

بازم عاشق یاسی خودم که شب تولدش منو میره بیرون و هر چی دل میخواد میخره و کیفمو خالی میکنه وآخرش میگه:واقعا که خیلی خسیسی..

عاشق جنی تو فیلم لاو استوری وقتی میگه:عشق اونه که هرگز نگی متاسفم...

.......آره من خیلی عاشقم..خیلی.

این کردارهای عاشقانه کوچکی که هیچکس ندید..هیچکس نشناخت زندگی مرا توجیه کردند.

چرا که عشق می ماند.


ولش کن..چمیدونم چی شد که اومدی و اون حرفارو برام نوشتی و منو دیونه کردی.منم اومدم تهدیدت کردم و سرت داد زدم که اگه تمومش نکنی خودمومیکشم.همینجا اعتراف میکنم که تهدیدت کردم.اما فقط یک تهدید بود.چرا اینکارو بکنم درحالی که اینقدر عاشقم؟؟
...............................................................................................................
بنگرید!!!
هنگام سخن گفتن خشمگین شدم و حبابی از ناسازگاری برانگیختم و چیزی فاسد را در ژرفای دلم آشکار کردم.این آزمون بزرگی برای عشق است تا عشق بداند هرچند هم تلاش کرده ایم هرگز صفای لازم برای شکفتن عشق را نداشته ایم.
ببینیدآنگاه که سپر خود را پایین می آوریم چگونه نهان ترین بخش های روح آشکار می شوند.

...............................................................................................................

چه شهامتی؟چه شجاعتی؟شهامت تو کارای بزرگ نیست.در شاد بودن از لحظه های ناچیز زندگیه.اصلا بذار همه فکر کنن ترسوام.دیگه حوصله ندارم وقت خودم و دیگرانو بگیرم برای مسائل شخصی بین من و تو.. اگر با رفتار تمیز اذیتت کردم معذرت میخوام.



در این جهانم و لحظه اکنون را می زیم.اگر کار خوبی هست که می توانم بکنم یا شادی ای هست که می توانم به دیگران ببخشم به من بگویید.نگذاریدآن را به تاخیر بیندازم یا از یاد ببرم...چرا که هرگز این لحظه را دوباره نخواهم زیست.


                                                           

حرفهای تمیز......حرفهای کثیف(۱)


این زن را می بینی؟
به سرایت در آمدم...
برای پاهایم آب نیاوردی!!!
اما این زن پاهایم را به اشک شست و به موهای خویش خشک کرد...

مرا نبوسیدی!!!
لیکن این زن از بدو ورود باز نماند از بوسیدن پاهایم.
سرم را به روغن مسح نکردی!!!
لیکن او به عطر تدهین کرد پاهای مرا.

از این رو به تو می گویم:گناهان او که بسیار است آمرزیده شدچرا که بسیار عشق ورزیده...
اما او که آمرزش کمتری یافت کمتر عشق ورزید
.

                        (انجیل لوقا-باب ۷-آیه های ۴۴-۴۷)


از امروز می خوام از حرفهای تمیزی حرف بزنم که رسید به حرفهای کثیف.

گفتی که با حرف های تمیز دل می سوزونم.
حرفهای تمیز.
گفتی :می ترسی تنها بشی و همه این دوستات تنهات بذارن.
گفتی ۳۰+۳۰+۳۰=۹۰
گفتی من از یک آدم ساده کسی را ساختم که دیگه به هیچکس اعتماد نکنه.
.....
.....
.....
اینها مثل یک قصه است و قصه چیزی مثل زندگی...بعضی وقتا زندگیت میشه یک قصه که دلت میخواد هی بخونیش و لحظه های قشنگشو باز نگاه کنی.
گاهی هم میشه یک قصه که یک جایی قایمش می کنی که نه خودت و نه هیچکس دیگه نفهمه بر تو چه گذشت....
...............................................................
هرکس سکوت میکنه نشان نافهمیش نیست.
هرکس که ادعای هوش و فهم زیاد داره هم نشان داناییش نیست.
................................................................
همیشه از اینکه بخوام خودمو ثابت کنم بدم می آمده.
دوستانی که تو نامشون رو بردی این قصه را میدونند.همشون میدونن که اینقدر برام عزیز..نزدیک و گرامی بودی ...
و شما دوستای من اگر براتون از این دوست یگانه ام و ارزشی که برام داشت  نگفتم ؛اگر تمام این مطالبی را که میخوام بگم براتون نگفتم...اگر به هر کدومتون وعده های  عاشقانه دادم.اگر به هرکدومتون گفتم با من بمونید من عاشقتم.اگر برای هرکدومتون  نقش یک عاشق رو بازی کردم ..اگر حتی یک نفر..حتی یک نفر هست که من در اغاز و طول هر اشنایی بهش نگفتم لطفا عشق نه.حتما..حتما بیاد و بگه که دارم دروغ میگم.هیچ کدومتونو نمیبخشم اگر نیاید و حرفتونو نزنید.
.............................................................................................

!!!!این مطلب تا فردا میمونه و فردا وبلاگ اپدیت میشه !!!!