دل چو سوزد...


برای دوستانم...

طناب مهر چنان پاره کن که گر روزی....شوی زکرده پشیمان بهم توانی بست

نمیدونم چی بگم.این آخرین باریه که شمارو دارم میبینم.نخواستم بی حرف برم چون هم دوستتون دارم هم نمی خوام ادای آدمای مظلوم یا قهرمان رو در بیارم.

خیلی حرفا داشتم باهاتون بزنم که نمیدونم چی شد که نشد.
تازه میخواستم از خونه جدید براتون بگم و سیمین دانشور که همسایمونه و هرروز  برای خرید خودش میره بیرون و خونش یک در سبز چوبی خاک گرفته داره..
می خواستم از نیما یوشیج بگم که خونه قشنگش یک کوچه اونورتر ماست توی یک کوچه باریک...

همش منتظر یک سکون و آرامشی بودم در این وبلاگ تا از قصه هام براتو ن بگم...
از یک عالمه طرحای نیمه کارم...
قرار نبود بیام و بگم خداحافظ.
همیشه از خداحافظی و تسلیت بدم میامده...
اما خب اینجوریه دیگه یکروز میای یکروزم میری.

یک روز فکر میکنی میتونی با دوستات درددل کنی..خب یک روزم میبینی اشتباه کردی.من که تو زندگی این همه اشتباه دارم اینم روش.(شماها نمیدونید چه چیزاییو از دست دادم این وبلاگ که دیگه...)

کسی چه میدونه شاید یک روزی همدیگرو دیدیم روی همین کره خاکی و حسرت خوردیم برای همه لحظه هایی که به ستیزه و بدگمانی و دل شکنی گذراندیم..خودمو میگم که همه این کارارو حتما کردم.هیچکس به خودش نگیره.
خیلی وقتا خیلی چیزارو و خیلی سختیارو تحمل میکنی به امید اون روزی که میاد حتما بهتر و شادتر.
خیلی وقتا خیلی از کارای دوستاتوتحمل میکنی و میخندی و منتظر میشی تا اون روی مهربونش دوباره برات بخنده...

شما هم دوستای خوب من بودید و برای همه رفاقتاتون از همتون ممنونم.

از این لحظه هیچ مسنجری ندارم.
هیچ ایمیلی رو نمیخونم و بنابر این جواب هم نمیدم.
لطفا از من نرنجید.توی این کار یک باید هست.
دلم برای همتون تنگ میشه.
دوستتون دارم.

باران/


برای دلم...

نشنو از نی ؛نی حصیری بی نواست.....بشنو از دل  دل حریم کبریاست

نی چو سوزد خاک و خاکستر  شود......دل چو سوزد محرم دلبر شود...
.............................................................................................
.............................................................................................
.............................................................................................

همینجوری...

فرق من با کور چیست که در جهانی اینهمه تاریک می روم؟
باد غریب کش که مرا می رانی ــبرانم به سوی دری که بگشایی.مرا به خانه ای بینداز که مهربانی را از آن باد نبرده باشد....
...............................................................................................................
شما که آن را به گوش دل شنیدید
راههای ناشناس را با این سرود پرکنید
از زندگانیی بگویید که به کابوس میماند
و کابوسی که زندگانی شد...
                      
                            پرده نئی...بهرام بیضایی


کجا رفتم..چی شنیدم ..چی گفتم...

یادم نیست کجا رفتم و چی شنیدم و چی گفتم...


قصه های من...
مدتها بود میخواستم قصه هامو براتون بزنم و شما نظر بدید که وقت نشد.همش داستانای کوتاه بود که بعضیاشم چاپ شده.
اما اونایی که دوستشون دارم طرحای رمانه.

توی داستان و رمان و فیلم یک تمهایی هست که دوستش دارم.

*تسلیم شرایط بودن هنگامی که اون شرایطو نمیخوایم.

*ناممکن ها
*نیاز قطعی به دوست داشتن
*احساسات تحت تاثیر نظام روابط اجتماعی است

*روابط به جای احساسات تحت تاثیر نیاز..نظام روابط و تکرار هستند

و اما آدمهای قصه من:

*آدمهایی که با عشق؛مسئو.لیت های اجتماعی؛و بحران ایمان کشاکش دارند در حالی که سایه تقدیر بالای سرشان است.

*شخصیت هایی که تنها نمی مانند و همیشه زیر نگاهند.

*شخصیت هایی که مایوسانه می کوشند درکنار هم باشند و موفق نمی شوند و همیشه فرد مزاحم سومی هست؛رقیب های عشقی بالقوه؛شخصیت های صاحب اختیار مثل خانواده؛دوست؛سایه همیشگی مرده ها و قانون....

*در داستان من همیشه پیش از اینکه قصه شروع شود خیلی دیر شده..خیلی دیر.

دوتا از طرحام هست که خیلی دوستشون دارم.شاید در نظر خیلی عادی و تکراری بنظر بیان اما ذاتا عمیقند.

*سه دوست صمیمی که با تلاش بسیار در کنکور قبول می شوند.
یکی از آنها در سال اول دانشگاه به جرمی کوچک به ۵ سال زندان محکوم میشود.دومی که برخلاف میل خود رشته پزشکی میخواند از رشته خود بیزار است.و سومی که از همه چیز راضیست به دلیل بیکاری محکوم به مرگ است.
اولی پس از آزادی از زندان از دانشگاه  وجامعه هم اخراج شده است و با وجود تمایل شدیدش به زندگی در ایران به خاطر علاقه به تحصیل تصمیم میگیرد به خارج برود تا درس بخواند(وجود نداشتن راه بازگشت در جامعه)
دومی که از شغل پزشکی بیزار است عاشق دخترکی لال میشود ولی از عشق خود چشم می پوشد و به زندگی روزمره ادامه می دهد.(سایه اجبار)
سومی که میفهمد زمان درازی زنده نیست تصمیم میگیردحتما قبل از مرگ عشق را تجربه کند.(نیاز به دوست داشتن)

**داستان دوم من قصه زندگی دختریست درسخوان و عاشق  دانشگاه که در ۱۸ سالگی به دلیل مرگ پدر و مادرش از دانشگاه چشم می پوشد و برای گذران زندگی خواهر کوچکش به کار می پردازد و خواهرش  را در ۱۸ سالگی به دانشگاه می فرستد.او درهمه این سالها از عشق و ازدواج به خاطر خواهرش گذشته است اما اکنون احساس رضایت نمیکند و از فداکاری خود شاد نیست و احساس پشیمانی او را میشکند...
راستی چرا همیشه از فداکاری با شادی یاد میشه درحالی که شاید یک فداکاری همه عمر کسی را تباه کرده باشه؟؟من خیلی دلم میخواد اینوبنویسم.

.کسی چه میدونه شاید یک روز باز هم دراین وبلاگ توسط کسی گشوده شد.
...
...

اعترافات...

وقتی  دلتنگی نمیخوای  دلتنگیاتو  بریزی تو دل دوستات ولی بازمیاین و میگین چرا نمی نویسی؟اینم نوشتن...
ساعت ۱۲ شبه..جمعه...توی خونه همه خوابن..همه یعنی دونفر...تلویزیون روشنه..فیلم داره...نمی دونم چه فیلمی..حوصله هم ندارم بدونم.

چه دل نازک شدم...چه زود رنج ــ
من که اینجوری نبودم...چمه آخه؟
وسطای اون هفته بود که وقتی تاکسی رسید به پارک وی پیاده شدم...بازم راه رفتن توی اون پیادروی همراه...

می رم و میرم و هر چی بیشتر میرم کمتر میرسم.
این روزا همش توی لابیرنت پیچ در پیچ روح خودم تنهایی می چرخم و از کشف پتانسیل های جدیدش وحشت میکنم..دل تنگ میشم...
راه میرم و راه میرم و باز فکر میکنم چرا اینقدر زودرنج؟؟
آخراین راه کو پس؟؟چقدر راهه؟؟توی این راه خیلیا میان و میرن..شاید چند کلمه باهات حرف بزنن اما حتما میرن.
هیچکس تا آخر راه نیست هیچکس.آخه هیچکس مثل تو دیونه نیست که اینهمه راهو پیاده بره.
خیلی دلت میخواد یکی مثل تو دیونه باشه..اما نیست.
نمی دونی کی میرسی؟میدونی ممکنه شب بشه..اما بازم میری..یه هیچی فکر نمیکنی..
الکی میری...همونطوری که الکی اومدی..همه چی الکیه..هیچی الکی نیس..همه چی الکیه...هیچی الکی نیست..هی اینو تکرار میکنی و میخوای بدونی آخرش همه چی الکیه یا هیچی الکی نیست؟؟
از خودت میپرسی آخه تو چته؟؟خودتم نمیدونی...گیجی؟..گنگی.؟.خسته ای ؟عاشقی؟تنهایی؟؟آره خودشه تنهایی.خیلی تنها...

از دوستات دلخوری؟؟آخ یادت نره حضورتو اعلام کنی..لحظه به لحظه...قدر نشناسم؟؟آره هستم.شاید باشم.شایدم نباشم.
مگه حضورمو نمیخواید؟؟اینم حضور...ببین..من زنده ام نفس میکشم..ببین دارم می نویسم...
صبح میرم عصر میام..کلاسامو میرم.آدم خوبیم دیگه.بحث نمیکنم.دیگه از هیچی تعجب نمیکنم.دیگه به هیچی نمی خندم.با کسی کل کل نمیکنم.همونی که تو گفتی شدم.ببین اینم حضور.اینم نفس.
گفتی خوب بودن هزینه داره..سختی داره.اینم سختی.دیگه بچه نمیشم ادا در نمیارم.از روی خط عابر رد میشم میدونی که من همیشه پیاده ام همیشه تا آخر عمرم.
به آدما لبخند میزنم.به به خوبید شما؟چه لبخند قشنگی.چقدر همه مهربونن.همه چی قشنگه جز من که هیچیو نمی فهمم.جز من که باید از همه جلو بزنم.ببین سرعتم چطوره؟؟
از همتون دلخورم.همتون؟؟؟؟؟نمیدونم حتی حوصله فکرشم ندارم.
اینم تلویزیون..خاموشش کردم.
آره دلخورم.
نترسید من زنده ام.
غصه نخوریا...نه نمی خورم.غصه نمیخورم.قول میدم.
گریه نکن دوست ندارم گریه کنی.بیا اینم اشکام ببین چارش یک دسته که میکشم رو صورتم.

این کوله پشتی چقدر سنگینه.عین زندگی خستت کرده....دلت میخوادبندازیش توی همین آبی که داره توی جوی کنار پیاده رو تند تند میره.نگاش کن.اونم عین زندگیه سنگریزه های کوچولو را توی خودش گم میکنه...
آدم چقدر باید دیونه باشه تا کوله پشتیشو بندازه تو آب؟؟
مثلا چی میشه اگه اینکارو بکنی؟؟
تمام فاصله یک دیونه تا یک عاقل همینه؟؟
چقدر دلم میخواد اینکارو بکنم...چقدر دلم میخواد دیونگی کنم.
اون هفته از خودم یک آزمایش گرفتم جواب آزمایش ناامیدم کرد...
خودخواهی خونم رفته بالا.
غرورم رفته بالا.
خستگی و یاس و بی حوصلگی بالا....
اعتماد بنفس شدیدا پایینه...
موسیقی خونم خیلی پایینه..آخ که چقدر دلم موسیقی میخواد...دلم سه تار میخواد...دل خیلی چیزا میخواد....
خوب نگاه کنا..من حضور دارم..نفس هم میکشم.ببین.عین همین درختای بلند کنار پیاده رو...اوههههههههه چقدر بلندن چه خبرشونه..خسته نشدن؟؟از اینهمه ایستادن و حضور و نفس کشیدن؟؟
حالا خوشحالی؟؟زندگی هست.حضور هست نفس  هست.غم هم هست.نمیدونم با غم چکار کنم دلم میخواد خفش کنم.دلم میخواد قاتل بشم قاتل غم خودم.

اون هفته به خیلی جیزا خندیدم.
به دنیا.
به آدماش.
به دوستام که من و دیونگیامو دوست دارن.
به آدمای بیکاری که اسباب کشی ما شد سوژه متلکاشون.
به دوستایی که تا هستم منو نمیبینن..کار دارن..گرفتارن..اما اگه من یک روز گم بشم...زمین و زمان بهم میرسه..میبنی؟؟میبینی چه خودخواه شدم؟؟
وقتی هستم هستم دیگه نفس هم میکشم.نوشتنم شده نشونه نفس کشیدنم.می خورم.می خوابم و آدم خوبیم.کلاس هم حتما میرم.همین کافیه.
نباید هوس مردن بکنم.
نباید هوس گمشدن بکنم.
اصلا نباید سکوت کنم.سکوت که میکنم یک عالمه پیغام دارم.مردی؟؟زنده ای؟کجایی؟؟چی شده؟؟
خوشحال میشی...خب سلام سلام ایناهام اینجام.
خب خب.پس خوبی.غصه نخوریا.
نه نمی خورم.
خب من کار دارم.گرفتارم.فعلا خداحافظ.
بخدا گریه نمیکنم.گریه نمیکنم تو برو.

همیشه همینجوره؟؟نمیدونم همیششو.حوصله ندارم به همیشه هاش فکر کنم.می خوام فقط راه برم.از هرچی همیشه و گذشته و آینده و زمان و حسابگریه بدم میاد.بدم میاد.
همه به من میگن دوست داشتنی خودخواه مغرور.
همه همیشه لبخند میزنن.
همه حرفای خوب خوب میزنن.
همه دارن ازت دور میشن.
همه یعنی شماها.
همه یعنی تو.
بازم راه میرم.راه رفتن چه خوبه.هیچ کس کاری بهت نداره.محاله کسی تا آخر باهات باشه..شاید چند قدم باهات بیان ..اما تا اخر نه.
خیلی دل میخواد یکی تا آخر راه با من دیونه باشه.خیلی دلم میخواد بدونم کی مردشه.نه نه دختر و پسریشو نمیگم...همراهیو میگم خودتم میدونی....
اما من که برام مهم نبود تا آخر بودنو..حالا چی شده؟؟چرا دارم به آخر راه نگاه میکنم؟؟نکنه خسته شدم؟؟خسته که هستم..خیلی هم خسته ام....
همه برام لبخد میزنن..
اااااا تو چرا اخم کردی؟؟
می خندم..ایناهاش ببین..
اااااداری مسخره میکنی؟؟تو دیگرانو تحقیر میکنی..به همه از بالا نگاه میکنی...
من فقط خندیدم...
وقتی وسط یک عالمه حرف جدی اونجوری لبخند میزنی یعنی داری بقیه را تحقیر میکنی...
اینم یک عیب دیگه من فقط با یک لبخند همه را تحقیر میکنم...
حرفای جدی..تعبیرات جدی..من دیگه نمیخوام جدی باشم....نمیخوام...

نوشتن واسه من مثل نفس کشیدنه...وقتی نمی نویسم یعنی نمی تونم بنویسم و وقتی نمیتونم بنویسم یعنی نمیتونم نفس بکشم...دیونه ها اینجورین دیگه خودخواه و مغرور و الکی دوست داشتنی...

من اینقدر خودخواهم که دوروز منتظر یک سلام میمونم و یک سلام خوشحالم میکنه..
و باز اینقدر مغرور و لوس و از خود راضی ام که وقتی فکر میکنم شاید مشکلی داشتی..این فکرو مچاله میکنم پرتش میکنم اونور و همون فکریو میکنم که این روح مغرور دلش میخواد.

خسته ام..خیلی خسته ام.اگه حتی توی وبلاگم نتونم از خستگیم بگم اصلا وبلاگ نمیخوام میدمش به تو...به اون..به هرکی دلش بخواد...

دلم کتاب میخواد..دلم موسیقی میخواد...دلم سه تار میخواد...
مرگ.
ازدواج.
خواست من.
دارم به هر سه تاش فکرمیکنم به هر سه تاش.
................................................................هر سه تاش به یک اندازه چرنده...مخصوصا آخریش.

می خواستم از قصه هام بنویسم..از طرحام..یک عالمه طرح داشتم...دارم...یک بار با ذوق وشوق اولین قصمو ...خیلی دوستش داشتم..اسمش چی بود؟؟؟ولش کن اسمشم حتما چرند بوده..
افتضاح بود...
دلم شکست؟؟نه
.راهم سخت بود...هی همدیگه رو هل میدادیم..نمیدونم چرا؟؟پرت میشدیم باز بلند میشدیم میخندیدیم..دیونه بودیم.
و بعد یک کلمه.کلمه ای بجز باران.اونم قشنگ نبود کاش یک چیز دیگه بود..آخ خدا کاش این حافظه لعنتی نبود...
و یک نگاه..بازم چرند بود....بازم...
دلم نشکست.
آخه دل کجا بود؟تو اگه پیداش کردی نگاش کن ببین شکسته یا نه؟؟

چقدر دلم میخواست یک روزی همه این بچه ها رو یکجا جمع کنم ببینمشون.عاشقاشونو..دوستارو..بدجنسارو...زشتارو خوشگلارو...بچه های شهری دورو نزدیک.
این جوی آبو میبینی؟یکبار کیف منو با خودش برد..آبش برد..توی کیفم کارت انجمن سینمای جوان بود که خیلی دوستش داشتم و منو یاد خیلی چیزا می انداخت...حالا چرا یاد این افتادم؟

الان یاد خیلی آدمهای زندگیم افتادم...اون بچه های انجمن..اون پسره که بهمون فیلمسازی یاد میداد و من همش سر کلاسش میخندیدم و اون بهش برمیخورد و آخر بهم گفت شما دارید این کلاسو تحقیر میکنید...یاد اون فیلمی که میساختم و اون  بچه ای که قرار بود توش بازی کنه...یادآقای معظم...یاد دوستای مدرسه..یاد شیطونیام...بسه  بسه دیگه دلم گرفت...

من کارت انجمنمو میخوام..کیو باید ببینم؟

آخ که دارم می رسم..اینم تجریش..اینم امام زاده صالح...
اینم بازار..شاتوت و انبه و زغال اخته...
اینم مردم  رنگی..چقدر خرید میکنن..مگه چه خبره؟؟
سینما آستارا..فیلم معادله...میگذرم...به یاسی قول دادم ببرمش مهمونی مامان..ولی کو حوصله؟؟
..میرم اونور خیابون..حوصله ندارم به ماشینا نگاه کنم و بی توجه رد میشم..یکی داد میزنه خیلی دیونه ای...نگاش نمیکنم...
...........................................................................................................................






قاطی پاطی...بازم


این چند روزی که گذشت و داره میگذره  روزای شلوغی بوده برام.هر روز که میگذره خونه و وسایلش جمع میشن توی کارتن.خونه یکجور دلگیری شده..خالی..در هم برهم...
منم روزای خوبی نداشتم..همش با همه دوستام حرفم میشد...لوس میشدم یا اونا سخت میگرفتن به من.موبایلمو خاموش کرده بودم و دوستام مدام میخواستم برام معنای مویابل را توضیح بدن ...مامان شبا برام سریال ظهرو تعریف می کرد و وقتی می دید حوصله و توجه تو چشام نیست پر از دلخوری میشد...
دلم می خواست سرشون داد  بزنم و بگن بابا یک چند روز منو تحمل کنید..میگذره این روزا...
با خیلی از دوستام قهرای الکی کردم و از خیلیاشون بریدم و گفتم دیگه هیچوقت اسمتونو نمیارم که خودمم میدونستم این آدم نیستم..و گفتم میرم وبلاگمم  از بین میبرم...
تا دیروز.....
اما دیروز چی شد؟
توی دستشویی اداره ما یک اتاقک شاید ۵ متری هست که مستخدما وسایلشونو میگذارند.
صبح بود و من توی آینه دستشویی به خودم زل زده بودم....صدایی شنیدم.
صدای خنده..صدای شادی...صدای صافی آدمها..
برگشتم و دو تا از خانمهای کارگر را دیدم که در همون ۵ متر بی میز و بی صندلی کنار هم..خیلی نزدیک هم ایستاده بودند و  سرخوش می خندیدند.
این خانمها توی اداره ما میز من و خیلی از آدمهای اخموی اینجارو پاک می کنند.کامپیوترامونو تمیز می کنند و.....لازمه همه کاراشونو بگم؟
چقدر قشنگ می خندیدن...چه دلخوش بودند با همه هیچ هایی که داشتند...
گذشت تا عصر...و من هنوز اخمو...
سیدخندان یک فروشگاه دیدم و رفتم تو..نمیدونم چرا...شاید یکی منو صدا کرد...
توی فروشگاه یک آهنگ پخش میشد...

به زمین خوردن دلقک یا در آوردن شکلک...

واسه اینه که تو بخندی مثل رسم شاه و تلخک

کفشای لنگه به لنگه میپوشه که هی بلنگه

پای راسش میره جفت پا تا پای چپش بلنگه

واسه نونه..واسه نونه

تا به کارش تو بخندی که اگه اینو بدونی تو به دلقک نمیخندی

که اگه اینو  بدونی تو به دلقک نمیخندی


نمیدونم چه حسی داشت این ترانه برای من؟
نمیدونم چه ربطی داشت به حال و هوای من؟
اما هر چی که بود همه سختیهای ناچیز عالم برام رنگ باخت و بی معنا شد.
فهمیدم که همه اون چیزهایی که من و تورا از هم دور نگهداشته چقدر بی مقدار و  بی ارزشه.

توی فروشگاه موندم تا آخرشو شنیدم.یعد یک شربت آناناس هم خریدم و زدم بیرون.
هوا بهم دست داد.با مردم خسته گره خوردم.
دلم می خواست بخندم.
شب موبایلمو بعد از مدتها شارژ کردم.
به خونه باز نگاه کردم و باز دلم برای پنجره اتاقم تنگ شد.شاید این آخرین نگاه بود.
فکر کنم امشب کامپیوترو جمع کنم.۵ شنبه اسباب کشی داریم به خونه جدید.
به من یاد بدید که  بهتر و بهتر باشم.
دوستتون دارم.




...

                                                                    
                                                            

قاطی پاطی...

حوصله  سلام و این حرفارو ندارم.کلی حرفه که باید بگم و یک اپدیت یک روزه بکنم و فردا یک اپدیت حسابی.
نمیدونم تا حالا شده وبلاگتونو باز کنید و فقط نگاش کنید؟این کاریه که من از صبح تا حالا دارم میکنم و خیره شدم به اینهمه سفیدی.
تا امروز میخواستم یک چیزای دیگه بگم اما حالا دارم یک چیزای دیگه می نویسم.
در مورد اون حلزونه باید بگم این مهم نیست که آروم میره و آروم رفتن برای یک حلزون مهم نیست  مهم اینه که حتی یک حلزون با اون حرکت آرومش میتونه به کوهستان فوجی فکر کنه.
چند روزیه خیلی گرفتارم.کاری باید انجام می دادم که بدجوری  تخصصی بود و از بس طول کشیده بود ذهنمو خسته کرده بود و توی قدم آخر ایستاده بودم و نمیتونستم جلو تر برم.آخرش از حلزونی رفتن و اون فوجی بدجنس سخت خسته شدم و تونستم بشینمگفتم این پولی که شما میگی حقوق یک ماه منه.
چشماشو جوری کرد که یعنی دروغه.
من هم اخم کرده بودم هم خندم گرفته بود.بلند شدم و .گفت بشین دختر تو چرا اینقدر عجولی؟
نشستم.
گفت واقعا حقوقت اینقدره؟
گفتم آره واقعا.

گفتم وقتی از تلاش خودم خسته و ناامید میشم.
براش جالب و تلخ و عجیب بود فکر میکنم.
باز بلند شدم و کارو برداشتم.
داد زد:میگم بشین سرجات دختر.مثل یک پدر که نگران بچش بود ...
گفت این کاری که میکنی خیلی سخته کار تو نیست..کسی میدونه وقتی میخوری به بن بست میای اینجا؟
گفتم نه.
گفت حتی پدرمادرت؟
گفتم حتی اونا.
سرش شلوغ  بود اما تا میخواستم بلند شم میگفت مگه به تو نمیگم بشین.
.خندیدم اما غمگین تر از قبل بودم.
گفت تو داری کار سخت و بزرگی میکنی اما نترس و برو تا آخرش.
و من که به فکر فوجی بودم گفتم ای کاش اینقدر حلزون نبودم.


این هفته هفته سختی بود برام هم از لحاظ کاری و هم خونه که مادرم همش نگران کمبود کارتنه برای اسباب کشی.هر روز که میرم خونه دیوارها و اتاقها بیشتر میرن توی کارتنها .
این هفته چنیدین باررییسم صدام کرد و از اون کار سختایی که بلد نیستم و نمیتونم بگم بلد نیستم بهم داد.تا امروز خیلی اضطرابوتحمل کردم و امروز ظهر که باز صدام کرد رفتم و گفتم که من الان ذهنم قفله و نمیتونم تا شنبه هیچ کاری بکنم.که راحت قبول کرد و انگار باری از روی دوشم برداشته شد.


من یک دوست ۱۷ ساله دارم که حتی یک ماه نیست منو میشناسه از طریق وبلاگم.
اسم این دوست امیر roach  هست.از بچه های گروه راکی بوی که وبلاگ ماهی دارند پر آموزش.

این امیر جوری از وبلاگ من حرف میزنه که من بارو میکنم وبلاگ خوبی دارم.
امیر زبان انگلیسی را در حد تافل میدونه و کامپیوتر را در حد عالی.سوالی نیست که ازش بپرسی و بلد نباشه البت در موضوعات علمی.
امیر عاشق دیکشنری بازیه به قول خودش.
نمیدونم ولی تواناییهای امیر برای یک آدم ۱۷ ساله خیلی زیاده.
امیر توی این یک ماهه که با وبلاگ من آشنا شده خیلی کارا برام کرده:

۱.آموزش فتوشاپ به خواست من در وبلاگش و به طور خصوصی در مسنجر که البته شاگردش مستعد نبود
۲.دعوت کردن من به سایت orkut که میدونست دوست دارم دعوت بشم و بدون دعوت نمیشه  عضو این سایت شد.
۳.شکستن سد فیلتر وبلاگم که مدتی بود باز نمیشد و فیلتر شده  بود امیر بازش کرد.
۴.ساختن قالبی زیبا برای وبلاگم که من...

فکر نکینید اینا کارای کمیه..توی این مدت که وبلاگ دارم بارها گفتم لینک بلد نیستم و حتی یک نفر از دوستای قدیمم نگفت بیا یادت بدم.این مهمه.

امیریک قالب قشنگو خدا میدونه که حتی بدون اصرار من و فقط چون میدونست دلم میخواد در عرض دوروز برام ساخت و فرستاد و به قول خودش منتظر ذوق کردنم شد...اما من تا قالبو دیدم گفتم اینجاش چرا این رنگیه..لوگو چرا این جوریه و هزار ایراد ....(مثل همیشه خود خواه)
امیر خیلی ناراحت شد نه از من..از اینکه چیزی ساخته که منو خوشحال نکرده..باورتون میشه؟؟
میدونید آخه ما اصلا روی این موضوع حرفم نزده بودیم و امیر حتی نمیدونست من چه رنگی دوست دارم یا چی میخوام اما واقعا قالب قشنگی ساخته بود.
من خیلی قدر ناشناس بودم و امیر فورا کد قالبو دیلیت کرد.
حالا این وبلاگو به همین شکل میگذارم و قالب عوض نمیکنم تا به یادم بمونه چقدر خودخواه و قدر ناشناسم.
و اینکه بفهمم باید همیشه از محبت دوستان تشکر کرد و  قدر دان بود و کمی خودخواهی خودمو از طریق اعترافی که اینجا کردم دور بریزم.

راستی این امیر خیلیم یکدنده است چون بلافاصله کد قالبو دیلیت کردو و گفت چون خوشم نیومده محاله اونو بهم بده.ای امیر یکدنده.

آخیش فکر کنم تمام هفته را گفتم.باید میگفتم.تا آروم بشم.

ایین اپدیت همش قاطی پاطی شد.اگه بشه قالب امیرو میزنم اینجا همه ببینند من چقدر بد سلیقه بودم البته اگه بشه.