قاطی پاطی...

حوصله  سلام و این حرفارو ندارم.کلی حرفه که باید بگم و یک اپدیت یک روزه بکنم و فردا یک اپدیت حسابی.
نمیدونم تا حالا شده وبلاگتونو باز کنید و فقط نگاش کنید؟این کاریه که من از صبح تا حالا دارم میکنم و خیره شدم به اینهمه سفیدی.
تا امروز میخواستم یک چیزای دیگه بگم اما حالا دارم یک چیزای دیگه می نویسم.
در مورد اون حلزونه باید بگم این مهم نیست که آروم میره و آروم رفتن برای یک حلزون مهم نیست  مهم اینه که حتی یک حلزون با اون حرکت آرومش میتونه به کوهستان فوجی فکر کنه.
چند روزیه خیلی گرفتارم.کاری باید انجام می دادم که بدجوری  تخصصی بود و از بس طول کشیده بود ذهنمو خسته کرده بود و توی قدم آخر ایستاده بودم و نمیتونستم جلو تر برم.آخرش از حلزونی رفتن و اون فوجی بدجنس سخت خسته شدم و تونستم بشینمگفتم این پولی که شما میگی حقوق یک ماه منه.
چشماشو جوری کرد که یعنی دروغه.
من هم اخم کرده بودم هم خندم گرفته بود.بلند شدم و .گفت بشین دختر تو چرا اینقدر عجولی؟
نشستم.
گفت واقعا حقوقت اینقدره؟
گفتم آره واقعا.

گفتم وقتی از تلاش خودم خسته و ناامید میشم.
براش جالب و تلخ و عجیب بود فکر میکنم.
باز بلند شدم و کارو برداشتم.
داد زد:میگم بشین سرجات دختر.مثل یک پدر که نگران بچش بود ...
گفت این کاری که میکنی خیلی سخته کار تو نیست..کسی میدونه وقتی میخوری به بن بست میای اینجا؟
گفتم نه.
گفت حتی پدرمادرت؟
گفتم حتی اونا.
سرش شلوغ  بود اما تا میخواستم بلند شم میگفت مگه به تو نمیگم بشین.
.خندیدم اما غمگین تر از قبل بودم.
گفت تو داری کار سخت و بزرگی میکنی اما نترس و برو تا آخرش.
و من که به فکر فوجی بودم گفتم ای کاش اینقدر حلزون نبودم.


این هفته هفته سختی بود برام هم از لحاظ کاری و هم خونه که مادرم همش نگران کمبود کارتنه برای اسباب کشی.هر روز که میرم خونه دیوارها و اتاقها بیشتر میرن توی کارتنها .
این هفته چنیدین باررییسم صدام کرد و از اون کار سختایی که بلد نیستم و نمیتونم بگم بلد نیستم بهم داد.تا امروز خیلی اضطرابوتحمل کردم و امروز ظهر که باز صدام کرد رفتم و گفتم که من الان ذهنم قفله و نمیتونم تا شنبه هیچ کاری بکنم.که راحت قبول کرد و انگار باری از روی دوشم برداشته شد.


من یک دوست ۱۷ ساله دارم که حتی یک ماه نیست منو میشناسه از طریق وبلاگم.
اسم این دوست امیر roach  هست.از بچه های گروه راکی بوی که وبلاگ ماهی دارند پر آموزش.

این امیر جوری از وبلاگ من حرف میزنه که من بارو میکنم وبلاگ خوبی دارم.
امیر زبان انگلیسی را در حد تافل میدونه و کامپیوتر را در حد عالی.سوالی نیست که ازش بپرسی و بلد نباشه البت در موضوعات علمی.
امیر عاشق دیکشنری بازیه به قول خودش.
نمیدونم ولی تواناییهای امیر برای یک آدم ۱۷ ساله خیلی زیاده.
امیر توی این یک ماهه که با وبلاگ من آشنا شده خیلی کارا برام کرده:

۱.آموزش فتوشاپ به خواست من در وبلاگش و به طور خصوصی در مسنجر که البته شاگردش مستعد نبود
۲.دعوت کردن من به سایت orkut که میدونست دوست دارم دعوت بشم و بدون دعوت نمیشه  عضو این سایت شد.
۳.شکستن سد فیلتر وبلاگم که مدتی بود باز نمیشد و فیلتر شده  بود امیر بازش کرد.
۴.ساختن قالبی زیبا برای وبلاگم که من...

فکر نکینید اینا کارای کمیه..توی این مدت که وبلاگ دارم بارها گفتم لینک بلد نیستم و حتی یک نفر از دوستای قدیمم نگفت بیا یادت بدم.این مهمه.

امیریک قالب قشنگو خدا میدونه که حتی بدون اصرار من و فقط چون میدونست دلم میخواد در عرض دوروز برام ساخت و فرستاد و به قول خودش منتظر ذوق کردنم شد...اما من تا قالبو دیدم گفتم اینجاش چرا این رنگیه..لوگو چرا این جوریه و هزار ایراد ....(مثل همیشه خود خواه)
امیر خیلی ناراحت شد نه از من..از اینکه چیزی ساخته که منو خوشحال نکرده..باورتون میشه؟؟
میدونید آخه ما اصلا روی این موضوع حرفم نزده بودیم و امیر حتی نمیدونست من چه رنگی دوست دارم یا چی میخوام اما واقعا قالب قشنگی ساخته بود.
من خیلی قدر ناشناس بودم و امیر فورا کد قالبو دیلیت کرد.
حالا این وبلاگو به همین شکل میگذارم و قالب عوض نمیکنم تا به یادم بمونه چقدر خودخواه و قدر ناشناسم.
و اینکه بفهمم باید همیشه از محبت دوستان تشکر کرد و  قدر دان بود و کمی خودخواهی خودمو از طریق اعترافی که اینجا کردم دور بریزم.

راستی این امیر خیلیم یکدنده است چون بلافاصله کد قالبو دیلیت کردو و گفت چون خوشم نیومده محاله اونو بهم بده.ای امیر یکدنده.

آخیش فکر کنم تمام هفته را گفتم.باید میگفتم.تا آروم بشم.

ایین اپدیت همش قاطی پاطی شد.اگه بشه قالب امیرو میزنم اینجا همه ببینند من چقدر بد سلیقه بودم البته اگه بشه.

انتهای غبار...


برای دوستانم..............................آخرخوب قصه ها


سلام...سلام...سلام

مدتیه نیستم؟آره نبودم.

بی نظمم؟آره بی نظمم.

سر به هوام؟اینم هستم.

گاهی وقتا معلوم نیست چی میشه که میرم و پیدام نمیشه؟و باز دوباره پررو پررو بر می
گردم؟این یکی که محشره.

تا می تونیدگلایه کنید.حق دارید والله.میدونم که یاور دلتنگیتون برای باران خیلی خیلی خیلی

 استاد شده....همتونم که حساسسسسسسسس.........

منم که ماه و دوست داشتنی.

از اینکه دارم می نویسم خیلی خیلی خیلی خوشحالم.هیس...گوش کنید...این صدای

قلبمه...تالاپ ـــ؟ــــ تولوپ ــــ؟ـــ تالاپ ـــ؟ـــ تولوپ.........آخی چه با حال می زنه.فقط یک کوچولو ناکوکه.

مهم نیست تا کی میتونم بنویسم؟ مهم  اینه که الان؛همین الان دارم می نویسم.

از امروز وبلاگم چند قسمتی میشه

۱.برای دل
۲.برای دوستام
۳.همینجوری
۴.کجا رفتم؟چی گفتم؟چی شنیدم؟
۵.یکی از قصه هام

راجع به هیچکدومش هیچی نمیگم.هرکدوم از این قسمتا قشنگی خودشو داره.می تونید همشو بخونید.میتونید بعضیاشو بخونید.میتونید هیچیشو نخونید.(من که دوست دارم همشو بخونید)
ضمنا اگه میبینید هول هولکی نوشتم دلیلش اینه که ما داریم جابجا میشیم و اسباب کشی داریم و عجله عجله نوشتم.ضمنا قسمت یک قصه را هم ندارم چون بخاطر اسباب کشی هیچی سرجاش نیست و نمیتونم قصه هامو پیدا کنم.بجاش براتون یک شعر قصه مانند از شاملو نوشتم که  قشنگه..عاشقا حتما بخونندش.


برای دلم....................................رنگ قشنگ نگاه

در خود به جست و جویی پیگیر همت نهاده ام

در خود به کاوشم

در خود ستمگرانه

                     من چاه میکنم
                      
                     من نقب میزنم
                
                     من حفر می کنم

توی تاکسی بی حوصله نشسته بودم اون ته.شیشه را تا ته کشیده بودم پایین و نگاه نکردم کی کنارم نشست و کی چی می گفت.غرق بودم در خود.
ترافیک سنگین و گرمای نفس گیر سهروردی گذشت و رسیدیم  به سیدخندان.
کرایه دادم و منتظر شدم.بغل دستیم آروم آروم کیفشو باز کرد .هنوزم نگاهش نمی کردم.هزار تومان به راننده داد و نشسته بود تا بقیه پولشو بگیره.خسته و کلافه بودم.بی حوصله و لوس گفتم:آقا زود باشین.حتما خیلی هم اخمو بودم.
مرد با اعتراض گفت:دختر جون به من نگاه کن... من یک پیرمردم...
فقط اون لحظه نگاهش کردم .چقدر دیر.
توی نگاهش رنجش و دلخوری پدر و مادرم و همه اونایی که در خلوت خودم فراموش کرده بودم نگاهشون کنم را دیدم.

دلم گفت ...........آه ای حلزون

                         از کوهستان فوجی بالا برو
                                                              ولی آرام آرام....


همینجوری....................................نقطه عطف جمله ها

             NEVER  LOOK  INTO  MY  EYES;IF  YOU  ARE  TELING  ME  A  LIE  

            NEVER  SAY  HELLO;IF  YOU  THINK  YOU  WILL  SAY  GOODBYE

          NEVE  HOLD  MY  HAND; IF  YOU  MEAN  TO   BREAK  MY  HEART

                    NEVER  SAY  I  LOVE  YOU;IF  YOU  DON'T  REALLY  CARE


کجا رفتم؟چی گفتم؟چی شنیدم؟......................شوق لطیف بچه ها

دم غروب بود که زنگ زدی.
یک ساعت با هم حرف زدیم.
بعد از هر جملت گفتی:تو خوب خوبی؟روبراه؟
گفتی خانه نو مبارک.کاش من بودم کمک می کردم توی اسباب کشی.
گفتی خیلی وقته صدای خندتو نشنیدم.برات خندیدم عین همیشه بلند و بی غم و سرخوش.
گفتی چی میخوای برات بفرستم؟
گفتم هیچی وقتی آمدی با هم میریم بیرون.من انتخاب میکنم تو بخر.
گفتی میدونی چه لذتی داره وقتی میرم خرید  و با چه لذتی برات هرچی دوست دارم انتخاب میکنم و چه لذتی داره پست کردنش؟

گفتم پس تو نمیدونی چه لذتی داره وقتی اون بسته می رسه.میشینم سرش و ذوق میکنم.نمیدونم عکسارو نگاه کنم یا مجله هارو؟لباسا و جورابای رنگ و وارنگو نگاه میکنم.(خدایا تو  فکر میکنی من هنوز همون دختر کوچولویی که بودمم؟؟)

یک شلوار برمودای گل و گشاد و بزرگ خاکی رنگ جدا میکنم با یک بلوز فسقلی آستین کوتاه...توی آینه به خودم و سرو وضعم می خندم.
یک عالمه شکلات و کاکائو و آدامس همه رو با هم میگذارم تو دهنم و می گردم دنبال اون نامه ای که یکجای اون بسته برام قایم کردی...خط بدتو میبینم و می خندم و می بوسمش.

با همون دهن پر و  همون بلوز و شلوار همونجا دراز میکشم کنار بسته ات.نامتو میگذارم روی صورتم و میدونم هزار بار نوشتی دوستت دارم خواهر کوچیکه.
منم خیلی دوستت دارم داداش مهربونم.منتظرتم.


یکی از قصه هام................................دخترای ننه دریا(احمد شاملو)

یکی بود یکی نبود؛جز خدا هیچی نبود؛زیر این طاق کبود؛نه ستاره نه سرود
 عمو صحرا تپلی با دوتا لپ گلی؛دوتا دستاش کوچولو؛ریش و روحش دوقلو
چپقش خالی و سرد؛دلکش دریای درد؛درباغو بسته بود؛دم باغ نشسته بود

«عمو صحرا پسرات کو؟»«لب دریان پسرام؛دخترای ننه دریا رو خاطر خوان پسرام»
طفلیا خسته و مرده میان از مزرعشون؛تنشون خسته کار؛دلشون مرده زار
دساشون پینه ترک؛لباساشون نمدک؛پاهاشون لخت و پتی؛کج کلاشون نمدی
میشکنن با دل تنگ؛لب دریا سر سنگ؛طفلیا شب تا سحر گریه کنون
خوابو از چشم به در دوختشون پس میزنن توی دریای نمور؛می ریزن اشکای شور

می خونن ...آخ که چه دل سوز و چه دل دوز می خونن
«دخترای ننه دریا کومه مون سرد و سیاس؛چشم امید هممون اول به خدا بعد به شماس»
کوره ها سرد شدن؛سبزه ها زرد شدن؛خنده ها درد شدن
از سر تپه شبا شیهه اسبا نمیادکرم شب تاب نمیادبرکت از کومه ها رفت؛رستم از شانومه رفت
تو هوا وقتی که برق می جه و بارون میزنه؛کمون رنگ رنگش دیگه بیرون نمیاد
رو زمین وقتی که دیو دنیا رو پرخون می کنه؛سوار رخش قشنگش دیگه میدون نمیاد
شبا شب نیست دیگه یخدون غمه؛دیگه شب مرواری دوزون نمیشه
آسمون مث قدیم شبها چراغون نمیشه
غصه کوچیک سردی مث اشک جای هر ستاره سوسو میزنه!!!
سر هر شاخه خشک از سحر تا دل شب جغده که هو هو میزنه!!!
دلا از غصه سیاس؛آخه پس خونه خورشید کجاس؟؟
قفله؟وازش می کنیم.
قهره؟نازش می کنیم.
می کشیم منتشو  ...می خریم همتشو
مگه زوره؟به خدا هیچکی به تاریکی شب تن نمیده
موش کورم که میگن دشمن نوره به تیغ تاریکی گردن نمیده

آی دخترای ننه دریا رو زمین عشق نموندخیلی وقت پیش بارو بندیلشو بست خونه تکوند
دیگه دل مثل قدیم عاشق و شیدا نمیشه؛تو کتابم دیگه اون چیزا پیدا نمیشه
دنیا زندون شده؛نه عشق نه امید نه شور
برهوتی شده دنیا که تا چش کار میکنه مردس و گور
نه امیدی ــ چه امیدی؟؟به خدا حیف امید!
نه چراغی ــ چه چراغی؟؟چیز خوبی میشه دید؟
نه سلامی ــ چه سلامی؟؟همه خون تشنه هم
نه نشاطی ــ چه نشاطی؟؟مگه راهش میده غم؟

داش آکل مرد لوطی ته خندق تو قوطی
توی باغ بی بی جون  جم جمک برگ خزون
دیگه ده مث قدیم نیس که از آب در می گرفت ـباغاش انگار از شکوفه گر می گرفت
آب به چشمه؛حالا رعیت سرآب خون میکنه ـواسه چار چیکه آب چل تارو بیجون میکنه
نعشا می گندن و می پوسن و شالی می سوزه
پای دار قاتل بیچاره همون جور تو هوا چش میدوزه...چی می جوره تو هوا؟رفته تو فکر خدا؟
ــ نه برادرــ تو نخ ابره که بارون بزنه؛شالی از خشکی درآد و نشاها دون بزنه
آخ اگه بارون بزنه......آخ اگه بارون بزنه

دخترای ننه دریا دلامون سرد و سیاس؛ازتون پوست پیازی نمی خوایم!
خودتون بسمونین بقچه جاهازی نمیخوایم؛چادر یزدی و پاچین نداریم!
زیر پامون حصیره قالیچه و قالی نداریم
بذارین برکت جادوی شما ده ویرونه روآباد کنه ؛شبنم بوی شما جیگر تشنمونو شاد کنه
شادی از بوی شما مست  شه همین جا بمونه؛غم بره گریه کنون... خونه غم جا بمونه
پسرای عمو صحرا لب دریای کبود زیر ابرو مه و دود؛شبو از راز سیا پر میکنن
توی دریای نمور می ریزن اشکای شور؛کاسه دریاروپردود می کنن
دخترای ننه دریا ته دریا می شکنن مست و خراب
نیمه عریون تنشون؛خزه ها پیرهنشون؛تنشون هرم سراب
خندشون قل قل آب ؛لبشون تنگ نمک؛وصلشون خنده اشک؛دلشون دریای خون
پای دیوار خزه می خونن ضجه کنون:

«پسرای عمو صحرا لبتون کاسه نبات؛ صدتا هجرون واسه یک وصل شما خمس و زکات»
دریا از اشک شما شور شد و رفت؛بختمون از دم  در دور شد و رفت؛راز عشقو سر صحرا نریزین
اشکتون شور شده تو دریا نریزین؛اگه آب شور بشه دریا به زمین دس نمیده
ننه دریام دیگه مارو به شما پس نمیده؛دیگه اونوقت تا قیامت دل ما گنج غمه
اگه تا عمرداریم گریه کنیم بازم کمه؛عشقتون دق میشه تا حشر میشه همدممون
مگه دیوار خزه موش نداره؟مگه موش گوش نداره؟موش دیوار ننه دریارو خبر دار میکنه
اسبای ابر سیا تو هوا شیهه کشون؛بشکه خالی رعد روی بوم آسمون
آسمون غرومب غرومب؛طبل آتیش دو دو دومب
نعره موج بلا میره تا عرش خدا؛صخره ها از خوشی فریاد میزنن

دخترا از دل آب داد میزنن:پسرای عمو صحرا دل ما پیش شماس
نکنه فکر کنین حقه زیر سر ماس؛ننه دریای حسود کرده این آتیش و دود

پسرا حیف که جز نعره و دل ریسه باد؛هیچ صدای دیگه ای به گوشاشون در نمیاد
غمشون سنگ صبور؛کج کلاشون نمدک؛نگاشون خسته و دور؛دلشون غصه ترک
تو سیاهی سوت و کور؛گوش میدن به موج سرد
می ریزن اشکای شور توی دریای نمور
جم جمک برق بلا؛طبل آتیش تو هوا؛خیز خیزک موج عبوس تا دم عرش خدا
نه ستاره نه سرود؛لب دریای حسود
زیر این تاق کبود؛جز خدا هیچی نبود!جز خدا هیچی نبود!

ترک...


می آید
مثل هر شب...
مثل هرروز...
آرام آرام
مثل همیشه
و چه مهربان است او ...

همرا ه و صمیمی
تنها مونس
هر روز می آید
عاشق است او...

عاشق وجودت...
عاشق زندگیت
همه اش را می خواهد
بی شرط و سرراست

درد است او...


قلبت ترک برداشته و در هجوم درد همیشگی آنچه تا امروز برقرارت می داشت امید به دوست و دوستیی بود که به خاطره ها پیوست.


والسلام

نویسنده مطلب : مهدی

تلنگر...



هرگاه خواسته ام قصه ای بگویم دیدم که قصه ها مرا گفته اند...



                                                           چه راه دور

                                                        چه راه دور بی پایان
                                              
                                                           چه پای لنگ

                                                   نفس با خستگی در جنگ

                                                          من با خویش

                                                          پا با سنگ
                              
                                                         چه راه دور

                                                      چه راه بی پایان
 
                                           
                                        

                                         
                                 
۴ سالم بود که خواهرم دستمو گرفت تا با خودش به جشن مدرسه ببره.توی ایستگاه اتوبوس منتظر بودیم.خواهرم به شاگرد اولیش فکر می کرد(حتما)و من چشمم به کفشای بندی پاشنه بلندم بود که عاشقشون بودم.اتوبوس رسید و خواهرم رفت بالا و هنوز روی پله بود که اتوبوس حرکت کرد باشتاب.هردومون دست همو محکم گرفته بودیم و من فقط می دویدم پا به پای اتوبوس.و صدای تق و توق پاشنه های چوبی کفشم تنها صدای دنیا بود که می شنیدم.اصلا گریه نکردم.فقط می دویدم که دو دست قوی بزرگ جلوم باز شد ومنو توی هوا بلند کرد و گذاشت بالا و پرت شدم به آغوش اشک و امنیت و بوسه.

تمام اینها شاید چند لحظه بیش نبود.اما در تمام اون لحظه ها که توی ذهن کوچولوی من قرنی طول کشیدو همه وحشت و تنهایی و اضطراب دنیا یکباره همراه من شده بود حتی یک ذره به اشک فکر نکردم و فقط دویدم و دل دادم به صدای زیبای تق و توق کفشام.نمی دونستم قراره دستی قوی اغوش باز کنه و به من آرامش هدیه کنه...و منتظر چنین دستی هم نبودم.    همیشه دستی در کار نیست...

و حالا فکر میکنم...به یک دختر کوچولو...یک جفت کفش پاشنه دار...دستهایی قوی..و آرامش.

چقدر قشنگه که یک دختر بچه عاشق باشه..عاشق صدای تق و توق کفشاش
...
ولی من هنوز توی فکرم...راستی چی شد که دختر ۴ ساله ای در هجوم یک دنیا وحشت؛ گریه نکرد و منتظر هیچ دست نجات بخشی نشد...
و چی شد که اون دختررسید به جایی که به تلنگری بغض کرد و اشکو به چشماش راه داد؟؟

چی شد که  صدای قشنگ گامهای خودشو فراموش کرد و دل داد به هزار صدای ناشناس و شاید هم هزار دست قوی مبهم...و آرامشی که می رفت و می رفت و دور میشد و دخترک نمی دید و نمی  دوید برای رسیدن به آن؟؟و شاید هم می دید و می گذاشت تا محو بشه در دور دستها جوری که هیچ گام و هیچ دستی نتونه اونو برگردونه؟؟

یکبار در دوران مدرسه موضوع انشامون این بود که(چه آرزویی دارید؟)و من نوشتم در چند خط کوتاه که آرزو داشتم هیچ آرزویی نداشتم....امروز همان روز است...خدا آرزومو برآورده کرده..هیچ آرزویی نیست...اما دلتنگم از این بی آرزویی.

چی میشه که دختری که اونقدر آرزو داره که دلش میخواد آرزویی نداشته باشه برسه به اینهمه خستگی؟؟و دلش برای آرزوهای کوچولوی نازنینش تنگ بشه...برای نوشتن...برای چاپ کتاب..برای خیلی چیزا...

هنوز دارم فکر میکنم  ...به روزایی که سخت درس خوندم.که معدلم خوب بشه..که شاگرد اول باشم...تجدید بی تجدید..کنکور مسخره...دانشگاه مسخره تر.....و مثلا اونی که مردود شد چی شد؟واگر من یکسال مردود میشدم چی میشد؟که حالا نیست؟عجله داشتم به چی برسم؟؟کجای دنیا را میخواستم بگیرم  ؟؟؟

یک کمی دلم برای خودم تنگ شده..برای روحیه شاد و شیطونی که نمیدونم چرا اینقدر خسته است.دلم سفر میخواد..هرچه دورتر بهتر...

                                  

پایان...



 شبان درشبان بی خواب یا بدخواب نمی خوابم وخواب خواب میبینم...

      نه آنگاه که من نومید بودم کسی برچشمم اشکی ندید...

      نه حتی توکه روبرویم ایستاده بودی...

      این امتحانیست که بایدپس بدهم و نمی دانم چرا؟


       مثل زر که درکوره می برند...

       وخود میگوید که چه عیاری دارد...

برای رنجهای تو...


برای تو که از من خواستی بهترین باشم.من بر عهد خود هستم...اماتو...این نوشته ازآیدین عزیز است که نوشته هایش را از نقاشیهایش بیشتر دوست دارم.

روی میزم پراز عکس مرده هاست؛مرده هایی که زندگیشان را روی لبه این میز کار و زیر نور تند چراغ رومیزی ادامه می دهند.در سکوت محض...در تاریکی...و در درون ذهن من.

در گوشه راست میزم عکس مهدی کفایی از میان قاب پلاستیکی ساده ای تماشایم می کند؛بالبخندی تام و تمام و صورتی شاد و بی خیال و آدم نامعلومی آرنجش را به شانه اش تکیه داده است.این همه سرخوشی و اعتماد و استقرار؛حالا دیگر چه دور و غریب بنظر می آید.

مهدی کفایی را دوازده سال بود می شناختم.کارگردان وفیلمساز تلویزیون بود و پیش از این کارش در جوانی تن به هر شغلی داده بود.از هیچکس باکی نداشت.شیری بود.

سینما و فیلمسازی را دوست داشت.دانشکده هنر های دراماتیک را تمام کرده بود و ده سالی از من کوچکتر بود و ندانستم چطور شد که رفاقتمان اینطور سخت ریشه گرفت.رفاقت های اینطوری به تماشای حرکت شهابی می ماند در شبی تاریک و پرستاره؛یکمرتبه از جایی که انتظارش را ندار ی پیدا می شود و در جایی دور دست گم می شود.اما یاد درخشش آن لحظه تا آخر عمرآدم باقی می ماند.

عادت کرده بودم دائماببینمش.زنگ درمنزل را که میزد؛اندام تنومندش چارچوب در باز شده را پر می کرد.همیشه لبخندی شکسته گوشه لبش بودوکیف گنده ای روی کولش.
بیشتر دور خودش می چرخید یا این در وآن در میزد.بیحوصلگی یک پسربچه کوچک را داشت؛جوانیش داشت هدر می رفت و کاری هم از دست من بر نمی آمد.و اغلب راه حلهایم به صورت سخنرانی های پند آمیز پرطول و تفصیلی بود که در میانه اش می دیدم چطور توجه و حوصله از چشمانش می رودوخسته می شود و مطلب را درز می گرفتم.

اما وقتی به حرف می افتاد می درخشید.جوشش همه آرزوهای غریب و امیدهای واهی از دست رفته اش را سرریز می کرد.ازآدم هایی که دوست داشت و فیلم هایی که میخواست بسازد می گفت.رفیق باز بود و مهربان.ماجراجو بود وهمراه.بزرگواری بود که در دنیای کوچکی گیر کرده بود.وگریزراهی هم نداشت.نشانه نسل پریشان احوالی بود باآرزوهای دور و دراز مقدورات ناچیز.که خودش هم این را می دانست و تلخی این وقوف طعم ذهنش را برگرداند.

می دانست که فیلم ساختن آسان نیست امامی توانست بسازد.جاهایی که باید کمکش می کردند نکردند؛شاید هم درست نمی شناختندش.اینطور شد که درهم شکست.در این سالهای اخر بود که شروع کرد با خودش بدتاکردن و روزگا رهم بد تا کرد..بیکار شد و بی پول و-تنها که همیشه بود-وتنها تر- نمی دانست با خودش چه کند- باری بود مانده بر دوش خویش.
بیمار که شد تتمه طاقتش را از دست داد و لبخندش  مختصرتر و شکسته تر.پوزخندی شد کنار دهانش.دیسک کمر داشت که مدتی طولانی زمینگیرش کرد.می دید که سخت دلواپسم.دلداریم می داد وهیچ به روی خودش نمی آورد. کمی که بهتر شد باز رفت و آمدش را به منزل ما شروع کرد.زنگ در را که می زد دیگر چارچوب در را پر نمی کرد.اما همچنان کبف گنده اش روی شانه اش بود و لبخند کج و بی حوصله اش کنار لبش.

می گفتم:هنوز که کجی؟و اوهم به زور کمرش را صاف می کرد؛راست می ایستاد و می گفت:خیلی هم صافم.اما نشاط زورکی اش ناپایدار بود.به حرف که می افتاد کم کم نگرانیهایش را بروز می داد.از زمیینگیر شدن و تنهایی و بی پناه ماندن سخت واهمه داشت.مگر من نداشتم یا ندارم؟-اما چه تنگ حوصله و شکننده شده بود.چنان هیبتی به تلنگری بند بود-با هیچ شرارت و شوخی و دلقک بازی نمی توانستم بخندانمش.

این اواخر رفت و در بلندیهای درکه اتاق مختصر کرایه کرد و از تابستان گندیده شهر به کوهستان پاکیزه لطیف گریخت.رفقای همیشگی اش را دیگر کمتر می دید و به چند تایی آشنا و هم اتاق و قهوه چی همان حوالی دلخوش کرد.کارش را بعد از مدتها باچه شوقی شروع کرد و به چه سختی.اما بهر حال شروع کرد.همه چیز داشت درست پیش می رفت که یک مرتبه برید و حوصله اش سر رفت.دیسک کمروبی پولی و تنهایی هم علاوه شدند.دویست تایی قرص خواب را یکجا بلعید و یک شیشه سم نباتی را هم رویش سرکشید و رفت توی رختخوابش و به انتظارآن خواب طولانی تاریک و بی رویایی فرورفت که هیچ نیازی به پیشواز رفتنش نیست و دیر یا زود به تانی یا به تعجیل خود خواهد آمد و حضور قطعی اش را با گذاشتن دست تیره و سنگینش بر صورت ما اعلام خواهدکرد.

وقتی مهدی کفایی در تابستان ۱۳۶۵ مرد؛۳۸ سالش بود.

***در گوشه راست میزم عکس سیا و سفیدی است از اوگوست رنوار؛نقاش فرانسوی.از میان همه نقاشانی که دوست دارم تنها عکس اورا روی میزم گذاشته ام.او که همیشه ستایشگر سرخوشی و خوشدلی و زیبایی بود که همه عمرش را در ستایش لحظه های لطیف و شادمانه گذراند.لطف را با رنگهای درخشان روی بوم های سپیید دوباره سازی کرد.با شگفتی به گلها و میوه ها و آدمها خیره ماند و مشتاقانه مانند کودکی به صید پروانه ای؛بازی نور و سایه را روی پوست صورت دختر بچه ها دنبال کرد.هر اثرش تلالو صدف های هفت رنگ را یافت و چنان مالامال از شیرینی و حس شد که اثر هر ضربه قلمش بر بوم به نشست قطره های عسل بر سطح شیر درون فنجان صبحانه تبدیل شد.
هر بار تماشای عکسش برایم حادثه ای یگانه و شگفت است.این عکس را در سال ۱۹۱۴ گرفته اند؛۵ سال قبل از مرگش.در این عکس پیرمرد ۷۳ ساله با جبروت تمام روی صندلی چرخدارش نشسته  است.همسرش با احترام و افتخار پشت سرش ایستاده و به نرمی شانه او را لمس میکند.پیرمرد با دقت و وقار مرانگاه می کند.انگشتان دستانش مفلوج و کج و معوج در هم پیچیده اند و به پنجه های در هم تنیده پرنده ای مرده می مانند.
بیست سال آخر عمرش درد شدید آرتروز و روماتیسم را بر دستان و انگشتانش تحمل کرده است.بیماری لاعلاجش انگشتانش را چنان منقبض می کند و در هم می تاباند که می دهد قلم مو را با تسمه به دستش ببندندو غریب اینکه بسیاری از زیباترین و درخشانترین نقاشی هایش را در همین حال و روز تمام می کند.مثل نقاشی سیار جذاب و لطیف(دختر با ماندولین)که درست در سال مرگش ۱۹۱۹کشید.
او همه جانش را برای کارش گذاشت.می خواست جهان را به نقاشی هایش شبیه تر کند و نه برعکس.دوست داشت صورت پسر کوچکش ژان را که بعدها کارگردان بزرگی شد- شبیه دختر بچه ها بکشد و نمی گذاشت موی پسرک را کوتاه کنند.همه دنیا را برای نقاشی می خواست.
پیرمرد جوهر صلابت بود.بیهوده نیست که چنین چالشگر مرانگاه می کند و انگشتانش را که انگار از سوزش فرورفتن میخ صلیب درهم پیچیده اند-با غرور تمام- به چشمم می کشد؛می داند که دستانش چقدر شبیه به دستان از دردتیرکشیده و چنگال شده نقاشی (مسیح مصلوب)است.

دستهای رنوار که هر مفصل انگشتش به درشتی گردویی متورم شده است؛ستیگماتا...یا نشانه ایمان عظیم او به خلاقیت و پویایی است.ایمانی که تحمل هر رنج طاقت فرسایی را مقدر می کند؛که معنا و توجیه کننده حضورآدمی برروی زمین است ؛که لحظه های سخت را بر دیگران نرم و سهل میکند.
پیر اوگوست رنوار وقتی که مرد ۷۸ سالش بود.

***کسی که خودش را می کشد می خواهد زنده ها را تنبیه و تحقیر کندودلشان رابشکند.به این خاطر است هربار که عکس مهدی کفایی را میبینم دلم می شکند.می بینم که او خجول و مهربان دارد می خندد و دستانش را در جیب شلوارش فرو کرده است..می پرسم:نمی توانستی صبور تر باشی؟؟می توانستی!!

***پاسخ را خودم جستجو می کنم.اگر پیرمردی در حوالی ۸۰ سالگی بتواند رنجور و ناتوان قلم مو را به دستش ببندد و با چشمانی تار شده؛بی هیچ تلخی یا کینه ای پوست های شادوجوان را نقاشی کند و به ستایش جریان سیال و پایان ناپذیر زندگی بنشیند و تاوان رنج خود را از دیگران نطلبد و مردمانی را که انگشتان چالاک و کشیده دارند تحقیر و تنبیه نکند؛پس می شود کمی کج تر راه رفت و قدری درد کشید و چندی هم با فقر و قناعت و شکست زیست.

نباید کسی با مرگ عمدی خود دل دوستانش را بشکند و پهلویشان را خالی کند و از درون عکسش با تمسخر و سرزنش نگاهشان کند و برای ابد تنهایشان بگذارد.

**هرچه بیشتر عکس رنوار را تماشا می کنم آسوده تر می شوم؛رنج های ناچیز من(وتو)در پیش روی دستان و انگشتان او رنگ می بازند؛بی بها می شوند و معنایشان را از دست می دهند.می فهمم که پیروزی در ماندن است.

سوم خرداد...N بار


قصه ها راه گلویم را بسته اند و میدانم یک روز یکی از این قصه ها...

از اون خردادی که تو ساختی تا بحال n تا خرداد آمده و رفته...وهمه این n تاخرداد منو به یاد نگاه مرد بزرگی میندازه که سر بر خاکی غریب گذاشت و ندید که شهرش حتی پس از آزادی تنها و غریبه.
همه اینn تا خرداد منو به یاد ماه بانویی میندازه که سالهای غربت؛سختی؛ و تنهایی گرد پیری بر چهره اش نشاند اما لبخند را از صورت قشنگش و بخشندگی را از دستای عزیزش نتونست بگیره.
همه اینn تا خرداد منو به یاد دو خواهر نازنین میندازه که در یک روز بزرگ شدند ؛روزی که به شهری دور رانده شدند در حالی که حتی شناسنامه با خودشون نداشتند.ومحکم  روی پاهای خود ایستادند در برابر باد...نه باد نبود...در برابر طوفانهایی که هر روز و هر لحظه زندگی قشنگشونو تکون داد...بزرگ شدن اونا فقط یک روز طول کشید..یک روز در سال ۵۹.
***
رمانی که ازش براتون گفتم درباره قهرمانهای کشته شده نیست.در باره آدمایی که رفتند توی خیابونا و شعار دادند نیست...درباره خون نیست..درباره دکتر نشدن من نیست...درباره عاشق شدن تو نیست.درباره قهرمانی که رفت المپیک و مدال طلا گرفت و بعد هم پاداش و باز هم لبخند نزد نیست.داستانی که نوشتنش؛یعنی خوب نوشتنش یکی از آرزوهای زندگیمه درباره دو دختر عزیزیه که در سکوت وزنه های سنگین خستگی را به دوش کشیدند و هیچکس به آنها پاداش نداد.دوخواهری که با لبخند به همه چیز نگاه کردند زمانی که هزار سودا دلشونو چنگ میزد.درباره دو خواهری که رنج زندگی آنها را نشکست و دلیرانه و مردانه هنوز هم می جنگند.جنگی که هیچکس ندید...هیچکس از آن ننوشت و....
***
همیشه جنگی درکنار ما میگذرد بی انکه بدانیم؛جنگی که در آن خونی ریخته نمی شود؛جنگی که هیچ شهری ویران نمی شود.جنگی که ذهن من و تورا حتی لحظه ای درگیر نمیکند.جنگ روح های خسته با باد.جنگیدن آدم هایی که یاد گرفتند در برابر باد بایستند.
***
بهمن ماه  سال ۱۳۸۱ بود که با گروهی  به مناطق جنگی دعوت شدم برای دیدن...حس کردن....شلمچه..هویزه...طلاییه..میدان مین...سنگر...و خرمشهر....
خرمشهر شهرتنهاییی بود. قرار بود خانه آن دو خواهر را پیدا کنم و برایشان از خانه حرف بزنم...به خرمشهر رفتیم..مسجد جامع را دیدم..اما خانه آنها را پیدا نکردم...خانه ای نبود...گلهای کاغذی...
***
سوغات من از این سفر مشتی سنگ از کنار ساحل اروند رود بود با آن آب خروشان.و افسوس.
من نمیدانم چرا همه از بم گفتند؟؟بم برایم واقعه ای شگفت نبود .
ما شهری داریم که هر سال سوم خرداد به یادش می افتیم...n بار از آن میگوییم.اما هنوز ویران و خسته است.هنوز. خوشحالم که در یکی از آنn بار خرمشهر آزاد شد.

***این مطلبو در اولین دقایق سوم خرداد نوشتم چون سوم خرداد برام عزیزه.

***ضمنا این مطلب بخاطر مناسبتش حق مطلب قبلی رو نخوره اونم بخونیدش

آنچه گذشت...

چهارشنبه شب برای دیدن فیلم مصائب مسیح به سینما رفتیم.سانس ۱۰ شب .سینما فرهنگ.شرح ۱۲  ساعت آخر زندگی مسیح.
فیلم قشنگی بود؟؟
نمی دونم.نفهمیدم.
چرا؟براتون میگم.
هنوز اولای فیلم بود که خواهر زاده ام به دستم زد واز خواب بیدارم کرد.نگاهش  پر از  دلخوری بود.
شلاق ها بر پیکر مسیح.هیاهوی یهودیان: به صلیبش بکشید...
من همه اینهارا با چشمان نیم بسته خوابالودم می دیدم.
صلیب را بردوش مسیح گذاشتند و من هنوز خواب بودم.چه خواب شیرینی.مسیح شکنجه میشد و من انگار نه انگار.و یاس مهربون من هنوز دلخور بود. با هر صدای بلند کوبیده شدن میخ بر دستان مسیح من فقط میتونستم کمی چشمامو باز کنم و باز...
مسیح به صلیب کشیده شد.مریم اشک ریخت و من فقط خوابیدم.تاآخر فیلم.

نمیدونم چی بگم؟؟
وقتی از ساعت ۶ صبح بری بیرون تا خود غروب .
وقتی حتما باید بعد از ساعت کار بری کلاس کامپیوتر بری و زبان بخونی.
وقتی باید بری بالا.
وقتی از این بالا رفتن خسته باشی و ندونی چکار باید کرد.
وقتی میرسی خونه دیگه وقتی برای پرداختن به دلبستگیات نداری.
وقتی حتی وقت نمیکنی یک دل سیر با خانوادت باشی.
وقتی تفریح از تو زندگیت راحت گم میشه.
وقتی دلت برای حرف زدن با دوستات تنگ میشه.
وقتی دلت میخواد بری سفر و از اینهمه هیاهو برای هیچ دور بشی.
وقتی...
و اینجوری میشه که توی سینما خوابت میبره
اینجوری میشه که فیلم مورد علاقت روی میزت میمونه و نمیرسی ببینیش.
و اینجوری میشه که گیج میشی.

***
مدتی میشه که در ادارمون وقتی وبلاگمو باز میکنم این جمله را میبینم:
ُُthe websense categary   "sex"   is filtered
نمیدونم این جمله چه ارتباطی با وبلاگ من داره و چه ارتباطی با کل وبلاگای اسکای؟؟
همینقدر میدونم که من میتونم ساعتها تلفنی با هر کی میخوام   توی اداره پشت میزم لم بدم و حرف بزنم....
میتونم ساعتها با همکاران راجع به یک مسئله مسخره گپ بزنم..
میتونم برم خرید...
......اما...نمیدونم چی بگم جز اینکه عصرا وقتی میام خونه اینقدر خسته ام که وقت نمیکنم به وبلاگم برسم و نمیدونم چه کنم؟
دلم میخواد بنویسم اما بلاگ اسکای  بسته است البته از ساعت ۸ صبح تا ۷ غروب.

و این یک توضیحه که چرا نمینویسم.
من اصلا دلتنگ نیستم یا غمگین.بلکه خسته ام.و مثل اینکه باید وبلاگو تعطیل کنم.نه بخاطر قهر یا دل تنگی یا هر چیزی بلکه چون انرژی و وقت کم میارم.
اگر کسی راهی بنظرش میرسه خوشحال میشم  به من بگه.دوستای قشنگم من هنوزم شاد و استوارم و هنوزم می خندم.و هنوزم با شمام.اگر چه کمتر اما هستم  فکر میکنم هیچ چیز نمیتونه منو از همه ارزوهای قشنگ زندگیم دور کنه.هیچ وقت مثل حالا پرا نگیزه و فعال نبودم.اگر بگم همه کارایی را که همزمان دارم دنبال میکنم میدونم که باور نمیکنید.شاید یک روز ازشون گفتم.
اول میخواستم این حرفامو با عنوان مشکلاتم بگم اما این روزا اینقدر بزرگ شده ام که بدونم مسائل من اصلا مشکل نیست دربرابر رنج هایی که خیلیا تحمل میکنند.چقدر بچه بودم که فکر کردم اینا هم  مشکله.

دعوت به آشتی

***ضمنا همینجا از همه اونایی که به شکلی ناراحتشون کردم یا از من دلخورند به هر دلیلی معذرت میخوام و روی ماه همه را میبوسم.خودمم از هیچکس دلخور نیستم و همیشه برای کلمه ای با شما بودن  قلبم میزنه.
دلم میخواد هر کی از من دلخوره بیاد و بگه صریح و بدون ترس.میدونم که شاید بعضی از شما غرورتون اجازه نده یا کمروییتون.اما میبینید این خود منم که پیشقدمم  برای فشردن دست هر یک از شما که اونو رنجوندم یا بی احترامی کردم.

بازم میگم دوستتون دارم از صمیم قلب.

غربت سنجاقک...


این نوشته فقط آغاز اون چیزیه که میخوام بنویسم...


...در خونه مارو که باز کنی و چشماتو ببندی و مستقیم جلو بری و هیچ دری هم بسته نباشه یکراست میای توی اتاق من و اگه چشماتو باز نکنی و باز هم جلو بری محکم میخوری به پنجره کوچک روی دیوار روبرو که سمت چپش اولا میز تحریرم بودو حالا میز کامپیوترمو گذاشتم.این از دیوار روبرویی.سمت چپ اتاقم تخت سفیدمه و کنارش کمدی که توش همه چی هست از لباس تاکتاب و ورق و عطر و غیره(چقدر این کلمه غیره کار ادمو راحت میکنه...)اونور تختم یعنی بین پنجره و تخت درست در سه کنج اتاق یک قلک سفالی خاکی رنگ  هست که میتونم دستمو بندازم گردنش وباهاش عکس بگیرم از بس بزرگه.براش یک جفت چشم خوشگل سیاه هم کشیدم با زغال...که همیشه زل زده به من.بالای تختم یک حصیر ساده کرم رنگ از اینور تا اونور چسبوندم و روشو پر از عکس و یاداشت کردم با سنجاق.عکس مامان ناز و بابای مهربونم که وقتی نامزد بودند و به قول بابا عاشق...توی آتلیه سرشونو به هم تکیه دادن و عکس گرفتن.بابا کت و کراوات داره و مامان یک پیرهن سفید زیبا.
اینم عکس خواهر قشنگم در سالهای مختلف..کودکستان..دبیرستان...دانشگاه..در لباس عروسی ...و اینم دردانه اش که با چشمهای سبز نازنینش منو نگاه میکنه.
عکس داداش بزرگ مهربونم در غربت که نمیدونم چرا همش تو فکره و با چشمهای سیاه نگرانش مراقب منه.
و داداش بعدی..عزیز دردونه مامان در لباس دامادی و دستی بر شانه مادر...
و...آخرین عکس ته تغاری لوس خانه  باران در سن دوسالگی که با چشمهای پر اشک و موهای دم موشی منتظره تا عکاس عکسشو بگیره.
کنار دیوار سمت راست اتاق یک دراور و میز مثلا تحریرمو گذاشتم که همیشه پر از کاغذ و خودکارو کتاب و نوشتست و همه چیز اونقدر درهم برهمه که هیچ کس نمیتونه هیچ چیز از اونا بفهمه.نه که شلخته باشم نه...این بی نظمی را دوست دارم و نمی تونم دل بدم به میزی که تا دستمو دراز میکنم همونی که میخوام بیاد توی دستم...پیدا کردن اونی که میخوام توی اون شلوغی برام لذت خاصی داره و اینکه جز خودم کسی نمیتونه سر در بیاره  که چی به چیه لذت بخش تر.
از پنجره چشم انداز زیبایی از یک باغ هست پر از پرنده و بعد از اون پارک صدف و برج سفید دورتر و ساختمان هایی که هر روز قد میکشن .
کف اتاقم یک قالییچه سفید با گلهای آبی  افتاده که سلیقه مامانمه و من دوستش ندارم..اصلا چیزای گلدارو نمی پسندم..هر چه ساده تر زیباتر و دوست داشتنی تر.اگر چه گلهای قالیه معمولا پیدا نیست.چون اگه خونه باشم..یعنی تا میرسم خونه...اول کامپیوترو روشن میکنم و بعدش همه کتابا و ورقها و نوشته های روی میزمو میریزم روی زمین  و توشون می گردم و طرح رمانی که خبال دارم بنویسم پیدا می کنم و ورق و خودکارم که هست..بعد بالشمو میگذارم درست وسط همین کاغذاو دراز میکشم...و همیشه اول چشمم می افته به سقف و خندم میگیره..آخه پارسال عید خودم اتاقمو نقاشی کردم...اما نصف سقفو که رنگ زدم از شدت خستگی نتونستم تمومش کنم و سقف همون شکلی موند که موند.(نقاشی خیلی لذتبخشه اما امتحان نکنید چون حتما بعدش مریض میشید)
بعدش مامان میاد میگه اصلا توی این شلوغی میتونی کار بکنی؟؟همیشه همینو میگه..

.

...

سلام.
من آمدم.چقدر دیر.همه میخوان برن.چرا؟کتایون و پدرخوانده و بیدل و مهدی

عزیز.چرا؟من دلیلم موجه بود شما چرا؟کتایون من هنوزم میگم هیچکس حق نداره

بره و دوستاشو تنها بذاره.


از اینکه بیادم بودید ممنونم.منم دلم برای شما تنگ شده بود.منم دوستتون دارم.دلم

میخواست تک تک جواب همه دوستامو میدادم.جواب همه ایمیلای محبت امیزشونو.و

پیغامهای قشنگشونو.
یک نفر هم هست که به هیچ صورتی نمیتونم پاسخگوی

محبتهاش باشم.اونی که هر روز حالمو پرسید و با من حرف زد و تنهام نگذاشت و من

ناسپاس محبتهای خوبش بودم و مثل همیشه فکر کردم وقت هست برای تشکر و

مثل همیشه چه زود دیر شد.

بعضی از دوستان جوابشون در قسمت نظرات قبلی هست.

امروز میخوام شروع کنم اما نمیدونم از کجا؟میشه کمکم کنید؟؟